آن چه میخوانید برگی از خاطرات اربعین امسال است که بدون ویرایش نوشتهام. بقیهاش میماند انشاءالله بعد از محرم آینده که به ترتیب خواهم نوشت.
آن چه میخوانید برگی از خاطرات اربعین امسال است که بدون ویرایش نوشتهام. بقیهاش میماند انشاءالله بعد از محرم آینده که به ترتیب خواهم نوشت.
روزهای شنبه و سهشنبه وضعیت کارم به گونهای است که برای رفتن به محل کار و برگشت به خانه از مترو استفاده میکنم. مترو را تهرانیها خوب میشناسند و میدانند که در ساعاتی از روز، صندلی خالی برای نشستن که هیچ، حتی یک سانتیمتر جای ایستادن هم ندارد. مخصوصاً اگر از ایستگاههای بین راه سوار شده باشی! اما بر حسب اتفاق، همین امروز صبح برای اولین بار، درختِ بختِم به بار نشست و در ایستگاه دوم یک صندلی برای نشستن خالی شد.
این واقعۀ خوشایند آن قدر شگفت انگیز و غیر مُترقّبه بود که داشتم بال در میآوردم و به این میاندیشیدم که چگونه چند و چونش را در تاریخ متروسواری خودم بنگارم و با چه قلمی بعنوان یک پدیدۀ نادر ثبتش کنم!
تازه داشتم برای این اتفاقِ هیجان انگیز رنگ و لعاب میساختم که یک باره چشمم افتاد به مردی که توانِ ایستادن نداشت. اما داشت با فشارِ مسافرین - که کم از فشار قبر ندارد- له و لَوَرده میشد!! فوری بلند شدم و از طریقِ بغل دستیها صدایش کردم و آمد روی صندلی نشست. من هم خودم را چپاندم لابلای جمعیت و محو تماشای چهرۀ مهربانش شدم.
مرد همسفر، سن زیادی نداشت. اما، لرزش نه چندان خفیفِ دستِ راستش، حکایت از رنج مُدامش میکرد که میکوشید عصا را به دست چپ بگیرد و دست راستش را داخل آستین لباسش پنهان کند. او لبهایش هم مثل دستهایش بیقرار بود و نرم نرمک میجنبید! اما نه بیاختیار، بلکه با عزم و اراده و افتخار، که ذکرهای بی شمارش را آهسته و آرام بر صفحۀ معرفتِ دلش نقش میزدند...
در آن شرایط پر هیاهو مجال گفت وگو با این مرد بی های و هو فراهم نبود. فقط دانستم که از غیرتمندانِ عصر ترکش و گلوله و خون است. موقع پیاده شدن از قطار، دست روی پیشانیِ پر از نشانیاش گذاشتم و التماس دعایش گفتم. من روانه بودم به سمت چهار راه پارکوی، اما او رهسپار زیارت حضرت عبدالعظیم بود در شهرری!
+ عنوان پست، های و هو [ی] هم صحیح است.
یک دوست توهم زدۀ برعنداز امروز داخل یک کتابفروشی سر راهم قرار گرفت و وادارم کرد نیم ساعتی با هم حرف بزنیم. حرف ما شروعش با خبر مربوط به دستگیری همزمان 30 گروه تروریستی توسط وزارت اطلاعات بود که من از آن بی خبر بودم و او برایم نقل کرد. جالبه که این آقا دسترسیاش به اخبار داخلی و خارجی خیلی بالاست و اگر او صحت یک خبری را تأیید کند، معلوم میشود که اون خبر، خیلی واقعی و غیر قابل انکار است! :)
اما من هنوز دلم پر بود و دوست داشتم چندتا جملۀ دیگر بارش کنم. ولی رعایت کردم و فقط بهش گفتم:
... بقیهاش را نقل نمی کنم. فقط بگم که حرفهای ما به خوبی تمام شد و با روبوسی و دادن یک یادگاری به همدیگر پایان یافت.
او کتاب، «پاییز فصل آخر سال است» را از داخل کتابفروشی برداشت دوبیت شعر با مفهوم پاییز روی صفحۀ اولش نوشت و داد به من:
برگریزان شد و پاییز دگرباره رسید
رنج گرمازدگان باد به یک باره خرید.
وقت آن است که پاییز غنیمت شِمُریم
چه بسا هیچ خزان دیگری دیده ندید.
