خانۀ سرهنگ بازنشستۀ ارتش صدام!
پیادهروی اربعین از نظر من یعنی قبول یک عقیده سرخ و سوزنده، یعنی پذیرش مسئولیت، یعنی بیداری، یعنی نیاسودن و نفرسودن. یعنی حرکت به سمت صلاح و فلاح با سلاح عشق و ایمان و استقامت. یعنی که در صراط حق، صبور و جسور باشی. یعنی در همآوایی با مظلومان و ظلمستیزان جهان، پیرایههای حقوقی و آرایههای دروغی را از زندگیات، از خلقیات اکتسابیات و از عادتهای روزمرهات جدا کنی و به جای آن، لباس عزم و رزم بپوشی و آمادۀ کارزار شوی. یعنی خود را از قیود مرگآور مدرنیته رها کنی و در زمین سنت و صداقت و یکرنگی، بذر پاکی و چالاکی و ایثار بیافشانی.
نهضت اربعین، نه آن قدر شیک و بی دردسر است که در گزارشهای تبلیغی نمایش میدهند و نه آنطور ناهماهنگ و بیبرنامه است که در رسانههای معاند بازتاب میدهند، حقیقت پیاده روی اربعین نه در قاب رسانههای تصویری میگنجد و نه با فهم و وهم شبکههای تزویری قابل خدشه است.
در نهضت اربعین، هم زیبایی و شکیبایی و پارسایی و سُرور نهفته است و هم درد و رنج و زحمت و وصلههای ناجور در آن دیده میشود. با این همه، سفر اربعین مثل آنچه که در بعضی خاطرات میگویند، فانتزی و بی دغدغه نیست. اصلاً خوشگلترین و راحتترین سفر اربعین، در درونش مرارت موج میزند. و اربعین بدون ملالت و رنج تقریباً محال است. حتی اگر زائر اربعین در هتلهای 5 ستارۀ نجف و کربلا هم اقامت داشته باشد، باز هم بدون صعوبت و سختی نخواهد بود..
اقلّ سختی اربعین این است که زائر چه مرد باشد یا زن، پیر باشد یا جوان، نظم و آرامش و عادتهای روزمرۀ زندگی را از دست میدهد و قدم در راهی میگذارد که کمترین سختیاش راه رفتن با یک کوله در گرمای 45 تا 50 درجۀ عراق است که کم خوابی، بدخوابی و ناملایمات زیست هم، افزون بر آن خواهد بود. بنابراین، کسی میتواند سختیهای این سفر را تحمل کند که عاشق باشد و اگر عشق نباشد، چه بسا برای آب خوردن هم دچار مشکل خواهد شد..
اما از برکات و حسنات پیاده روی اربعین این است که در مسیر حرکت عاشقانۀ زائران، پاک ترین رفتارها در روابط انسانی ظهور و بروز مییابد و نابترین جلوههای زندگی مؤمنانه به نمایش گذاشته میشود و این ویژگی، در شرایطی که سبک زندگی غربی، فرهنگها را احاطه کرده، نشان از این دارد که امکان خروج از هژمونی حاکم بر جهان برای مسلمانان فراهم است و ملتهای اسلامی میتوانند بر ضد بردگی فرهنگی و استحمار نوین بشورند و خود را از قید و بند مدرنیسم بی روح رها کنند و مآلاً زمینه ساز تمدن بزرگ اسلامی باشند.
**** ***** ****
انس و الفتی که بین خانمها و دخترخانمهای گروه با دو سیدهبانوی میزبان برقرار شده بود، خداحافظی را برای ما مشکل کرده بود. نه مهمان حاضر بود از میزبان دل بکند، نه میزبان میپذیرفت که مهمان را رها کند. تا بالاخره کار ما به خواهش و تمنا کشید.
نمیدانم در بارۀ این نوع محبت و مهرورزی و جاذبههای انسانی چه باید بگویم. فقط میفهمم که اینجور علاقههای فرا قومی و فرا ملی در هیچ کجای فرهنگ کلیشهای دنیای مدرنیه نمیگنجد که مثلاً یک خانم روستایی کمبرخوردار، جماعتی ناآشنا را به خانهاش مهمان کند، به آنها آب و میوه و غذا بدهد، محبت بورزد، اسکان و استراحت و نظافت و خواب راحتشان را فراهم کند، بعد هم موقع خداحافظی در آغوششان بگیرد و در غم جداییشان آنقدر اشک بریزد که حتی مهمان هم از خود بیخود شود و زار زار گریه کند!! به راستی رمز و راز این علاقه و محبت چیست و حقیقت این ماجرا از کجا سرچشمه میگیرد؟ به نظر من این عطوفت و محبت انسانی جز در سایۀ عشق به خاندان نبوت و امامت امکانپذیر نخواهد بود؟
آن روز صبح جدایی برای ما سخت بود. اما چارهای نبود و ما ناگزیر از رفتن بودیم. به همین دلیل عذرخواهی کردیم ولی موقع خداحافظی شماره تماس و آدرس و یک یادگاری مخصوص به میزبان دادیم و از آنها قول گرفتیم که در فصل مناسب برای زیارت حرم امام رضا علیه السلام و حضرت فاطمۀ معصومه سلامالله علیها قدم رنجه بفرمایند تا در خدمتشان باشیم.
به این ترتیب روز چهارم قبل از طلوع آفتاب به جاده زدیم و دعای صباح، دعای عهد و زیارت عاشورا را به صورت انفرادی در حال حرکت خواندیم. با این نیت که هم، زمان و مسافت را مدیریت کنیم و هم انشاءالله صدای ارادتی، نالۀ استعانتی و اشک ندامتی از ما در آسمان آن دیار به یادگار بماند، شاید تا در روزهای نیستی و تهیدستی دستگیر ما و نسل آیندۀ ما باشد.
