سفر عشق (7)
جاده و جابر!
مهمان بودن در خانۀ چهار سرهنگ بازنشسته ارتش سابق عراق، برای ما خیلی عبرت آموز بود. از این جهت که یک نمونۀ عینی از تحولات فردی و دگردیسی شخصیتی آدمها را در اختیار داشتیم و دانستیم که انسانها چگونه میتوانند در طول زندگی و در مسیر تحولات شخصیتی خود، انتخابگر باشند، چگونه میتوانند به انتخاب برسند و چه راهی را انتخاب کنند. دیدیم که هر انسانی میتواند در صیرورت حیات یا بیتفاوت باشد و بازیچه! یا تأثیرگذار باشد و بازیگر!
سه میزبان ما در خانۀ محقر روستایی، از کسانی بودند که به گفتۀ خودشان هم حکومت ظالمانه و جنگطلبانه صدام را تجربه کرده بودند، هم دستخوش حوادث کور و فتنههای به ظاهر حقطلبانه، شده بودند و هم توانستند با استعانت از حضرت حق، راه صحیح را از ناصحیح باز شناسند و اگرچه دیرهنگام، اما خدا را شاکر بودند که فرصت یافتند ادامه عمر را به جبران اشتباهات قدم بردارند.
مصاعد میگفت، عکسهای نظامیگری و جیش مقتدا صدر را به این دلیل روی طاقچۀ خانه گذاشته اند تا گذشتۀ خود را فراموش نکنند و یادشان باشد که چه بودهاند، از کجا آمدهاند و به کجا باید بروند.
بعد از خداخافظی به جاده زدیم. این آخرین روز پیاده روی بود که تا شب باید به کربلا برسیم. جاده بسیار شلوغ است و هرچه به دوراهی حله -طویرج نزدیکتر میشویم جمعیت فشردهتر و پیاده روی سختتر میشود...
در جادۀ حلّه به سمت کربلا، مرد 34 سالۀ لاغر اندامی با عارضۀ «کلاب فوت» یا همان پاچنبری، همراه با همسر و فرزند هشت سالهاش در شلوغی جمعیت راهی کربلا بودند و تند و بی وقفه، جاده را میپیمودند... هرچند پاهایش از مچ خم شده بود و سخت و غیر عادی راه میرفت، اما استیل حرکتی و چهرۀ مصمم و شال عزایی که عالمانه به سرش بسته بود، نشان از این داشت که آدم معلول و درماندهای نیست که نیاز به یاری این و آن داشته باشد...!
وسوسه شدم تا مقداری از راه را همراهیاش کنم و از او در بارۀ خودش، وضعیت پاهایش و چرایی حضورش در پیادهروی بپرسم. اما برای این که مبادا ناراحت شود، دنبال فرصتی بودم که باب آشنایی و صحبت از طرف ایشان باز شود... :)
ترفندها کارساز بود و بالاخره قفل زبانش به سمت ما باز شد. اول در بارۀ خودم پرسید و بعد هم در بارۀ شیعیان و رابطۀ شیعه و سنی در ایران سئوالاتی کرد. منم مختصر اطلاعاتی که داشتم برایش گفتم. اما، ایرانی بودن و گویش نصفه نیمه عربی ما برایش غنیمتی بود تا آن چه دوست داشت در بارۀ ایران و آب و هوای کشورمان و شهرهای قم، مشهد، اصفهان، شیراز و شاهچراغ بداند، از ما بپرسد. ماهم بحمدالله کم نگذاشتیم و آنچه از بلاد و بلد، بلد بودیم به ارمغانش دادیم و ذوق و شوقش را مضاعف کردیم... و حالا نوبت جابر بود که پاسخ سئوالات ما را بدهد.