کتاب را ازش گرفتم و تشکر کردم. اما کنار شعر او یک رباعی پاییزی نوشتم:
رنج گرما زدگان رفت، خزان نیز رَوَد
سبزه از باغ جهان گذران نیز رَوَد
کاش در دشت دل از عشق بهاری شِکُفد
تا غم از غمکدۀ غمزدگان نیز رود...
بعد کتاب را بهش برگرداندم و بهش گفتم. قلم این نویسنده را میپسندم. اما داستان و نتیجهاش را نه :)))
گفت مگه داستانش را خواندی؟
گفتم بله...
...، ...، ... کمی بعد همدیگر را بغل کردیم و با روبوسی از هم جدا شدیم.
خادم الحسین بودن
با تأیید رسمی عتبۀ علویه و تولیت حرم مولا امیرالمؤمنین علی علیهالسلام
مستقر در صحن و سرای حضرت فاطمۀ زهرا سلام الله علیها
رزق و روزی مرأت در اربعین امسال بود.
15 شبانه روز خدمت برنامهریزی شده در بخش اسکان آقایان، راهنمایی زائران، یاری رساندن به گمشدگان، رسیدگی به مشکلات زائران ایرانی و نظافت صحن مطهر، مجموعهای از وظایف خادمین بود که امسال افتخار انجامش را داشتیم.
*** *** ***
پ.ن:
جاده و جابر!
مهمان بودن در خانۀ چهار سرهنگ بازنشسته ارتش سابق عراق، برای ما خیلی عبرت آموز بود. از این جهت که یک نمونۀ عینی از تحولات فردی و دگردیسی شخصیتی آدمها را در اختیار داشتیم و دانستیم که انسانها چگونه میتوانند در طول زندگی و در مسیر تحولات شخصیتی خود، انتخابگر باشند، چگونه میتوانند به انتخاب برسند و چه راهی را انتخاب کنند. دیدیم که هر انسانی میتواند در صیرورت حیات یا بیتفاوت باشد و بازیچه! یا تأثیرگذار باشد و بازیگر!
سه میزبان ما در خانۀ محقر روستایی، از کسانی بودند که به گفتۀ خودشان هم حکومت ظالمانه و جنگطلبانه صدام را تجربه کرده بودند، هم دستخوش حوادث کور و فتنههای به ظاهر حقطلبانه، شده بودند و هم توانستند با استعانت از حضرت حق، راه صحیح را از ناصحیح باز شناسند و اگرچه دیرهنگام، اما خدا را شاکر بودند که فرصت یافتند ادامه عمر را به جبران اشتباهات قدم بردارند.
مصاعد میگفت، عکسهای نظامیگری و جیش مقتدا صدر را به این دلیل روی طاقچۀ خانه گذاشته اند تا گذشتۀ خود را فراموش نکنند و یادشان باشد که چه بودهاند، از کجا آمدهاند و به کجا باید بروند.
بعد از خداخافظی به جاده زدیم. این آخرین روز پیاده روی بود که تا شب باید به کربلا برسیم. جاده بسیار شلوغ است و هرچه به دوراهی حله -طویرج نزدیکتر میشویم جمعیت فشردهتر و پیاده روی سختتر میشود...
در جادۀ حلّه به سمت کربلا، مرد 34 سالۀ لاغر اندامی با عارضۀ «کلاب فوت» یا همان پاچنبری، همراه با همسر و فرزند هشت سالهاش در شلوغی جمعیت راهی کربلا بودند و تند و بی وقفه، جاده را میپیمودند... هرچند پاهایش از مچ خم شده بود و سخت و غیر عادی راه میرفت، اما استیل حرکتی و چهرۀ مصمم و شال عزایی که عالمانه به سرش بسته بود، نشان از این داشت که آدم معلول و درماندهای نیست که نیاز به یاری این و آن داشته باشد...!
وسوسه شدم تا مقداری از راه را همراهیاش کنم و از او در بارۀ خودش، وضعیت پاهایش و چرایی حضورش در پیادهروی بپرسم. اما برای این که مبادا ناراحت شود، دنبال فرصتی بودم که باب آشنایی و صحبت از طرف ایشان باز شود... :)
ترفندها کارساز بود و بالاخره قفل زبانش به سمت ما باز شد. اول در بارۀ خودم پرسید و بعد هم در بارۀ شیعیان و رابطۀ شیعه و سنی در ایران سئوالاتی کرد. منم مختصر اطلاعاتی که داشتم برایش گفتم. اما، ایرانی بودن و گویش نصفه نیمه عربی ما برایش غنیمتی بود تا آن چه دوست داشت در بارۀ ایران و آب و هوای کشورمان و شهرهای قم، مشهد، اصفهان، شیراز و شاهچراغ بداند، از ما بپرسد. ماهم بحمدالله کم نگذاشتیم و آنچه از بلاد و بلد، بلد بودیم به ارمغانش دادیم و ذوق و شوقش را مضاعف کردیم... و حالا نوبت جابر بود که پاسخ سئوالات ما را بدهد.
