سلام و احترام
ابَر کامنت شما را دوبار خواندم. به ظاهر چهارسئوال را مطرح کردهاید که در واقع بیشتر از این حد است و البته لابلایش نیش و کنایه و جانبداری و ادعانامه هم وجود دارد :))
اما کامنت شما واقعاً محترمانه بود و همین محترمانه بودنش از نظر من قابل تحسین است. به همین دلیل حق شما میدانم که پاسخ اقناعی دریافت کنید. اما با عرض پوزش همانطور که در حاشیۀ سمت چپ وبلاگ نوشتهام از پاسخ به افراد ناشناس معذورم. مخصوصاً که سئوالهای شما در سطح بالا و چالشی است.
بنابراین، لطف کنید اگر صاحب وبلاگ هستید، با نام وبلاگتون یک پیام خصوصی بگذارید تا با شناخت بیشتری براتون پاسخ بنویسم. نگران هویت وبلاگتون هم نباشید. برای من فقط در این حد که مطمئن شوم جنابعالی یک فرد وبلاگی هستید کافیه، لذا اگر به یقین برسم، کامنت فعلی شما را تأیید میزنم. تا دیگران هم ببینند و بخوانند..
پ.ن: قبل از پاسخ هم، چند نکته را لازم است خدمتتون عرض کنم:
علامه حلّی علیهالرّحمه چند روزی به قصد استراحت به یکی از روستاهای خوش آبوهوا رفت. پس از بازگشت به شهر، متوجه شد که فرزند طلبهاش فخرالمحققین در نماز جماعت او شرکت نمیکند. علت را از پسر پرسید. فخرالمحققین به پدر گفت: من در عدالت شما شک کردهام. پرسید چرا؟! گفت شما چند روز از عمر خود را برای تفریح و استراحت گذراندی و در این مدت هیچ خدمتی انجام ندادهای!
علامه حلّی دغدغۀ پسر را ستود و بهدقت او آفرین گفت. آنگاه برایش توضیح داد که در این چند روز به نوشتن کتاب «تبصرة المتعلمین» مشغول بوده است. با این توضیح، فرزند از جناب پدر عذرخواهی کرد و...
(با کمی ویراست از کتاب مردان علم در میدان عمل جلد 6)
+ چهقدر خوب است، مسئولان، مدیران و علمای ما هم در امور سیاسی، اجتماعی و فرهنگی مراقب وظایف اصلی و مواظب اهم و مهم مسئولیت خود باشند و هیچگاه اولویتها را فدای امور غیرضروری و کماهمیت نکنند...
++ رونوشت جهت استحضار ائمۀ محترم جمعه و جماعات کشور.
پینوشت: تبصرةالمتعلّمین یکی از متون فقهی و از کتابهای درسی در حوزههای علمیه است...
آقاپسر گل، دختر مورد علاقهاش را در دانشگاه یافته بود. بعد از مدتی، آدرس و تلفن منزل دختر را به خانواده داد و از آنها خواست در بارهاش پرس و جوی بیشتری کنند و قرار خواستگاری را مشخص بفرمایند.
همهچی بر وفق مراد پیش رفت و قرار خواستگاری مشخص شد. القصه، آقاپسر همراه پدر، مادر و خواهر به رسم خواستگاری به خانه دخترخانم رفتند و قریب سه ساعت گفتند و شنیدند آنچه را که لازم میدانستند.
پروسۀ تحقیق نیز قریب یک ماه به طول انجامید و خانوادهها از بد و خوب یکدیگر شناخت کافی پیدا کردند. اما، در این میان یک مسئلۀ ساده که دانستن آن بر سایر معلومات میچربید برای دو طرف ناشناخته بود! گویی که این مجهول میخواست در لحظهای حساس و در مراسم زیبای بلهبرون رخنمایی کند تا عرق شرم را بر پیشانی بزرگترهای هردو خانواده بنشاند...
عصر بله برون فرا رسید. بزرگان خانوادۀ دختر منتظر بودند تا ماه داماد و همراهان محترم را زیارت کنند...
بالاخره صدای زنگ خانه به صدا درآمد و لحظهای بعد، آقا پسر، همراه پدر و مادر، پدر بزرگ، عمو، زن عمو، عمه، شوهرعمه، دایی، زندایی، خالهها، شوهرخالهها، برادرها و خواهر داماد وارد شدند... اما، به محض ورود، هر دو خانواده در حیرتی عجیب و عمیق فرو رفتند و چندلحظهای به سکوت پناه بردند! جوری که تا چنددقیقه نمیدانستند چگونه باب گفت وگو را باز کنند و چگونه رسم احوالپرسی را به جای آورند!! شاید هم داشتند از خجالت یکدیگر آب میشدند!
