https://blog.ir/panel/a-ghannadian/template_edit/current

گذرگـاه فــکر و ذکـــر

خدا را رحمی ای مُنعم که درویش سر کویت + دری دیگر نمی‌داند رهی دیگر نمی‌گیرد

گذرگـاه فــکر و ذکـــر

خدا را رحمی ای مُنعم که درویش سر کویت + دری دیگر نمی‌داند رهی دیگر نمی‌گیرد

گذرگـاه فــکر و ذکـــر

........... بسم الله الرحمن الرحیم ...........

این جــا کلبــۀ کـــلام و رشـحات قـلمی من است. روزنگاشتــه‌های این جــا نوعاً کوتاه و مختصـر است که گـهـــگاهی رنگ دیانت بـه خــــود می‌گــیرد، گــــاهی با بـوی سیاست عجـین می‌شود، گــاهی بـه مسائل تربیتی و رخــدادهای زنــدگی می‌پردازد، گــاهی با حس و حال خـانواده و سبک زندگیِ مؤمنانه می‌درخشـد و در پـاره‌ای اوقـات نیـز با الفـاظ شاعرانه به وادی ادب و هنر اصیل این مـرز و بوم ورود می‌کند...
یادداشت‌ هـای این وبـلاگ گــاهی با طعــم واژه‌هایی از جنس سپیده و سحر می‌آمیزد. گاهی با صبغــۀ فـرهـنگ و اخـلاق نگاشتــه می‌شود و گـــاهـی نیــز با تیـشۀ عـقـــل و اندیشه، ریشه‌های جـهل و خرافه را هــدف می‌گیرد
نویسنده این وبلاگ خود را مدیون شهیدانی می‌داند کـه در روزهای عسرت و گــلولــه و خون مردانه جنگیدند و از حریت و استقلال و آزادی کـشور حـراست کـردند. از ایـن جـهت تـلاش دارد تا از تجـلیــل و نکــوداشت یـاد و حماسۀ آن‌ها نیز غفلت نورزد و هـر از گاهی با قـــلم صـداقت و مـهر، یاد و نام و خــاطرۀ شهامت و اخلاصشان را زینت‌افـزای صفحات این وبـلاگ کـند. باشد تا یادشان جاودانـه و راهشان ماندگار شود.
هــیـچ یــک از سیـاهــه‌ هــای ایـن وبــلاگ، کـپی‌پـیست نیست. امـــا کـپی بـــرداری از مــــطالب ایـن‌جــــا با ذکــــر مـنبــع و آدرس بــلامـانـع است...
پیشنهادها و نـقـدهــای منصفـانۀ دوستان و کاربـران عـزیز را پذیرایم،
از کامنت‌های چالشی و پرسشی عزیزان استقبال می‌کنم. ولی با عرض پوزش از پاسخ بـه کامنت‌هـای ناشناس معذورم. به کامنت‌های بدون آدرس هم در صورتی که آشنا نباشند پاسخ داده نخواهد شد.

۳۰ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

با مبانی دمسازم، با تبانی نه!

مصالحه را پذیرایم، مداخله را هرگز!

اهل مفاهمه‌ام. اهل واهمه و مسامحه، خیر!

صداقت و راست‌عهدی را می‌ستایم، بدپیمانی را نه!

در مناظرات سیاسی: نه حلواحلوا، نه ولوله، نه هلهله، نه بلوا

با توسل و زیارت و طهارت مأنوسم، از سعایت و وقاحت و سفاهت بیزارم!

مداهنه، تزویر خائنان است. معاینه، بهانه‌جویی شاکیان است و مراهنه، شیوۀ بینوایان.

یک اصولی‌ام، یک ایستاده بر اصول! نه اصول‌گرای مذبذبِ حزبی با سیاست‌بازی‌های معمول!

مناظره آری، مشاجره هـرگز. پس هرجا حدیث و ادلّه و منطق به جـدل‌ افتد، از ادامه‌اش معذورم.

عقیده‌ام را با کسی معامله نمی‌کنم. ولی برای حفظ اصول، گاهی نگاهی به مصالحه خواهم داشت.

به وارثانِ قبیلۀ قبله و شریعت و عرفان دل می‌بازم، اما با ریاکاران فرقه‌ساز و مرید‌‌‌باز و خودعنوان‌ساز نمی‌سازم!

 

پ.ن: شش سال قبل به همراه یک عزیز، قرار بود صفر تا صد پروژه‌ای حساس را در یکی از استان‌های محروم قبول کنیم. مدیر کل این پروژه در وزارتخانۀ مربوطه، دو صفحه فرم کلیشه‌ای به ما داد و گفت غیر از رزومه، یک سابقۀ فکری، اعتقادی و سیاسی هم از خودمون بنویسیم! من اما هرچه بالا و پایین کردم مجاب نشدم که در قالب اون فرم چیزی بنویسم. پس، این کلمات پلکانی را بدون ویرایش در پشت فرم نوشتم و بعنوان سابقه ارائه دادم :))

 

+ بعدها، همین نوشته شده بود باعث آشنایی و رفاقت بنده با بعضی‌ها :)

 

۷ نظر موافقین ۱۱ ۰ ۳۱ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۲:۵۱
مرآت

امروز همراه یک گروه پژوهشگر جوان بودم که در کارگاه پژوهشی مشغول مطالعه و گردآوری نمونه‌های تاریخی از دفاع زنان و مردان مسلمان در نهضت‌های حق‌طلبانه ایران زمین بودند.