او گفت: زیارت اربعین میراث پدر و اجدادش است که هرساله پیاده یا سواره به کربلا میرفتند. هر دو پایش مادرزادی ناقص بوده. اما، یازده سال متوالی در چنین روزهایی با همین پای از مچ خمیده شده و با قوتی لایموت، مسافر این جاده است!
جابر، با دو برادر دیگرش یک شرکت حمل و نقل جادهای دارند که درآمد زندگی آنها را تأمین میکند. اما در ایام اربعین، یک چهارم از اتوبوسها، ون ها و تریلی های اتاق دار شرکت را به تردد رایگان زائران و جابجایی مسافران کربلا اختصاص میدهند.
جابر تحصیلات عالیه هم دارد و به قول همسرش مخ کامپیوتر است که ظاهراً در عراق یک برند محسوب میشود. جابر، به صورت مستقل یک مؤسسۀ مردم نهاد (N.G.O ) در حمایت از معلولان حسی بیبضاعت را هم شخصاً مدیریت میکند...
وضعیتش واقعاً حیرت آور بود. هرچه فکر کردم تا بفهمم این راه طولانی را چرا و برای دریافت چه مدال و نشانهای میپوید و چه منافعی را در این مسیر میجوید؟ دلیل کاسبکارانهای پیدا نکردم.
از لب ها و صدایش فهمیدم تشنه است. یک لیوان شربت لیمو (با شربت آبلیمو فرق میکند) برایش گرفتم تا جرعهای بنوشد. اما او ابا داشت. چون تصمیم گرفته بود در طول مسیر، جز به حد ضرورت، غذایی نخورد و آبی ننوشد. فقط از باب ادب و برای این که دستم را پس نزند، به اندازۀ نمی از شربت لیمو را نوشید و بقیه را به فرزندش داد!!
15 کیلومتر مانده بود تا کربلا و جابر دو روز و اندی بود که آب و غذا نخورده بود. فقط با چند دانه خرمای عراقی راه را همچنان طی میکرد و زیر لب ذکر میگفت... به حال و هوای جابر و به عشق و ارادتش و به همسر صبور و پسر نازنین 8 سالهاش عباس، واقعاً غبطه خوردم...
خواستیم از جابر جدا شویم. فوراً دستم را چسبید و گفت کجا؟
گفتم برای راحتی شما و اینکه به خاطر ما در معذوریت نباشید.
گفت ما راحتیم.
بعد آدرس یک موکب و شماره تلفن خودش را برایم نوشت و گفت حالا برای جدا شدن مانعی نیست. اما قول بده کربلا همدیگر را ببینیم.
جابر و خانوادهاش باید تا بعداز ظهر به کربلا می رسیدند. اما ما تا شب فرصت داشتیم و لازم بود کمی به افراد گروه استراحت بدهیم و این از اقتضائات سفرهای گروهی است که باید حواسمون به همه باشد و مخصوصاً هوای افراد ضعیفتر را داشته باشیم.
شب هنگام به کربلا رسیدیم... کربلا آن شب با تمام شبهای سال تفاوت داشت. کربلا در شبها و روزهای منتهی به اربعین قیامت است. فقط شور است و شعور و شعر که با صدای فریاد انسانهای شیفته و شیدا در قاب تقدیس اهل ایمان میدرخشد و روشنایی و نور را به جهان نوید میدهد...
پ.ن: امسال، افتخار خادمی زائران اربعین نصیبم شده. همین یکی دو روز آینده باید بروم با کلی کارهای بر زمین مانده که مثل همیشه در دقیقه نود انجام میشود. از این جهت انتشار دو قسمت آخر یادداشتهای سفر احتمالاً امکان پذیر نیست.
+ اگر قابل باشم به یاد دوستان و همراهان عزیز وبلاگی خواهم بود... لطفاً حلال بفرمایید. ان شاءالله به امید دیدار تا بعد از اربعین.
خانۀ سرهنگ بازنشستۀ ارتش صدام!
