شکلات ...
باب الجواهری (نزدیک مقبرۀ مرحوم شیخ حسن نجفی معروف به صاحب جواهر) اولین درب ورودی از ضلع شمال صحن حضرت فاطمۀ زهرا سلام الله علیها به سمت حرم مطهر امیرالمؤمنین علیهالسلام است که به دلیل همسطح بودن با شارع زینالعابدین وارد طبقۀ دوم شبستان صحن میشود. باب جواهری در ایام اربعین محل ورود و خروج خانمها به ست حرم است اما از داخل با تردد و خروج آقایان نیز تلاقی دارد. به همین دلیل این نقطه همیشه شلوغ و گاهی هم حادثهخیز میشود.
شیفتهای این قسمت به دلیل مواجهه زیاد با زائران و پاسخ دادن به سئوالات آنها، انرژی زیادی از ما میگرفت در نتیجه موجب تشنگی میشد و چون آب آشامیدنی در بساط نبود باید 2 تا 3 ساعت شیفت را با تشنگی تحمل میکردیم. اما شکلاتهای تافی با طعم دارچین یا زنجبیل تنها بضاعت ما برای رفع تشنگی و تأمین رطوبت دهان بود و من همیشه تعدادی از آنها را داخل جیب کاورم داشتم که اگر گاهی تشنگی غالب میشد و صحبت کردن را مشکل میکرد یکی از این شکلاتها را یواشکی و دور از چشم زائران مزمزه میکردم. البته سهم بچهها، گمشدهها و زائران هم به وقتش محفوظ بود. یعنی اگر قند خون کسی میافتاد یا کسی به هر دلیلی دچار استرس یا خستگی میشد و نیاز به انرژی داشت یکی از همین شکلاتها کلی افاقه میکرد و موجب خوشحالیشان میشد.
شکلات البته کارکرد دیگری هم داشت. وقتی بعضی از خانمهای زائر، از من خادم تقاضای تبرک حرم میکردند و چیزی نبود که تقدیمشان کنم، یکی دوتا از همین شکلاتها که با ضریح مطهر تبرک شده بود به جای عطر و تسبیح و تربت مقبول میافتاد و خانمها مخصوصاً به خاطر اعتقادی که داشتند مشتاقانه میپذیرفتند و کلی هم تشکر میکردند.
سه روز قبل از اربعین، در مسیر مشترک خانمها و آقایان روی چهارپایه ایستاده بودم و سرگرم هدایت و کنترل جمعیت بودم که متوجه شدم یک دخترخانم حدوداً 22 ساله خیلی بدحجاب همراه خواهر مانتویی و مادر چادریاش در حال رفتن به سمت حرم هستند. از فاصله سه چهارمتری با نگاه آمیخته با صمیمیت و با چوبپر اشارهاش کردم که حجابش را اصلاح کند. خودش و خواهرش هردو متوجه شدند. اما دخترخانم ترتیب اثر نداد. خواهرش بهش تذکر داد بازهم توجه نکرد. اشارهام ادامه داشت تا این که از فاصلۀ نزدیک چوبپر را به نگاهش نزدیک کردم و ازش خواستم حجابش را اصلاح کند. بازهم افاقه نکرد و رفت... خیلی دلگیر شدم. هم از این جهت که حُرمت حرم را رعایت نکرد و هم از این جهت که بدحجابی حساسیت خدام عراقی را بر میانگیخت و ایرانیها را در نگاه آنها خدشه دار میکرد.
سه ربع ساعت از زمان گذشته بود و کلی زائر زن و مرد آمدند و رفتند، اما من هنوز در حال و هوای این دخترخانم بودم. گاهی به این فکر میکردم که چرا باید این دختر در محدودۀ حرم هنجارشکنی کند. چرا به قوانین پوشش در داخل حرم اعتنا نمیکند؟ چرا حاضر نشد برای یکی نیمساعت مثل سایر خانم ها حجاب بگذارد؟ نکند خدای نکرده مهجور و عقب مانده است؟ و سئوالهای دیگری از این دست ذهنم را مشغول کرده بود، گاهی هم به این فکر میکردم که اگر این دخترخانم برگردد و من دوباره ببینمش، چه نگاهی به او خواهم داشت؟ آیا ملامتش خواهم کرد؟ آیا روی ترش نشانش میدهم؟ آیا با تنفر نگاهش میکنم؟ یا این که با همان حالت خیرخواهانه و با نرمخویی باهاش مواجه میشوم؟ چون این چیزها واقعاً برایم مهم بود و دوست داشتم که خودم را بسنجم و بدانم که با این دختر مثلاً جسور و حرمت شکن چه رفتار و نگاهی خواهم داشت؟
در همین فکر و خیال بودم که دیدم همین دخترخانم با مادر و خواهرش از قسمت خانمها در حال برگشت هستند برای خروج. اما نشان میداد که این بار کمی پوشیدهتر است. اول چیزی که به ذهنم رسید این بود که به خودم بقبولانم احتمالاً این دخترخانم موقع ورود متوجه تذکر من نبوده. بعد هم بلافاصله خودم را مجاب کردم که اگر به من نزدیک شد و خواستم واکنشی نشان بدهم، حتماَ از موضع ملاطفت و صمیمیت باشد. طوری که انگار نه انگار از ایشان ذهنیتی دارم. بعد هم در یک لحظه خودم را سرگرم جمعیت کردم تا همهچی تغییر کند و به شرایط صفر برگردم...