طبق معمول، فیش‌برداری گروه نهضت 15 خرداد، گروه انقلاب اسلامی و گروه دفاع مقدس بسی پر رونق‌تر بود و نکته‌های ناب در این مقطع از تاریخ بسی فراوان‌تر! ولی یک نکتۀ بسیار قشنگ از یک زن آذری زبان در نهضت مشروطه نیز برای من جالب توجه بود که وقتی بررسی کردم دیدم برخی سایت‌ها و بعضی رسانه‌های مکتوب، سال‌ها پیش به اندازۀ کافی آن را تیتر کرده بودند، با این وجود دیدم انتشار مجدد آن چندان هم خالی از لطف نیست. پس بخوانید داستانِ غیرتِ این زن آذری زبان را که جناب ستارخان (سردار مقاومت آذربایجان) این جور روایتش کرده است:

«من در جریان مبارزاتم هیچ وقت گریه نمی‌کردم. چون اگر اشک می‌ریختم، کار آذربایجان به شکست می‌انجامید و اگر آذربایجان شکست می‌خورد، کشورم ایران زمین می‌خورد. اما در نهضت مشروطه دو بار گریستم. آن‌ هم در یک‌روز»

«... حدود ۹ ماه بود که تحت فشار بودیم… بدون آذوقه و لباس. یک روز از قرارگاه آمدم بیرون. چشمم به یک زن افتاد با یک بچه توی بغلش. دیدم که بچه از بغل مادر آمد پایین و رفت سمت بوتۀ علف. علف رو از ریشه درآورد و از شدت گرسنگی شروع کرد خاک ریشه‌ها رو خوردن. با خودم گفتم الان مادر اون بچه به من فحش می‌دهد و می‌گوید لعنت به ستارخان که ما را به این روز انداخته است. اما مادر به طرف کودک آمد و بچه اش رو بغل کرد و گفت: عیبی نداره فرزندم. خاک می‌خوریم، اما خاک نمی‌دهیم. آن جا بود که اشکم سرازیر شد»

با کمی تلخیص و ویراست از کتاب گلچین خاطرات ستارخان. تألیف عباس پناهی ماکویی، ترجمۀ غلام خاتون.

پ.ن:

  1. اگرچه تلاش سردمداران نهضت مشروطه خواهی با دسیسۀ دولت انگیس و با فریبکاری حاکمان وقت، به کجراهـه رفت، اما رسم غیرتشان، همچنان زنده و ماندگار باقی خواهد ماند.
  2. دوست دارم بعضی دگراندیشان مرعوب و غرب زده‌های بی‌غیرت بفهمند ملتی با پشتوانۀ اعتقادیِ عاشورا و با داشتن چنین روحیه‌ای، هرگز تن به ذلت نخواهد داد.

 

۳ نظر موافقین ۷ ۰ ۲۳ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۲:۴۰
مرآت

امسال بازدید از غرفه‌های نیجریه، اوگاندا، هند و افغانستان در بخش بین‌الملل نمایشگاه قرآن برای من خیلی اثرگذار بود و به اندازۀ یک سفر تحقیقاتی پرهزینه برایم آموزندگی و دستاورد داشت. اما بازدید ازغرفه فلسطین، غم سنگینی روی قلبم گذاشت.

حقیقت این است که برای بازدید از غرفۀ فلسطین خیلی آماده نبودم. یعنی به لحاظ روحی شرایط مناسبی نداشتم. به همین دلیل قصد داشتم زود از کنار غرفه فلسطین عبور کنم. اما ناخودآگاه مسئول غرفه که جوان حدوداً 25 ساله ای بود جلو آمد و گفت اجازه می‌دین همکارم 10 دقیقه روایت داشته باشند برای شما؟

نمی دانم چرا، اما ناخودآگاه بهش گفتم: به شرطی که فراتر از یک روایت کلیشه‌ای توضیح بدهد. لبخندی زد و پرسید یعنی چه جوری باشه؟ گفتم یعنی اگر لابلای توضیحات راوی سئوالی پرسیدم نگوید نمیدونم! طفلکی جا خورد. اما گفت باشه بفرمایید. بهش گفتم یک شرط دیگه هم دارم. پرسید چه شرطی؟ گفتمش راوی باید با من عهد ببندد! پرسید چه عهدی؟ گفتم یک عهد خوب و مشترک به نفع آرمان فلسطین! آقای راوی که خودش کنار مسئول غرفه ایستاده بود، این حرف رو شنید و بی چون و چرا قبول کرد!!

رفتیم داخل تا براساس چند تصویر نصب شده بر دیوار، روایت فلسطین را بشنویم...

راوی محترم طبق معمول، توضیحاتش را شروع کرد. ابتدا موقعیت جغرافیایی فلسطین، سبک زندگی مردم و شهرک نشین ها، وضع اقتصاد، معیشت مردم، حاصلخیز بودن سرزمین های اشعالی و استعداد کشاورزی آن منطقه را توضیح داد. بعدهم از نوار غزه گفت و از چگونگی شهادت محمد الدره (کودک فلسطینی) شیرین ابوعاقله (خبرنگار فلسطینی آمریکایی)، عدی التمیمی (جوان مبارز فلسطینی معروف به کابوس صهیونیست ها) خبر داد... اما روایت 15 دقیقه‌ای فلسطین با چالش‌های اضافی بنده به یک بحث جدی و کاربردی تبدیل شد و ما قریب یک ساعت در حال گفت و شنود با راوی بودیم. بعضی قسمت‌های ماجرای فلسطین و غزه هم آن‌قدر غم‌انگیز و جانگزا است که حتی راوی جوان هم حاضر به شنیدن و گفتنش نبود... :(

و حالا من از اون شب تا امروز، وقت و بی وقت فکر و ذهنم مشغول فلسطین است. همش خودم را توی کوچه‌ پس‌کوچه‌ها و کنار مرد و زن و کودکان غزه و رفح و الخلیل احساس می کنم. به همین دلیل، امسال هفتۀ منتهی به روز قدس، خیلی خیلی پریشان بودم و هنوز هم منقلب و ناآرامم. طوری که گاه و بی‌گاه صحنه‌های عزم و رزم و شکنجه و شهادت فلسطینی ها بی‌قرارم می‌کند.