او گفت: زیارت اربعین میراث پدر و اجدادش است که هرساله پیاده یا سواره به کربلا میرفتند. هر دو پایش مادرزادی ناقص بوده. اما، یازده سال متوالی در چنین روزهایی با همین پای از مچ خمیده شده و با قوتی لایموت، مسافر این جاده است!
جابر، با دو برادر دیگرش یک شرکت حمل و نقل جادهای دارند که درآمد زندگی آنها را تأمین میکند. اما در ایام اربعین، یک چهارم از اتوبوسها، ون ها و تریلی های اتاق دار شرکت را به تردد رایگان زائران و جابجایی مسافران کربلا اختصاص میدهند.
جابر تحصیلات عالیه هم دارد و به قول همسرش مخ کامپیوتر است که ظاهراً در عراق یک برند محسوب میشود. جابر، به صورت مستقل یک مؤسسۀ مردم نهاد (N.G.O ) در حمایت از معلولان حسی بیبضاعت را هم شخصاً مدیریت میکند...
وضعیتش واقعاً حیرت آور بود. هرچه فکر کردم تا بفهمم این راه طولانی را چرا و برای دریافت چه مدال و نشانهای میپوید و چه منافعی را در این مسیر میجوید؟ دلیل کاسبکارانهای پیدا نکردم.
از لب ها و صدایش فهمیدم تشنه است. یک لیوان شربت لیمو (با شربت آبلیمو فرق میکند) برایش گرفتم تا جرعهای بنوشد. اما او ابا داشت. چون تصمیم گرفته بود در طول مسیر، جز به حد ضرورت، غذایی نخورد و آبی ننوشد. فقط از باب ادب و برای این که دستم را پس نزند، به اندازۀ نمی از شربت لیمو را نوشید و بقیه را به فرزندش داد!!
15 کیلومتر مانده بود تا کربلا و جابر دو روز و اندی بود که آب و غذا نخورده بود. فقط با چند دانه خرمای عراقی راه را همچنان طی میکرد و زیر لب ذکر میگفت... به حال و هوای جابر و به عشق و ارادتش و به همسر صبور و پسر نازنین 8 سالهاش عباس، واقعاً غبطه خوردم...
خواستیم از جابر جدا شویم. فوراً دستم را چسبید و گفت کجا؟
گفتم برای راحتی شما و اینکه به خاطر ما در معذوریت نباشید.
گفت ما راحتیم.
بعد آدرس یک موکب و شماره تلفن خودش را برایم نوشت و گفت حالا برای جدا شدن مانعی نیست. اما قول بده کربلا همدیگر را ببینیم.
جابر و خانوادهاش باید تا بعداز ظهر به کربلا می رسیدند. اما ما تا شب فرصت داشتیم و لازم بود کمی به افراد گروه استراحت بدهیم و این از اقتضائات سفرهای گروهی است که باید حواسمون به همه باشد و مخصوصاً هوای افراد ضعیفتر را داشته باشیم.
شب هنگام به کربلا رسیدیم... کربلا آن شب با تمام شبهای سال تفاوت داشت. کربلا در شبها و روزهای منتهی به اربعین قیامت است. فقط شور است و شعور و شعر که با صدای فریاد انسانهای شیفته و شیدا در قاب تقدیس اهل ایمان میدرخشد و روشنایی و نور را به جهان نوید میدهد...
پ.ن: امسال، افتخار خادمی زائران اربعین نصیبم شده. همین یکی دو روز آینده باید بروم با کلی کارهای بر زمین مانده که مثل همیشه در دقیقه نود انجام میشود. از این جهت انتشار دو قسمت آخر یادداشتهای سفر احتمالاً امکان پذیر نیست.
+ اگر قابل باشم به یاد دوستان و همراهان عزیز وبلاگی خواهم بود... لطفاً حلال بفرمایید. ان شاءالله به امید دیدار تا بعد از اربعین.
سفرت بخیر اما
چو ازین کویر وحشت
به سلامتی گذشتی
به شکوفهها به باران
برسان سلام ما را...