داشتم یک آقایی از خراسان جنوبی را که دربارهٔ مسیر کوفه پرسیده بود راهنمایی میکردم. اما یهو دیدم همین دختر با مادر و خواهرش جلویم ایستادهاند و منتظرند تا بعد از صحبتم با این آقا چیزی بگویند یا سئوالی بپرسند!
هنوز صحبتم با این آقا تمام نشده بود که حس کردم اعتماد به نفس عجیبی بهم دست داده و این آمادگی را پیدا کردم تا هر واکنشی از این دخترخانم و خانوادهاش را به خوبی مدیریت کنم... با همین حس و حال، حالت لبخند و گشاده رویی به خودم گرفتم و نگاهم را به سمت این سه خانم بردم تا سئوال یا حرف و اعتراضشان را بشنوم. اما بر خلاف انتظار نه گلایهای در کار بود و نه اعتراضی! بلکه رفتاری عجیب و ناباورانه دیدم که حتی تصورش را هم نمیکردم.
اولین کار این دخترخانم این بود که ادب به خرج داد و درحالیکه با انگشتان دو دستش لبه شال آبی رنگ را روی سرش کاملاً جلو میکشید سلام کرد. بعد هم بلافاصله مادرش با یک عذرخواهی ادامه داد که دخترش اولین باره به زیارت آمده و یک درخواست از شما دارد!!
خیلی برایم عجیب بود و حسابی ذوق زده شده بودم. با همان اعتماد به نفسی که پیدا کرده بودم و با رفتار و گفتاری کاملاً محترمانه همراه با صمیمیت جواب سلامش را دادم و بعد از زیارت قبول گفتم بفرمایید در خدمتم. پیش خودم فکر میکردم لابد مثل اکثر خانمهای زائر درخواست تربت دارد و منم با چندتا شکلات مشکل رو حل میکنم.
اما برخلاف تصور من، درخواست این دخترخانم بدحجاب و حالا باحجاب مثل همۀ زائرای تبرّک بگیر نبود که با دوتا شکلات رضایت بدهد! وقتی سه عدد شکلات به تعداد نفرات تقدیمشان کردم، بلافاصله گرفت، تشکر کرد اما گفت: یک هدیۀ ماندنی و خواندنی میخواهم!
کارم واقعاً مشکل شده بود. یک لحظه کُپ کردم. چون از یک طرف چیزی که مناسب این درخواست باشد نداشتم و از طرف دیگر تهیه یک هدیۀ ماندگار در آن شرایط برای من امکان پذیر نبود. بعلاوه این که وقتی دیدم شرایط حجاب این دخترخانم به سمت مطلوب تغییر کرده لازم دانستم به شکرانۀ این تحول ارزشمند، هرجور شده هدیهای به خاطر رفتارش به او تقدیم کنم. به فکرم رسید چندثانیهای با این مادر و دختر و خواهرش حرف بزنم تا شاید در این فاصله چیزی به عقلم برسد یا فرجی حاصل شود.
همین جورکه مشغول صحبت بودیم و از شهر محل سکونت و تحصیلاتش میپرسیدم، مسئول نذورات حرم را دیدم که به سمت ما میآمد. یه جورایی خوشحال شدم. چون میشد درخواست این خانم را به ایشون ارجاع بدهم و از او کمک بگیرم.
مسئول نذورات بستۀ کوچکی را به دستم داد و گفت: «هَدیه حق خادم ایرانی. مِن نذورات، برای شما» (مثلا فارسی حرف زده) اینجا بود که حسابی ذوق زده شدم. بسته را جلوی دخترخانم و مادرش باز کردم. یک شال مشکی مردانه (منقش به نام اباعبدالله الحسین) یک عدد تسبیح فیروزهای رنگ، یک شیشۀ کوچک عطر حرم، یک عدد مهر نماز و یک قطعه کوچک پارچۀ سبزرنگ داخل این بسته بود. اما قبل از اینکه هدیه را تقدیم کنم. به دخترخانم گفتم:
به نظر من بهترین هدیه برای شما، همین زیارت اربعین و زیارت حرم ائمۀ اطهار است که اثرش ماندگار است و انشاءالله قدرش را میدانی.
هدیۀ دوم، همین حجاب برازنده است که موجب اعتبار و افتخار شماست و مطمئنم به خاطر دعای مادر نصیبت شده.
هدیه حرم را هم که خودت دیدی چهجوری و از کجا برای من رسید. این هم تقدیم شما. ولی اجازه بدید خودم تقسیم کنم:
- مهر نماز برای بابای عزیزت و قول بده که سلام منو بهش برسانی.
- پارچه تبرک سهم مادر که مطمئنم خیلی دوستت داره.
- عطر حرم برای خواهر محترم شما،
- تسبیح فیروزهای برای خودت،
- شال مشکی را هم نگهدار برای همسر آیندهات. انشاءالله سر سفرۀ عقد بهش هدیه بده :))
- سهم من هم خوشحالی و دعای شما که امیدوارم فراموشتان نشه...
هنوز از رفتار این دخترخانم در حیرتم و افسوس دارم که چرا از چرایی کارش نپرسیدم!!
سلام
چه اتفاق عجیبی ... چه رزقی داشتن ...