بحمدالله این مراسم به شادی پایان یافت و ما شام و شیرینی عقد و عروسی آن ها را خوردیم... اما به نظر شما دلیل بُهتزدگی و شرمندگی این دوخانواده چه بود؟
+ داستان نبود. یک ماجرای واقعی بود :((
نکته: از پایش رفتارهای سیاسی، فرهنگی و اجتماعی مردم، به یقین رسیدم که مقولهای به نام دین گریزی در بین مردم وجود ندارد! و آنچه که امروز در شکل عدم گرایش یا عدم تقیّد آدمها به هنجارهای دینی و یا بعضی نافرمانیهای مذهبی ظهور و بروز دارد، از نظر من دین گریزی محسوب نمیشود!
به نظر من، افراد جامعه از نظر رفتارها، گرایشها و عدم گرایشها به چهار دسته تعریف میشوند: 1- دینباور. 2- دینستیز. 3- دینفروش 4- سرگردان یا معطل..
پ.ن: به نظرم جملۀ معروف «الناس علی دین ملوکهم» و کلام زیبای «الناس بأمرائهم أشبه منهم بآبائهم» روی همین دسته از مردم تأکید دارد.
با چندنفر از دوستان رفته بودیم بازدید از موزۀ عبرت. خودم بار سوم بود که موزه را میدیدم. اما بعضی دوستان ما، اولین بار بود که فضای موزه را می دیدند.
اطلاع دارید که موزه عبرت، شکنجهگاه اصلی ساواک شاه ملعون بوده که اصطلاحاً به آن «کمیتۀ مشترک ضد خرابکاری» میگفتند. در واقع این مکان، محل مخوف و مدرنی بود برای بازجویی تخصصی و استنطاق که با شیوۀ کارشناسان رژیم صهیونیستی، مبارزان انقلابی و مسلمانان آزادیخواه را وحشیانه شکنجه میدادند.
بازدید از موزه عبرت را برای آقایون زیر 60 سال بسیار مؤثر و مفید و بلکه واجب میدانم. اما برای خانم های محترم خیلی توصیه نمیکنم. مگر خانمهایی که از روحیه و جسارت بالایی برخوردار باشند و تحمل دیدن و شنیدن روایت راویان را داشته باشند.
راویان موزه نوعاً خودشان جزو مبارزانی هستند که طعم شکنجههای آنجا را چشیدهاند. اما شیوۀ روایتهایشان متفاوت است. بعضیهایشان تحفظ دارند و خیلی مکشوف توضیح نمی دهند. اماچندتایی از آنها را می شناسم که وقتی وقایع را برای حاضران توضیح می دهند، بعضی نوجوانها و دخترخانمها آنقدر منقلب و بهت زده میشوند که...
+ کامنت اول = نظر کارشناسی مرآت در خصوص تاریخ نگاری و عبرتآموزی موزه است! لطفاً بخوانیدش ))
با وبلاگ نویس محترمی چالش می کردیم که شروعش از طرف ایشان بود. بعد از دو نوبت کامنت طولانی، احساس کردم که موضوع دارد به حاشیه می رود. لذا پیشنهاد دادم بحث را در چارچوب معین و با گزارههای مشخص دنبال کنیم که ایشان تمایلی به ادامه بحث نشان نداد. اما بازهم یک کامنت طولانی در دفاع از خودش نوشت که شروعش این بود:
«ترجیح به ادامه بحث ندارم واقعا، چون دسترسی هم ندارم. اما چند ابهام برایم مطرح شد و حق نبود از خودم دفاع نکنم»
منم به دلیل همین جمله آخر، بحث را ادامه ندادم. فقط برای ایشان نوشتم:
بنده هم اشتیاقی به ادامه بحث ندارم. برای شما احترام قائلم. اما ادامه بحث را جز در چارچوبی که پیشنهاد دادم صلاح نمیدانم و معتقدم که بحث کلامی اگر خارج از چارچوب باشد، مصداق اتلاف وقت است.
پ.ن: به نظر من در مناظرهها و چالشهای ارزشمحور، باید تلاشمون دفاع از حق باشد نه دفاع از خود. باید بکوشیم تا حق مطلب را ادا کنیم نه این که بخواهیم خودمان را اثبات کنیم...
دیروز، در مراسم سالگرد رحلت امام رضوانالله علیه، خیلی با دقت سخنرانی رهبر عزیزم را گوش میکردم درحالیکه هنوز سخنرانی سال قبلش توی گوشم بود و مطالبش را به خاطر داشتم.
بعد از سخنرانی، باوجود شلوغی و ازدحام جمعیت، رفتم جای دنجی نزدیک مرقد نشستم و زیارت جامعه را به نیابت از امام خمینی رحمتالله علیه خواندم.
بعد از نماز ظهر و عصر برگشتم به سمت ایستگاه مترو و ساعت 2 بعدازظهر رسیدم خونه. عصر هم جزء خوانی قرآن را هدیه کردم به روح بزرگ امام عزیزتر از جانم. امام نازنینی که تا عمر دارم خودم را، دینداریام را، اندیشهام را، آزادی و امنیتم را نتیجه قیام او و شهیدان عصر او میدانم.