پیادهروی اربعین از نظر من یعنی قبول یک عقیده سرخ و سوزنده، یعنی پذیرش مسئولیت، یعنی بیداری، یعنی نیاسودن و نفرسودن. یعنی حرکت به سمت صلاح و فلاح با سلاح عشق و ایمان و استقامت. یعنی که در صراط حق، صبور و جسور باشی. یعنی در همآوایی با مظلومان و ظلمستیزان جهان، پیرایههای حقوقی و آرایههای دروغی را از زندگیات، از خلقیات اکتسابیات و از عادتهای روزمرهات جدا کنی و به جای آن، لباس عزم و رزم بپوشی و آمادۀ کارزار شوی. یعنی خود را از قیود مرگآور مدرنیته رها کنی و در زمین سنت و صداقت و یکرنگی، بذر پاکی و چالاکی و ایثار بیافشانی.
نهضت اربعین، نه آن قدر شیک و بی دردسر است که در گزارشهای تبلیغی نمایش میدهند و نه آنطور ناهماهنگ و بیبرنامه است که در رسانههای معاند بازتاب میدهند، حقیقت پیاده روی اربعین نه در قاب رسانههای تصویری میگنجد و نه با فهم و وهم شبکههای تزویری قابل خدشه است.
در نهضت اربعین، هم زیبایی و شکیبایی و پارسایی و سُرور نهفته است و هم درد و رنج و زحمت و وصلههای ناجور در آن دیده میشود. با این همه، سفر اربعین مثل آنچه که در بعضی خاطرات میگویند، فانتزی و بی دغدغه نیست. اصلاً خوشگلترین و راحتترین سفر اربعین، در درونش مرارت موج میزند. و اربعین بدون ملالت و رنج تقریباً محال است. حتی اگر زائر اربعین در هتلهای 5 ستارۀ نجف و کربلا هم اقامت داشته باشد، باز هم بدون صعوبت و سختی نخواهد بود..
اقلّ سختی اربعین این است که زائر چه مرد باشد یا زن، پیر باشد یا جوان، نظم و آرامش و عادتهای روزمرۀ زندگی را از دست میدهد و قدم در راهی میگذارد که کمترین سختیاش راه رفتن با یک کوله در گرمای 45 تا 50 درجۀ عراق است که کم خوابی، بدخوابی و ناملایمات زیست هم، افزون بر آن خواهد بود. بنابراین، کسی میتواند سختیهای این سفر را تحمل کند که عاشق باشد و اگر عشق نباشد، چه بسا برای آب خوردن هم دچار مشکل خواهد شد..
اما از برکات و حسنات پیاده روی اربعین این است که در مسیر حرکت عاشقانۀ زائران، پاک ترین رفتارها در روابط انسانی ظهور و بروز مییابد و نابترین جلوههای زندگی مؤمنانه به نمایش گذاشته میشود و این ویژگی، در شرایطی که سبک زندگی غربی، فرهنگها را احاطه کرده، نشان از این دارد که امکان خروج از هژمونی حاکم بر جهان برای مسلمانان فراهم است و ملتهای اسلامی میتوانند بر ضد بردگی فرهنگی و استحمار نوین بشورند و خود را از قید و بند مدرنیسم بی روح رها کنند و مآلاً زمینه ساز تمدن بزرگ اسلامی باشند.
**** ***** ****
انس و الفتی که بین خانمها و دخترخانمهای گروه با دو سیدهبانوی میزبان برقرار شده بود، خداحافظی را برای ما مشکل کرده بود. نه مهمان حاضر بود از میزبان دل بکند، نه میزبان میپذیرفت که مهمان را رها کند. تا بالاخره کار ما به خواهش و تمنا کشید.
نمیدانم در بارۀ این نوع محبت و مهرورزی و جاذبههای انسانی چه باید بگویم. فقط میفهمم که اینجور علاقههای فرا قومی و فرا ملی در هیچ کجای فرهنگ کلیشهای دنیای مدرنیه نمیگنجد که مثلاً یک خانم روستایی کمبرخوردار، جماعتی ناآشنا را به خانهاش مهمان کند، به آنها آب و میوه و غذا بدهد، محبت بورزد، اسکان و استراحت و نظافت و خواب راحتشان را فراهم کند، بعد هم موقع خداحافظی در آغوششان بگیرد و در غم جداییشان آنقدر اشک بریزد که حتی مهمان هم از خود بیخود شود و زار زار گریه کند!! به راستی رمز و راز این علاقه و محبت چیست و حقیقت این ماجرا از کجا سرچشمه میگیرد؟ به نظر من این عطوفت و محبت انسانی جز در سایۀ عشق به خاندان نبوت و امامت امکانپذیر نخواهد بود؟
آن روز صبح جدایی برای ما سخت بود. اما چارهای نبود و ما ناگزیر از رفتن بودیم. به همین دلیل عذرخواهی کردیم ولی موقع خداحافظی شماره تماس و آدرس و یک یادگاری مخصوص به میزبان دادیم و از آنها قول گرفتیم که در فصل مناسب برای زیارت حرم امام رضا علیه السلام و حضرت فاطمۀ معصومه سلامالله علیها قدم رنجه بفرمایند تا در خدمتشان باشیم.