اما این روزها دارم به وضوح می بینم که پویش «سنفطر فی‌القدس» دیگر برای ملت فلسطین یک شعار جدید و یک آرزوی دست نیافتنی نیست. سنفطر فی‌القدس یک برنامۀ برخاسته از ارادۀ مقاومت فلسطین است که بیست و چهار شب مدام زیر هجوم صهیونیست‌ها دارد تکرار می‌شود و من هم، هست و نیستم را در سبد حمایت از مظلومان رفح و الخلیل و غزه گذاشته ام و هرغروب با چشم‌های اشک‌آلود، روزه‌ام را با مقلوبه‌های دستپخت زنان فلسظینی‌ در کنار مسجدالاقصی افطار می‌کنم...

و امسال راهپیمایی روز قدس هم، برای من حس و حال عجیبی داشت. امسال میدان فلسطین تهران مملو از جمعیتی بود که نسبت به سال‌های قبل از کرونا، حال و هوای بهتری داشتند و شور و حماسه و غیرت اسلامی مردم، فریادها را رساتر کرده بود. زن و مرد سایر کشورهای عربی هم بحمدالله حضور منسجم‌تر و متراکم‌تری در مراسم داشتند و غیرتی‌تر از گذشته می‌درخشیدند. این شور و حال را وقتی فهمیدم که در صف نماز جمعه، با اتباع غیر ایرانی به گفت وگو نشسته بودم...

۵ نظر موافقین ۱۴ ۰ ۲۶ فروردين ۰۲ ، ۲۱:۵۶
مرآت

چکیده: ویروس کرونا اگر برای خیلی ها دلیل بیماری و بیکاری و بیقراری شد و خاکساری و گرفتاری و شرمساری را برای‌شان رقم زد؛ اما برای عده ای موجب رستگاری و پرهیزکاری شد و مآلاً بیداری و دینداری را برای آن‌ها به ارمغان آورد...

******

پردۀ اول: امشب افطاری جایی دعوت بودم. یه جایی که اگر برخی دوستانم می‌دانستند، با پیشاپیش تکفیرم می‌کردند و یا نصیحتم می‌فرمودند که از رفتن به این مهمانی صرف‌نظر کنم. تا مبادا به پرستیز مذهبی‌ام خدشه ای وارد شود!

افطاری امشب مهمان کسانی بودم که اهل چاپ و نشر و رسانه و سینما هستند، کسانی که در حرفۀ خودشون محلی از اِعراب دارند و در حوزۀ فرهنگ و رسانه، خود را صاحب نظر می دانند. امشب مهمان سفرۀ کسانی بودم که در نقد حکومت دینی و رد شریعت، مدت‌ها با من کل‌کل داشتند. جوری که نه اونها با عقاید من کنار می‌آمدند و نه من با افکار اونها همراهی می کردم. فقط بنا به اقتضائات فرهنگی و تعاملات اجتماعی با هم مراوده و حشر و نشر داشتیم و همدیگر را می‌پذیرفتیم. بی آن‌که نسبت به هم توهین، خصومت یا بی احترامی داشته باشیم. به همین دلیل، امشب تصورم از سفرۀ افطاری این بود که دارم به یک مهمانی شام دوستانه و سلیبریتی می روم. با این وجود، تلاش کردم تا خودم را به موقع و تا قبل از اذان مغرب به آدرسی که داده بودند برسانم و البته با چند دقیقه تأخیر رسیدم...

ورودی محل مهمانی را با شرشره و چراغ های رنگی و با آیه و حدیث و دعا آذین بسته بودند، هردو میزبان و آقا پسرهایشان لباس‌های بزم بر تن داشتند، گل و گلاب و شیرینی و شربت هم فراهم بود و خیلی چیزهای دیگر. گویی که مجلس را برای جشن و سرور آماده کرده بودند!

تقریباً جزو نفرات آخر این مهمانی دوستانه بودم که وارد مجلس شدم. موقع ورود، هردو میزبان به استقبال آمدند، اما استقبال‌شان مثل یک مهمانی معمولی نبود. مثل یک عزاخانه بود با اشک و احساس، بلاتشبیه مثل مراسم ترحیم بود که انگار دونفر داغدیده همدیگر را بغل کرده و دارند با گریه نسبت به هم ابراز احساسات می کنند! جوری که اگر اون چراغانی‌ و آذین بندی ها نبود، شخصاً از تعجب دچارسکته می‌شدم و چراغ این وبلاگ برای همیشه خاموش می شد! :))

پردۀ دوم: اوایل بهمن سال قبل، یک نفر از دو میزبان به علت کرونای شدید تا مرز مرگ پیش رفته بود. ایشان هنوز بهبود نیافته بود که نفر دوم در اتاق دیگری از همان بخش بستری شد. او نیز تا حد مرگ پیش رفت. اکسیژن خون هردو نفر در چندنوبت تا حد نزدیک به صفر پایین آمده بود و هردو قریب دوهفته با ونتیلاتور اکسیژن می‌گرفتند.