خیلی با صراحت و باافتخار گفتهام و بازهم میگویم که به داشتن چنان امام و مقتدایی و به داشتن چنین رهبر فرزانهای واقعاً به خود میبالم و اعتقاد راسخ دارم که این دو عزیز، در بین تمام رهبران و شخصیتهای دنیای سیاست و فقاهت و اخلاق و اندیشه ورزی و مردم دوستی هیچ بدیلی ندارند. مبارکشان باد کسوت نیابت حضرت ولیعصر ارواحنا له الفداء و ارزانیشان باد کاریزمایی اثرگذار قرن 20 و 21 که خورشید افتخارشان از بام ایرانزمین نورافشانی میکند...
*** *** ***
جانی که جدا گردد جویای خدا گردد
او نادرهای باشد او بوالعجبی باشد
آن دیده کز این ایوان، ایوان دگر بیند
صاحب نظری باشد شیرین لقبی باشد
آن کس که چنین باشد با روح قرین باشد
در ساعت جان دادن او را طربی باشد...
+ «با دلی آرام و قلبی مطمئن و روحی شاد و ضمیری امیدوار به فضل خدا از خدمت خواهران و برادران مرخص و به سوی جایگاه ابدی سفر میکنم»
++ امروز هم جزءخوانی را هدیه کردم به روح شهدای عزیز 15 خرداد.
پ.ن: شعر از دیوان شمس.
گاهی وقت ها، آرزوی شکار لحظه هایی را دارم از جنس تهوّر و تطوّر که بتوانم شیشۀ رَخوت و نَخوتم را بشکنم و شبیه یک نقطه عطف آرمانی، از تندیسِ پنداری خود و از آنچه که در باور دیگران نشستهام، پرده بردارم و خودِ واقعیام را آنگونه که هست ببینم. گاهی هم در سرزمین آرزوها به این باور میرسم که بالأخره یک روزی میتوانم اسم رمز آدم شدن را بجویم و ماهیت حقیقیام را کشف کنم. همان خودی که میتواند وَرای هر حدیث و حادثهای بدرخشد و میتواند برگ برگ تاریخِ بودنم را به ننگِ بودنش بیالاید. همان خودی که ردّ پای او را در سرد و گرم زندگیام میبینم و داستان دستانش را حسّ میکنم. اما هنوز از اسرارش و از نقشآفرینیاش بیخبرم و نمیدانم که به وقت حادثه، سعیدزادهوار میرزمم یا همچون خیانتپیشگان بیریشه، به دامن بیگانگان خونآشام میلغزم!!
الآن که دارم این جمله ها را مینویسم، بسی گیج و ویجم و نمیدانم که در دالان این آرزوها و در پیچ و خم این خیالات و ناملایمات، بالاخره به کجا خواهم افتاد و پایان کارم چه خواهد شد! فقط میدانم که دارم در آرزوی کشفِ ماهیتِ اصلیام سیر میکنم و دنبال همان حقیقتی میگردم که گمشدۀ خیلی از آدمهاست. ماهیتی که اگر دغدغههای بیهوده و مشغلههای فریبنده دست و پایمان را نبندد؛ میتوانیم پرواز کنیم و به نقطه نقطۀ حیات وجودمان سرَک بکشیم و آن وقت است که میتوانیم از بیابان حیرت بِرَهیم و به جادۀ زیبای حقیقت قدم بنهیم. میتوانیم برسیم به دشتهای سبزِ بندگی و آنجا با انسانهای شریف و آزاده، تاریخ رنجبار زمین را با حدیثِ حادثههای عاشقانه روایت کنیم و راوی روایتهای سرخ تاریخمان باشیم و انشاءالله بال عروج بگشاییم به قلّههای رفیع عشق و فطرت!! نوشمان باد اگر چنین شود... 95/1/8
+ سحر با باد میگفتم حدیث آرزومندی...
پ.ن: سال 95 وقتی برای اولین بار عصرهای کریسکان را به پایان رساندم، تا چند روز دمغ بودم. از خودم بدم میآمد. از بودنم شرمنده بودم و از نبودنم در حوادث تلخی که بر انقلاب مظلوم ما گذشت، شرمندهتر! یقین کردم که به اندازۀ یک عمر مدیون سعیدها و سعداهایی هستم که مخلصانه فداکاری کردند و بدون نق زدن و بدون بهانه گرفتن ایستادند تا ما از پا نیفتیم.
آن روزها سر تاپای وجودم نفرت و انزجار شده بود از خیانت و وحشیگری گروهکهایی به نام کومله و دمکرات، همان وقت به پاس رشادت سعیدها و سعداهای کردستان عزیزم این یادداشت را در صفحۀ آخر کتاب نوشتم و عهد کردم که نگذارم به هیچ قیمتی ثمرۀ جهد و جهادشان پایمال شود..
گاهی باید راه برگشت را بست و گاهی باید پل های پشت سر را خراب کرد!
به قول جنابِ شهریار عزیز:
هرچه پل، پشت سرم هست
خرابش بنما
تا به فکرم نزند
از رَهِ تو برگردم...
پ.ن:
+ وقتی با بلوز و شلوار لی و کتانی سفید انگلیسی دیدمش، به خودباختگی و خودفروختگیاش تأسف خوردم :((