به این ترتیب روز چهارم قبل از طلوع آفتاب به جاده زدیم و دعای صباح، دعای عهد و زیارت عاشورا را به صورت انفرادی در حال حرکت خواندیم. با این نیت که هم، زمان و مسافت را مدیریت کنیم و هم انشاءالله صدای ارادتی، نالۀ استعانتی و اشک ندامتی از ما در آسمان آن دیار به یادگار بماند، شاید تا در روزهای نیستی و تهیدستی دستگیر ما و نسل آیندۀ ما باشد.
از تفاوتهای مسیر فرات با جادۀ اصلی نجف کربلا این است که بلندگوهای این مسیر، در طول شب تا حدود یک ساعت بعد از طلوع آفتاب خاموش هستند. اما با طلوع آفتاب در طول مسیر به صورت متمرکز، تلاوت قاریان مصری شنیده میشود که دل سپردن به آن بسی روحبخش و دلانگیز است.
از تفاوتهای دیگر این مسیر، نوع مداحیها و نوحهخوانیهاست که بر خلاف قاریان عراقی که هیچ صوت و لحن زیبایی در تلاوت قرآن ندارند، اما مداحان عراقی مخصوصاً مداحان استان حلّه عموماً نوحه و مرثیه را با لهجۀ خوش عربی و با نوای بسیار ناب و جذاب میخوانند و من به خاطر صوت هنرمندانهای که مداحان عرب دارند و به خاطر مفاهیم اصیل شعرهایشان، بعضی از مداحیهای آنها را زیادی دوست دارم و در طول مسیر با صدایشان همنوایی میکنم.
ساعت چهار بعداز ظهر، آقا رضا و خانمش که اولین سفرشان بود و از روز دوم همراه ما شده بودند، باخبر شدند که بخشی از لوازمشان در موکب نماز و ناهار جا مانده است. آقارضا میخواست بیخیال شود. اما همسرش به خاطر برخی لوازم مهم داخل کوله نمیتوانست بی خیال شود. یکی از جوونهای چست و چابک گروه پیشقدم شد برای کمک به آقارضا... با چشم بهم زدنی پرید عقب وانت بار تا آقارضا تنها نباشد...ساعتی بعد، نزدیک غروب آفتاب هردو نفر با کولۀ سالم و دستنخورده برگشتند.
...آمادۀ حرکت بودیم که یک آقای درشت اندام راهمان را سد کرد و با تکلم فارسی ما را به خانهاش دعوت کرد. خواستیم عذر بخواهیم و ادامۀ مسیر بدهیم. اما افاقه نکرد... در فاصلۀ 50 متری از جاده و نزدیک رودخانه، خانهای بود بازسازی شده، اما هنوز نیمه کاره. خانمها به بخش اصلی و قدیمی خانه هدایت شدند و آقایان به قسمت دیگری از خانه که معلوم بود تازهساز است و هنوز رنگ و پرده و فرش مناسب نداشت.
از عکسها و تابلوهای آویخته بر در و دیوار خانه میشد فهمید که میزبان از چه طایفه و طرفدار چه گروهی از سیاسیون عراق است. تعدادی عکسهای نظامیگری با یونیفرم ارتش صدام در کنار پوسترهای آیت الله محمدباقر صدر، مقتداصدر، آیتالله سیستانی و شهیدان ابومهدی المهندس و سردار سلیمانی و یک عکس نسبتاً بزرگ از مقام معظم رهبری، معجونی از خط و خطوط سیاسی بود که شناخت فکری و گرایش سیاسی میزبان را مشکل میکرد. قبول اقامت در چنین مواقعی برای بعضی زائران دشوار است. همراهان ما هم تا حدودی از این شرایط نگران شده بودند. همانطور که قبل از ما چندنفر مهمان اهوازی به خاطر عدم اعتماد به میزبان، خانه را ترک کرده بودند. اما من ته دلم قرص بود و مطمئن بودم که این عکسهای نامتجانس رمز و رازی دارد که با پرس و جو بر ملا میشود.