قبل از این‌که حال نفر اول در بیمارستان وخیم شود، علیرغم قرنطینه بودن، به عیادتش رفتم. او در شرایطی نبود که بتواند حرف بزند، اما من در حد چند جمله سلام و احوالپرسی با او حرف زدم و برایش آرزوی سلامتی‌کردم و بهش گفتم که روند درمانش دارد به خوبی پیش می رود و ان شاءالله به زودی مرخص خواهد شد... عیادت که تمام شد دیگر او را ندیدم تا روزی که ایشون با همسر و برادر زاده‌اش درحال ترخیص بود و من داخل بیمارستان داشتم برای عیادت نفر دوم چک و چونه می زدم و ایشون همون وقت بود که فهمید دوستش (نفر دوم) در همان بخش بستری است. او آن روز مرخص شد و رفت، اما بیماری نفر دوم تازه داشت وخیم‌تر می‌شد که من متأسفانه موفق به عیادتش نشدم. فقط از دور دیدمش و برای سلامتی‌اش دعا کردم...

پردۀ سوم: نمی دانم چرا، اما برخلاف گذشته که هیچ‌وقت نسبت به این دو نفر احساس دلتنگی نمی‌کردم، بعد از ترخیص این دو عزیز از بیمارستان، واقعاً دلتنگشان می‌شدم و دوست داشتم بیشتر ببینمشون. اما شاید به دلیل مشغله های پایان سال فقط یک بار در دورۀ نقاهت به دیدارشان رفتم و تعارف کردم که اگر کاری دارند برای‌شان انجام بدهم. بعد هم تا قبل از افطاری امشب فقط دوسه نوبت با احوالپرسی تلفنی مزاحمشون شدم...

و حالا امشب مهمان کسانی بودم که تا چند هفتۀ اخیر با اصول اعتقادی من مشکل داشتند، با نماز و روزه و مناسک دینی بیگانه بودند، به احکام شرعی تقید نداشتند و با احکام سیاسی و حکومتی اسلام هم که از اساس مخالف بودند... اما نمی‌دانم کرونا با آن‌ها چه کرد و آن‌ها در روزهای بیماری چه دیدند که به شکرانۀ سلامت و تغییر عقایدشان نذری افطاری داده بودند و به رسم شادی سفرۀ پذیرایی آراسته بودند !!

و من امشب در این مهمانی، با یک تحول عمیق اعتقادی و سیاسی مواجه بودم. بازگشت به فطرت و بازگشت به عقلانیت را دیدم. در مهمانی امشب چگونگی رویش را حس کردم و به عیان دیدم که اگر کسی اهل خصومت و کینه و نفاق نباشد و ناهمسازی‌ اعتقادی‌اش را با گستاخی و بی ادبی آلوده نکند، خداوند درهای هدایت را حتی اگر از دل کرونای مرگبار باشد برایش فراهم می سازد... گوارایشان باد.

۸ نظر موافقین ۱۳ ۰ ۰۷ فروردين ۰۲ ، ۰۰:۱۹
مرآت

این سرود انقلابی را که با سبک و سیاق دانش آموزی اجرا شده خیلی دوست دارم. ترانه اش بن مایۀ غیرت و سلحشوری دارد و در حال و هوای دفاع مقدس سروده شده. از لابلای آهنگش هنوز بوی اخلاص و صلابت و صیانت می تراود و به نظرم صدای دل نشین بچه هایی که سرود را اجرا کردند، بعد از گذشت قریب 40 سال هنوز شاداب و با طراوت است...

به شنیدنش می ارزد. این جا

 

+ پاسخ شادمانه و خاطره انگیزی بود به کودک درونم در آغاز چهل و چهارمین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی ایران...

 

پ.ن: به رغم بدخواهان جمهوری اسلامی، به رغم میل تروریست های صهیونیست، به رغم تلاش آدم کش های داخلی و خلاصه برخلاف تبلیغات رسانه های انگلیسی و سعودی، امسال در برنامه های دهه فجر و در راهپیمایی 22 بهمن، عاشقانه تر و پرانرژی تر از همیشه شرکت می کنم... ان شاءالله.

۲ نظر موافقین ۸ ۰ ۱۳ بهمن ۰۱ ، ۲۱:۴۶
مرآت

اولین سفرم به نجف و کربلا در سال 85  اتفاق افتاد. یکی از خاطرات آن سفر را قبلاً اینجا نوشتم و حالا خلاصه‌ای از خاطرۀ دوم را تقدیم می‌کنم که موضوعش یک ملاقات ناباورانه است:

در اطراف حرم، داخل کوچه‌ای تنگ و باریک که صدها رشته کابل مازاد برق و تلفن از در و دیوارش آویزان بود، دنبال منزل آیت الله می‌گشتیم. کوچه ای که یک خودروی سواری سبک به سختی از آن می‌گذشت؛

درب خانه آیت الله نیمه باز بود، طلبۀ دربان جلو آمد و پرسید کی هستید و چه می‌خواهید؟ گفتیم مسلمان ایرانی هستیم و می‌خواهیم حضرت آیت الله را زیارت کنیم:)  پرسید چه کاره‌اید و در چه رابطه‌ای کار دارید؟ گفتیم جوان هستیم و صاحبدلی را می‌جوییم که نصیحتمان کند و راه را نشانمان دهد. گفت وقت حاج آقا محدود است و برنامه دیدار ندارد. گفتیم ما هم جوان هستیم و به دیدار ایشان نیازمندیم! و دور از شأن است که از خانۀ علما دست خالی برگردیم:) گفت این همه عالم در این شهر است، چرا فقط این جا؟ گفتیم اینجا بیت فقاهت و سقایت است، می‌خواهیم بعد از سال‌ها عطش و تشنگی، جرعه‌ای کلام از چشمۀ احکامش بنوشیم... مکثی کرد و گفت آخه حضرت ایشان نمی‌تواند پاسخگوی عموم مردم باشد. گفتیم ما عموم جامعه نیستیم، لطفاً ما را اختصاصی بدانید و اجازۀ دیدارمان دهید :)