از تفاوتهای مسیر فرات با جادۀ اصلی نجف کربلا این است که بلندگوهای این مسیر، در طول شب تا حدود یک ساعت بعد از طلوع آفتاب خاموش هستند. اما با طلوع آفتاب در طول مسیر به صورت متمرکز، تلاوت قاریان مصری شنیده میشود که دل سپردن به آن بسی روحبخش و دلانگیز است.
از تفاوتهای دیگر این مسیر، نوع مداحیها و نوحهخوانیهاست که بر خلاف قاریان عراقی که هیچ صوت و لحن زیبایی در تلاوت قرآن ندارند، اما مداحان عراقی مخصوصاً مداحان استان حلّه عموماً نوحه و مرثیه را با لهجۀ خوش عربی و با نوای بسیار ناب و جذاب میخوانند و من به خاطر صوت هنرمندانهای که مداحان عرب دارند و به خاطر مفاهیم اصیل شعرهایشان، بعضی از مداحیهای آنها را زیادی دوست دارم و در طول مسیر با صدایشان همنوایی میکنم.
ساعت چهار بعداز ظهر، آقا رضا و خانمش که اولین سفرشان بود و از روز دوم همراه ما شده بودند، باخبر شدند که بخشی از لوازمشان در موکب نماز و ناهار جا مانده است. آقارضا میخواست بیخیال شود. اما همسرش به خاطر برخی لوازم مهم داخل کوله نمیتوانست بی خیال شود. یکی از جوونهای چست و چابک گروه پیشقدم شد برای کمک به آقارضا... با چشم بهم زدنی پرید عقب وانت بار تا آقارضا تنها نباشد...ساعتی بعد، نزدیک غروب آفتاب هردو نفر با کولۀ سالم و دستنخورده برگشتند.
...آمادۀ حرکت بودیم که یک آقای درشت اندام راهمان را سد کرد و با تکلم فارسی ما را به خانهاش دعوت کرد. خواستیم عذر بخواهیم و ادامۀ مسیر بدهیم. اما افاقه نکرد... در فاصلۀ 50 متری از جاده و نزدیک رودخانه، خانهای بود بازسازی شده، اما هنوز نیمه کاره. خانمها به بخش اصلی و قدیمی خانه هدایت شدند و آقایان به قسمت دیگری از خانه که معلوم بود تازهساز است و هنوز رنگ و پرده و فرش مناسب نداشت.
از عکسها و تابلوهای آویخته بر در و دیوار خانه میشد فهمید که میزبان از چه طایفه و طرفدار چه گروهی از سیاسیون عراق است. تعدادی عکسهای نظامیگری با یونیفرم ارتش صدام در کنار پوسترهای آیت الله محمدباقر صدر، مقتداصدر، آیتالله سیستانی و شهیدان ابومهدی المهندس و سردار سلیمانی و یک عکس نسبتاً بزرگ از مقام معظم رهبری، معجونی از خط و خطوط سیاسی بود که شناخت فکری و گرایش سیاسی میزبان را مشکل میکرد. قبول اقامت در چنین مواقعی برای بعضی زائران دشوار است. همراهان ما هم تا حدودی از این شرایط نگران شده بودند. همانطور که قبل از ما چندنفر مهمان اهوازی به خاطر عدم اعتماد به میزبان، خانه را ترک کرده بودند. اما من ته دلم قرص بود و مطمئن بودم که این عکسهای نامتجانس رمز و رازی دارد که با پرس و جو بر ملا میشود.
میزبان چهارمین شب ما در روستایی نزدیک طویرج، یک نفر نبود، چهار همرزم و همسنگر بودند که زندگی پر فراز و نشیبی را گذرانده بودند... سوغاتیها را به بزرگ خانواده تقدیم کردیم و اجازه خواستیم تا برای نماز مغرب و عشاء آماده شویم.
بعد از نماز و صرف شام. سه نفر از آقایان میزبان در جمع ما نشستند. اما تمایلی برای توضیح دادن زندگی خود نداشتند. انگار نگران تابآوری ما بودند که مبادا بیاعتماد شویم و خانه را ترک کنیم!! ولی بالاخره با اصرار ما، آقا مصاعدکه نفر بزرگتر بود به زبان آمد. خودش را جمع و جور کرد و به زبان فارسی سلیس یک جملۀ صوفیانه تحویل ما داد: حاصل عمرم سه سخن بیش نیست. خام بُدم، پخته شدم، سوختم.
اما مصاعد دوباره سکوت کرد و چیزی نگفت. انگار منتظر بود فهم ما را محک بزند! منم با یک لبختد تحسینآمیز فهمم را این طور برایش گفتم:. خام صدام، آتش مقتدا، سیادت سیدعلی.
با این حرف، آقا مصاعد مثل کسی که عالم را فتح کرده باشد، بلند شد دست داد، منو بغل کرد و کلی ابراز صمیمیت و دعا به جان سیدعلی و... و...
حدود یک ساعت با افراد میزبان به گپ و گفت نشستیم. هرچهار نفر از افسران شیعه در ارتش صدام بودند، بعد از حمله آمریکا به عراق، از پیروان سرسخت مقتدا صدر شدند. بعد از ماجرای مقتدا صدر و کنارهگیری آیتالله سیدکاظم حائری از مرجعیت عراق، به گفتۀ خودشان حقیقت تشیع و مبارزه هدفمند را فهمیدند و حالا جزو مقلدان و سربازان سید علی خامنهای و دوستدار زائران ایرانی هستند.
پ.ن: طولانی نوشتم به خاطر بعضی عزیزان.