میزبان چهارمین شب ما در روستایی نزدیک طویرج، یک نفر نبود، چهار همرزم و همسنگر بودند که زندگی پر فراز و نشیبی را گذرانده بودند... سوغاتیها را به بزرگ خانواده تقدیم کردیم و اجازه خواستیم تا برای نماز مغرب و عشاء آماده شویم.
بعد از نماز و صرف شام. سه نفر از آقایان میزبان در جمع ما نشستند. اما تمایلی برای توضیح دادن زندگی خود نداشتند. انگار نگران تابآوری ما بودند که مبادا بیاعتماد شویم و خانه را ترک کنیم!! ولی بالاخره با اصرار ما، آقا مصاعدکه نفر بزرگتر بود به زبان آمد. خودش را جمع و جور کرد و به زبان فارسی سلیس یک جملۀ صوفیانه تحویل ما داد: حاصل عمرم سه سخن بیش نیست. خام بُدم، پخته شدم، سوختم.
اما مصاعد دوباره سکوت کرد و چیزی نگفت. انگار منتظر بود فهم ما را محک بزند! منم با یک لبختد تحسینآمیز فهمم را این طور برایش گفتم:. خام صدام، آتش مقتدا، سیادت سیدعلی.
با این حرف، آقا مصاعد مثل کسی که عالم را فتح کرده باشد، بلند شد دست داد، منو بغل کرد و کلی ابراز صمیمیت و دعا به جان سیدعلی و... و...
حدود یک ساعت با افراد میزبان به گپ و گفت نشستیم. هرچهار نفر از افسران شیعه در ارتش صدام بودند، بعد از حمله آمریکا به عراق، از پیروان سرسخت مقتدا صدر شدند. بعد از ماجرای مقتدا صدر و کنارهگیری آیتالله سیدکاظم حائری از مرجعیت عراق، به گفتۀ خودشان حقیقت تشیع و مبارزه هدفمند را فهمیدند و حالا جزو مقلدان و سربازان سید علی خامنهای و دوستدار زائران ایرانی هستند.
پ.ن: طولانی نوشتم به خاطر بعضی عزیزان.
ماجده و ساجده.
روز سوم در شرایطی قدم به جاده گذاشتیم که مثل روز قبل همهمون قبراق و سرحال بودیم و عزممان جزم بود که تا موقع اذان ظهر پیوسته اما بی شتاب حرکت کنیم تا بتونیم در شب اربعین به کربلای اباعبدالله برسیم... اما از موانع ما دو چیز بود. اول اینکه در این مسیر از عمودهای شمارهگذاری شده خبری نبود که بتوانیم در عمود مشخصی قرار بعدی را مشخص کنیم. دوم اینکه خدمات رومینگ همراه اول و غیر اول، زائران اربعین را در این مسیر همراهی نمیکرد و همراهان ما هم همه سیمکارت عراقی نداشتند... به همین دلیل باید به گونهای حرکت میکردیم که هیچکس عقب نماند و در ازدحام جمعیت سرگردان نشود. مخصوصاً دخترخانمهای جوان که بیش از بقیه به همراهی و مساعدت نیاز داشتند. به قول یکی از دخترخانمها که میگفت. «ما گمگشتۀ محبت آل رسولیم در همه حال. اما خدایا تو نگذار که با حال نزار گم بشویم»
راه فرات هم مثل جادۀ اصلی نجف -کربلا، پر از موکبهای جورواجور است که با انواع خدمات رفاهی، بهداشتی و روشهای خنک کننده سنتی و غیر سنتی به زائران اربعین خدمترسانی میکنند و زائران عزیز هم به نسبت روحیات خودشون و به اندازۀ نیازی که دارند، از این موکبها بهرهمند میشوند. اما تجربۀ چندین ساله حکم میکند که زائران اربعین سرگرم این موکبها نشوند و وقت ارزشمندشان را در این مسیر معنوی، بیهوده تلف نکنند! بر اساس همین تجربه بود که در این سفر نمونههای زیادی از این آدمهای با تجربه را دیدیم که از لحظه لحظۀ مسیر برای خود فرصتسازی میکردند.
دستهای از زائران لبنانی (خانم و آقا) نمونهای از این آدمهای با تجربه بودند که زیارت عاشورا را با صد لعن و صد صلوات در حال حرکت و به صورت هماهنگ همخوانی میکردند. جوری که تا پایان زیارت، نه بگو مگوهای سرگرم کننده داشتند، نه توقف داشتند و نه تمایلی به آب و استراحت و غذا...