 

طفلکی دربان محترم بیت، به بن‌بست رسیده بود و دیگر توجیهی برای رد کردن ما نداشت. ما هم کم‌کم حرف‌های مان داشت رنگ جدی می‌گرفت اما تلاش کردیم دامنۀ کلام را از دایرۀ شوخ طبعی و ادب بیرون نبریم تا شاید فرجی حاصل شود. بر این نسق، سماجت کردیم و سنت چانه زنی را ادامه دادیم و این بیت از جلال الدین رومی را برایش خواندیم:

گفت پیغامبر که چون کوبی دری

عاقبت زان در برون آید سری

و با این ترفند حاجب محترم را به خنده واداشتیم و او را مجاب کردیم تا خواستۀ ما را نزد مهتر بیت به اندرون ببرد شاید تا مرحمتی کند و رخصت دیدار دهد!!

در همین حیص و بیص دیدیم که عزیز دیگری از درون خانه جلو آمد و پرسید چه می‌خواهید؟ گفتیم حضرت آیت الله را می خواهیم:) و باز همان حرف‌های قبلی را با رتوش بیشتر تکرار کردیم و... و... ... تا اینکه بالاخره مقبول طبع ایشان افتاد و برای فردای آن روز، به تعداد 9 نفر به ما نوبت دیدار عنایت فرمود.

فردا ساعت 10 صبح در اتاق انتظار با یک سینی چای نیمه تازه‌دم از ما پذیرایی فرمودند. اما در هنگام صرف چای، تذکر اکید می دادند که بیشتر از 5 دقیقه وقت حاج آقا را نگیریم. ما هم پذیرفتیم و اطمینان دادیم که حرف‌های ما بیشتر از یک دقیقه طول نمی کشد. و گفتیم که البته اختیار گفت و شنود حضرت آیت الله دست ما نیست و ما دور از ادب می‌دانیم که در گرماگرم وعظ و کلام کسی، محضرشون را ترک کنیم :))

بعد از صرف چای به اندرون رفتیم که اتاقی کوچک و بدون مبل و صندلی بود. در دو ضلع اتاق به تفکیک مجرد و متأهل روی پتوهای ملحفه شده نشستیم! :) هنوز در حال جا به جا کردن پاهایمان بودیم که ناگهان حضرت آیت الله وارد شدند. بلافاصله برخاستیم، صلوات دادیم، سلام و عرض ادب کردیم و منتظر ایستادیم... حضرت آیت الله بدون تکلف و بدون آداب، همان جا جلوی درگاه اتاق نشستند و ما هم به تبع ایشان سر جایمان آرام گرفتیم، اما این بار خیلی مؤدب و سر به زیر و روی دو کُندۀ زانو به حالت دست به سینه نشستیم...

حالا دیگر وقت آن بود که حضرت آیت الله حرف‌های ما را بشنود و به موعظه و نصیحت مهمانمان فرماید. رئیس دفتر ایشان هم که به خاطر ناشناس بودن ما دچار استرس شدید شده بود و دل توی دلش بند نبود، به نمایندۀ جمع اشاره کرد که صحبت را شروع کند.

نمی دانم چرا؟ اما حس قومیت و ناسیونالیستی ما گل کرد و خود را با شهر زادگاه و محل سکونت، خدمت آیت الله معرفی کردیم و در آخر نیز با چاشنی مزاح درخواستمان را به صورت مختصر خدمت ایشان این جور عرضه داشتیم:

  • دل‌های سخت ما را با کلامی و پیامی نوازش دهید.
  • بعنوان هدیه‌ای متبرک، مجردهای ما را فی‌المجلس و متأهل‌های ما را در نماز شب خودتون دعا فرمایید:))

پ.ن: و حالا چکیده‌ای از فرمایشات حضرت آیت الله سیستانی.

  • شما عزیز هستید، دل های شما نرم است، من وقتی هم وطنان ایرانی را می بینم. خوشحال می‌شوم...ان شاءالله مورد عنایت خداوند باشید و ان شاءالله امر ازدواج جوان ها هم آسان شود :)
  • شما بحمدالله جوانید، فرصت مطالعه دارید، فرصت کار دارید، شناخت خودتان را از مسائل بالا ببرید. برای رشد خودتان، برای دینتان و برای کشورتان کار کنید. مطمئن باشید که خدا هم به شما کمک می کند.
  • قدر کشورتان و رهبرتان را بدانید. آرامش و امنیتی که شما دارید، خیلی از کشورهای به اصطلاح جهان اول ندارند. ما که این جا هستیم می‌فهمیم شما از چه نعمت بزرگی برخوردارید. شما مثل ماهی درون آب هستید. از جهنم بیرون آب خبر ندارید. ماهی وقتی ارزش آب را می‌فهمد که بیرون از آب بیفتد. بین خودتان وحدت داشته باشید. یک پارچه باشید.
  • من بیش از چهل سال است که از ایران دورم، آنجا نیستم که بخواهم بگویم چه کار کنید و چه کار نکنید. اما اخبار ایران به من می‌رسد و می‌دانم که چه قدر تفاوت است بین آن جا و جاهای دیگر... برای مردم عراق هم دعا کنید. وضعیت عراق دشوار است. خودتان می بینید و دیدید حضور آمریکایی‌ها در عراق را...