گروهی دیگر، دانشجویان خارجی دانشگاه بینالمللی قزوین بودند که به گفتۀ خودشون اولین بار بود که از این مسیر میرفتند. اینها هم برای خودشون هدفهایی را برنامه ریزی کرده بودند که هر روز سه بار زیارت اربعین را در حال حرکت همخوانی کنند. ذکر صلوات داشته باشند و نوحهخوانی و سینهزنی کنند.
بر و بچههای همراه ما هم هرکدام به صورت انفرادی برای خودشون مشغول دعا و ذکر و صلوات و زیارت بودند. یکیشون نذر هزار صلوات داشت در هر روز، دیگری به نیابت از پدر و مادرش استغفار میکرد. آن یکی به ذکر روزهای هفته مشغول بود. یک آقا هم همراه ما بود که اگرچه خوش مشرب و بذلهگو بود، اما عشق صلوات داشت و در طول پیاده روی لاینقطع و ناایستا صلوات می فرستاد. یکی از همراهان هم که قاری قرآن بود، گاهگاهی در بین راه میایستاد و آیهای از قرآن را با صوت زیبا و تحسین برانگیز تلاوت میکرد و حال خوشی به زائران میداد. آقا پسرهای گروه هم بلد بودند که کمک حال خانمها باشند و در حمل کولههای سنگین یاری رسانی کنند... خدا خیرشون بده که وجودشون برای گروه بسیار مغتنم و پرفایده بود...
عکسها ، بنرها و تصاویر نقاشی شدۀ مراجع تقلید کثیرالمقلد ایران و عراق، حضرت آیت الله سیستانی و مقام معظم رهبری، جزو نمادهای پرتکرار موکبهای این مسیر بود. اما در کنار این تصاویر پر طرفدار، تصاویر سردار شهید سلیمانی و شهید مهندس ابومهدی هم بیشترین فراوانی را داشت. به نظرم با همین نمادهاست که سیاستمداران جهان و قدرتهای جهانی جهت گیری فکری و سیاسی زائران و موکبداران اربعین را به سمت انقلابیگری و ضد استکباری ارزیابی میکند.
...عادت موکبهای عراقی این بود که پیش از اذان، صدای قرآن پخش میکردند تا زائران از نماز اول وقت غافل نشوند. موکبهای بزرگ هم که سالن یا فضای مناسب داشتند، به زائران تعارف میزدند که برای نماز و استراحت مهمانشان شوند...
نماز ظهر و عصر را در یک ساختمان مجهز و نوساز داخل یکی از نخلستانها خواندیم. بعد هم مختصری ناهار و کمی استراحت در همان باغ که میگفتند صاحبش اهل حلّه و مهندس نفت است. اما، ما با وجود کنجکاوی زیاد، تا آخر نماز و ناهار و استراحت، ایشان را ندیدیم. تا اینکه موقع خروج از باغ، بالاخره یکی از خادمان همون موکب، محمد عامر (صاحب باغ) را نشانمان داد که دیدیم خودش هم لباس خدمت پوشیده و مشغول تخلیۀ تانکر آب شرب به داخل مخزن بود.
خب از آنجا که ایشان مشغول کار بود، مزاحمش نشدیم و با دعا برای سلامتی خودش و خانوادهاش و دعا برای زندگی و عاقبت بخیریاش از خادمان موکب خداحافظی کردیم و به راهمان ادامه دادیم. قریب 3/5 ساعت دیگر پیاده رفتیم. با پیشنهاد خانمها کنار یکی از شاخههای انشعابی رود فرات نشستیم تا آبی به سر و صورت بزنیم و شست و شویی بکنیم...
در این محل افراد گروه حدود سه ربع ساعت وقت داشتند تا با آب خلوت کنند، با آب حرف بزنند، چیزی بگویند و چیزی بشنوند... دیدم که یکی از افراد گروه، آب را ملامت میکرد که چرا عمو را از خیمه گرفت و چرا خیمه را بی عمو کرد، نفر دیگر گروه، از آب روان تشنگی و عطش را میآموخت و جاری بودن و ساری بودن و حیاتبخشی خود را از امواج آب عاریت میگرفت و خلاصه آب فرات برای آنها شده بود مایۀ گفت و شنود از عالم غیب و شهود...