 

۱۷ نظر موافقین ۵ ۰ ۲۰ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۰:۱۳
مرآت

از اولین سفر به کربلا و نجف در سال 85، دو یادداشت به یادگار دارم که اولی را با خط سبز سیادت و دومی را با قلم ملاحت و صراحت نگاشته ام. یادداشت اول روزنه ای دارد به باغ بینایی و آن یکی پرتوی دارد از چراغ دانایی! اما فعلاً یادداشت اول را بخوانید:

از دو هفته مانده به سفر، اشتیاقم برای زیارت دیدنی بود، اما دلشوره ام دیدنی تر. توفیق زیارت نجف، کربلا، کاظمین برای من باورکردنی نبود. با خودم می گفتم: مگر می شود آدمی مثل من به بارگاه مخزن سرالله قدم بگذارد؟ مگر به هرکسی در آن بارگاه اجازۀ ورود می دهند؟! واقعاً باورش سخت بود که من یک لاقبا زائر حرم مولایی باشم که خداوند در شب معراج، حبیبش را با صدای او بدرقه کرده است! از این رو وقتی به لیاقتِ نداشه ام فکر می کردم، دچار اضطراب می شدم و وقتی به محبت و سیادت و کرامت و نورانیت این خاندان نگاه می کردم، کمی آرام می گرفتم و بارقۀ محبتشان دلم را تسکین می داد.

از مرز مهران به بعد دلشوره ام بیشتر شد، آرام و قرار نداشتم. حتی جاده و خیابان و شهرهای مسیر هم تمرکزم را بهم نمی زد. با خودم می گفتم همان دلشوره ای که برای طواف مسجدالحرام و برای آستان بوسی قبةالخضراء و زیارت ائمۀ بقیع داشتم، می تواند پیش درآمدی باشد برای چشم دوختن به این حرم های ملکوتی. اما انگار این حرف ها و مقدمه ها مجابم نمی کرد و اضطرابم همچنان باقی بود.

عصر آن روز با کلی ناباوری و اضطراب از هتل به سمت حرم حرکت کردیم. با اینکه ذاتاً آدم چابک و تیزپایی هستم، اما به خاطر اضطرابی که داشتم، دوبار از همراهان عقب افتادم. از بخت من در آن سفر پیرمرد و پیرزنی هم نبود که گام های لرزانم را با طبیعت قدم های ریز و کوتاه آن ها هماهنگ نشان بدهم :)

وقتی فهمیدم انتهای سوق الکبیر به حرم می رسیم، به یکی از دوستان گفتم دوست دارم تنها باشم... همراهان جلو افتادند و من همچنان با بغضی در گلو و قدم هایی لرزان، شلوغی بازار را گز می کردم و فقط در این فکر بودم که وقتی سرم را بلند می کنم و ایوان نجف را می بینم، چه عکس العملی داشته باشم و مثلاً اولین سلام و کلام من چگونه باشد و...؟

با همان حال و هوا، از آخرین حلقۀ تفتیش گذشتم، به شلوغی های اطراف صحن رسیدم. اما هنوز گنبد و ایوان نجف پیدا نبود. کمی آرام شده بودم و داشتم خودم را برای ایستادن مقابل باب القبله آماده می کردم. دوست داشتم با مقدمه و با ادب و آداب وارد صحن مولا شوم. مثل آداب اولین نگاه به کعبه! به همین دلیل آرام و سر به زیر حرکت می کردم و قدم ها را آهسته بر می داشتم.

هنوز نگاهم به زمین بود. اما از رفت و آمد مردم و مسیر حرکت زائران و سرو صداها می فهمیدم که در چه نقطه ای هستم و حدوداً کجا باید بایستم.

بیرون از صحن، مقابل باب القبله، چند ثانیه ای ساکت و سر به زیر ایستادم تا با آمادگی بیشتری سرم را بالا بگیرم و به ایوان نجف نگاه کنم... یادم نیست این مدت چگونه گذشت. اما همین که چشمم به آستان قدسی مولا افتاد چهارستون بدنم لرزید، زبانم بند آمد و در جایم میخ کوب شدم... نمی دانم چشم هایم چگونه و چه اندازه از زمان در آن همه ابهت خیره کننده فرورفته بود. فقط یادم هست که کهکشانی از عظمت و وقار را دیدم که زمین با همۀ سخت جانی تاب تحملش را نداشت. از این رو بی اختیار بغضم ترکید و صدای گریه ام بلند شد...

اما در آن لحظه های اشک و آه، اولین چیزی که در ذهنم گذشت، مظلومیت مولا بود و ماجرای درب نیم سوخته خانه اش و سیلی خوردن همسرش و صبوری تلخ او تا شب سیاه خاکسپاری غریبانۀ زهرای مرضیه که سنگینی غربت و بی کسی علی برایم بسی سنگین و سهمگین بود، طوری که لطافتِ اشک هم نمی توانست مایۀ تسکینش باشد.

آن روز و آن جا نمادی از کرسی و لوح و قلم را در زمین دیدم که عظمت الهی اش بغضم را با فریادی عمیق به سمت حادثه های غمبار مظلومیت و غربت آل علی در صحنه های سبز و سرخ و سیاه تاریخ هدایت می کرد تا شعر و شرع و عرش را بر بام علی و در آینۀ نام علی جستجو کنم... نامی که هم سزاوار ستایش است، هم نوای نوازش، هم سرود آرامش! و هم کانون تابش و فروزش و خیزش! شهریور 1387

پ.ن:

  1. دستنوشته ای بود از سال 87
  2. سفر یازده روزه عشق دیشب به پایان رسید. نایب الزیاره و دعاگوی همراهان عزیز بودم. ان شاءالله هرچه زودتر رزق و روزی شما باشد...
  3. قطعاً از شرح و بیان همه زیبایی های این سفر عاجزم. اما بعضی از زیبایی های سفر را به مناسبت هایی براتون به اشتراک میذارم.

 

۱۴ نظر موافقین ۲ ۰ ۲۰ فروردين ۰۱ ، ۰۰:۱۳
مرآت

 

داشتم با خط فقر کتاب خاطره می نگاشتم.

کنار چاه آه خوابم برد...

 

 

 + خدایا، در پناه نگاه مهربانت چاه آهم را عمیق تر کن...

۲ نظر موافقین ۶ ۰ ۲۶ آذر ۰۰ ، ۱۴:۰۸
مرآت

 

دیروز با نویسندۀ یکی از روزنامه‌های دگراندیشِ اصلاح طلب صحبت می‌کردم که از زمان دانشجویی با هم دوست بودیم، بحت ما به جاهای باریک رسیده بود. بحث رفراندوم و نظر خواهی از مردم در بارۀ نوع حکومت مطرح شده بود. با حالتی جدی و حق به جانب و محکم استدلال می‌کرد که با توجه به شرایط کشور باید طبق قانون اساسی، رفراندوم انجام شود.

در پاسخ چهار نکته را برایش گفتم:

  1. به او گفتم که موضوع رفراندوم در اصل 59 قانون اساسی تصریح شده که به موضوعات و مسائل مهم سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی اختصاص دارد. آن هم در صورتی که قوۀ مقننه و مجریه، راهکار قانونی برای آن نداشته باشند. بنابراین، انجام رفراندوم، تغییر نظام را به هیچ وجه شامل نمی‌شود.
  2. از او پرسیدم شما چه اصراری داری که قبل از اقناع سازیِ خودت و نخبگان و مسئولان کشور، این مسئلۀ مهم و حیاتی را در بستر رسانه پیگیری کنی و از آن برای بیگانگان دستاویز بسازی؟
  3. بهش گفتم: گیرم که ضرورت رفراندوم پذیرفته شد و قرار شد به آراء عمومی مراجعه کنیم، جنابعالی که این قدر سنگ رفراندوم را به سینه می‌زنی، گزیئۀ مورد نظرت چیه؟ یعنی چه پرسشی را می خواهی از مردم به صورت آری یا نه سئوال کنی؟ حرف اصلی و سئوال اساسی‌ات را بگو.
  4. در نکتۀ آخر این سئوال را مطرح کردم که اگر شش ماه یا یک سال بعد، دوباره گروه دیگری مثل خودت پیدا شدند و بعنوان تحلیل‌گرِ معترض، خواستار انجام رفراندوم و همه پرسی جدید در بارۀ نوع حکومت شدند، شما در برابر خواستۀ آن‌ها چه پاسخی خواهی داد؟ آیا در برابر خواستۀ آنها تمکین می‌کنی؟ اگر نپذیری که مثل شرایط الآن ما خواهی بود و اگر قبول کنی معنی‌اش این است که هرسال گروه جدیدی حق دارند تا تحت تأثیر دیگران هوس رفراندم کنند و تغییر نظام را بخواهند. اونوقت در کشور چه اتفاقی خواهد افتاد و مردم جهان چه تصویر و تصوری از ایران و ایرانی در ذهنشان نقش خواهد بست؟

در برابر حرف من جواب قانع کننده‌ای نداشت. کمی هم به گیروگور کلامی افتاده بود. اما از آنجایی که حرف جناحش را باید به کرسی می‌نشاند، گفت: مگه مردم سال 57 با ما چه فرقی داشتند؟ چرا اونها اجازه داشتند که در برابر حکومت پهلوی بایستند و حکومت را تغییر بدهند و ما این اجازه را نباید داشته باشیم؟

بهش گفتم، این اجازه را کسی از شما سلب نکرده. شما هم می‌توانی معترض باشی و اعتراضت را پیگیری کنی. اما بحث این جاست که مردم سال 57 اولاً اهل مبارزه و جانفشانی بودند، زندان کشیدند، شکنجه شدند، کشته هم دادند و از همه مهمتر این که حرف حساب و منطقی هم داشتند، طرف مقابلشون هم یک جنایتکار جلاد بی رحم و ضد دین وابسته به اجنبی بود که خودش را سایۀ خدا و مردم را نوکران خود می‌دانست. اما الآن نه شما اهل مبارزه‌ای و نه حتی تحمل یک سیلی را داری، زندان و شکنجه و کشته شدن هم پیشکش! ضمن این که ما الآن یک حکومتی داریم که اولاً مردم نقش تعیین کننده‌ای در آن دارند. ثانیاً رهبری داریم که نه تنها از این نظام چیزی برای خود و خانواده‌اش نیندوخته، بلکه جانش را هم حاضر است برای مردم و کشورش فدا کند. آیا شاهان پهلوی این گونه بودند؟ و خیلی چیزهای دیگر را بهش گفتم و او هم در سکوت کامل حرف‌های منو گوش کرد. اما با این همه زیر بار حرف من نرفت و گفت الآن چهل سال از آن زمان گذشته، مردم اون دوره از کار افتاده شدند، رفتند، مردند، شرایط مردم و نیاز مردم تغییر کرده و دنبال نوگرایی هستند و خیلی چیزهای دیگر.

حرفش که تمام شد بهش گفتم باشه، اولاً این نابسامانی های اداری، اقتصادی و اجتماعی که الآن می‌بینی، معلول انتخاب های نادرست من و شماست. مع‌الوصف حرف شما قبول، منم با شما موافقم که حکومت جدیدی را روی کار بیاوریم.... بهش گفتم اما مردم سال 57 در برابر حکومت خودکامۀ سلطنت موروثی و وابسته به مستشاران آمریکایی، با یک شعار نابِ برخاسته از یک مکتب و ایدئولوژی الهی به میدان آمدند و فریاد زدند: «نهضت ما حسینیه، رهبر ما خمینیه» و گفتند: استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی... الان من و شما در برابر حکومت جمهوری اسلامی چه شعار مقبولی داریم که بخواهیم مطرح کنیم؟

اگر جنابعالی شعار خوب‌تر، هدف بهتر و حکومت مقبول‌تر و رهبری بیدارتر و شجاع‌تر سراغ داری و مطمئن هستی که راه را درست طی می‌کنی، بسیار خوب، شما بیفت جلو، بنده هم پشت سرت تا آخر می‌ایستم. اما اگر حکومتی بهتر و هدفی ایده آل‌تر از این نداری، سکوت بهترین گزینه است برای زندگی شما. باید درست بیندیشی و عالمانه‌تر و منصفانه‌تر به مسائل نگاه کنی و به جای این حرف‌ها به دنبال خدمت به مردم و پاسدار حرمت شهیدانی باشی که خون پاکشان را پای درخت این انقلاب ریختند و من و شما را مدیون و مرهون خود ساختند... با این حرف، اشک در چشم هایش جمع شد و بلند شد با رعایت شرایط کرونایی منو بغل کرد و گفت حرفات به دلم نشست...

شب به من زنگ زد و گفت از فردا دنبال کار جدید می‌رود تا از اون روزنامه و اهالی‌اش کناره بگیرد... منم او را به یکی از آشنایانم در یک مؤسسۀ مطالعاتی معرفی کردم و خواستم که چند صباحی کمکش کنند تا بتونه کار جدید پیدا کنه.

 

پ.ن: این ماجرا را با اجازه ایشان نگارش و منتشر کردم.

 

 

۱۳ نظر موافقین ۸ ۰ ۱۱ آذر ۰۰ ، ۲۲:۰۷
مرآت

داشت یادم می داد که چگونه وارد اتاق بشم. توصیه می کرد بعد از ورود، آداب و رسوم را رعایت کنم. می گفت با یک صندلی فاصله از میز ایشان بنشینم، موقع صحبت کردن با قائم مقام وزیر، خیلی اطو کشیده بنشینم، اطوکشیده حرف بزنم، وقتی هم که ایشان صحبت می کنن، به نشانۀ تصدیق سری تکون بدم و تا حرفش تموم نشده، ساکت بمونم. فقط لفاظی کنم و بگم فرمایش شما صحیحه، موقعی هم که میخوام حرف بزنم، برای شخصیت قائم مقام احترام بذارم و مثلاٌ بگم حضرتعالی لطف دارید، محبت می فرمایید، ما خدمتتون ارادت داریم. هرچه شما بفرمایید پذیراییم، ما مدیون شما هستیم. شما بزرگوارید، ما رو فرزند خود بدونید و خلاصه خیلی حرف های مشابه دیگر...!!

بعد از چند دقیقه منشی رئیس دفتر قائم مقام ریموت در اتاق رو زد و من و آقای دستیار وارد اتاق شدیم. محترمانه سلام کردم. ایشون هم جواب دادند و اشاره کرد که بنشینیم. رفتم روی اولین صندلی نزدیک به میز آقای قائم مقام نشستم و بعد از یک خداقوت و معرفی خودم. بی مقدمه سه نمونه مدل پژوهشی را از داخل کیف بیرون کشیدم و دادم خدمت ایشون و با لحن عادی و بدون آداب گفتم: این ها الگوهای تحقیقاتی ماست. لطفاً مطالعه بفرمایید،

در همین حال یک نسخه هم از شرایط کار و هزینه های تحقیق و الزامات و تعهدات طرفین و شماره تماس را دادم دستشون و گفتم اگر اجازه بفرمایید بیش از این مزاحم وقتتون نشم. فقط اگر مورد پسند واقع شد، بگید به دفترتون با بنده تماس بگیرند تا برای عقد قرارداد خدمت برسم.!

خوشبختانه گویا ایشون قبلاً از نمونه کارهای ما خبر داشت و بی آنکه الگوها را مطالعه کند. گفت نیازی نیست. الآن میگم مدیر حقوقی و مالی بیایند و کلیات کار را به توافق برسیم و همین امروز با کمی بالا و پایین قرار داد را تنظیم کنیم. فقط انتظار دارم روی انجام به موقع کار بیشتر مایه بذارید...گفتم حتماً. اگر شما به انجام تعهدات مقید باشید. از طرف ما بدقولی نخواهید دید.

در همین حال با لبخندی معنی دار نگاهی به آقای دستیار قائم مقام که روبرویم نشسته بود کردم تا بهش بفهمانم که ما فقط بلدیم با حفظ احترام و ادب، اما بدون چاپلوسی، اون هم با ادبیات خودمون با مسئولان حرف بزنیم...

چند دقیقۀ بعد مدیران حقوقی و مالی آمدند و بعد از یک معارفه کوتاه و توضیح در بارۀ کار، رهسپار اتاق دیگری شدیم برای تفاهم و تصمیم گیری....

 

 

پ.ن: این ماجرا داستان نبود، واقعیتی بود که دیروز اتفاق افتاد.

 

 

۵ نظر موافقین ۲ ۰ ۰۲ آذر ۰۰ ، ۲۱:۱۲
مرآت