همین که پایمان به جاده رسید و عزم حرکت کردیم، چند نوجوان پسر، ما را به مبیت خودشون دعوت کردند. اما چون تازه نفس بودیم. عذرخواهی کردیم و به مسیرمان ادامه دادیم. اما یک ساعت بعد، دوخانم عرب با دو نوجوان گاری به دست راهمان را سد کردند و با اصرار و سرسختی تمام، وسائل خانمهای گروه را روی گاری دستی گذاشتند تا به کنار جاده ببرند.
وقتی زنان روستایی عراق، وسایل زائر را میگیرند و به سمت خانه میبرند، معنیاش این است که دعوتش جدیست و عذر مهمان چه زن باشد چه مرد، پذیرفتنی نیست. منم بر اساس تجربه میدانستم که مقاومت و مخالفت و نپذیرفتن ما بی فایده است. فقط نگاهی به خانم های گروه انداختم و مطمئن شدم که رضایت در چهرهشان دیده میشود.
خانۀ میزبان نزدیک بود. با 50 متر فاصله از جاده وارد خانه شدیم. ابتدای ورود، هیچ مردی در خانه نبود. فقط یک بنر بزرگ از عکس شهید سردار سلیمانی، شهید ابومهدی المهندس و عکس دوشهید از حشدالشعبی عراق به نام ... و ... روی دیوار داخل حیاط نصب شده بود.
هرچند با دیدن این بنر متوجه خیلی چیزها شده بودم. اما از صالح (همون پسری که کیف و کولۀ خانمها را آورده بود) در بارۀ نسبتش با این خانه سئوال کردم و سراغ صاحبخانه را گرفتم. گفت یکی از خانمها مادر او و دیگری خالۀ او و نوجوان دوم هم پسرخالۀ اوست. در باره پدرش پرسیدم. خیلی راحت گفت: پدرش و عمو (شوهرخالهاش) هردو در چنگ با داعش شهید شدهاند. دستی به سرش کشیدم و پیشانیاش را بوسیدم. پرسیدم کجا شهید شدند؟ گفت هردو در نینوا (آزادسازی موصل) با فاصلۀ یک ماه شهید شدند.!
وقتی از ماجرای این خانواده با خبر شدم به خانمهای گروه سفارش کردم که هم مراقب رفتار و گفتارشان باشند، هم آنها را خیلی به زحمت نیندازند و هم در کارهای خانه حتی المقدور با آنها همکاری کنند.
برای من خیلی عجیب بود که هردو بانوی این خانه (ماجده و ساجده) هم مهتر بودند و هم کهتر. یعنی هردو همزمان هم امور خانه و رسیدگی به مهمانان را مدیریت میکردند، هم آورد و بُرد و کارهای پذیراتی از مهمانان را شخصاً انجام میدادند و صالح و عماد هم با ششدانگ حواسشون گوش به فرمان مادرها بودند..
در همین حال فرصتی یافتیم تا سهم سوغاتی این خانواده عزیز را تقدیمشان کنیم و تا اذان مغرب هم هر فرصتی که پیش میآمد در بارۀ زئدگیشان پرس و جو میکردیم. در جریان کنجکاویهای هدفمند و آموزنده به این نتیجه رسیدم که چقدر ما (خودم) با این خانواده تفاوت داریم و اصلاً ما کجا و اینها کجا.
با همین کنجکاویها معلوم شد که پدر بزرگ مادری صالح و عماد و دو دایی آنها در مسیر جاده مشغول طبخ نان هستند و در طول روز نان گرم به زائران میدهند. مادر بزرگ مادری آنها هم در خانۀ همسایۀ بغلی مشغول آشپزی است برای شام مهمانان. اما پدر بزرگ و مادر بزرگ پدری و سه عموی صالح به اتفاق پدربزرگ و مادربزرگ پدری عماد و دو عمویش هم کربلا بودند که با لباس حشدالشعبی در تأمین امنیت زائران حسینی انجام وظیفه میکردند. با این شرح و احوال بود که از خودم خجالت کشیدم و فهمیدم که:
هزار نکتۀ باریکتر ز مو این جاست
نه هر که سر بتراشد قلندری داند...
ادامه دارد.
از کوفه تا سد حلّه و خانۀ ابو حَمَد
صبح روز دوم، بعد از صبحانه، از ابراهیم و خانوادهاش خداحافظی کردیم و راه سهله را در پیش گرفتیم. قریب یک ساعت راه بود. در هوای صبحگاهی راه رفتن از کوفه به سمت مسجد سهله دل نواز و روح انگیز بود.
با تجدید وضو وارد مسجد سهله شدیم. مسجدی که برابر نقل منابع شیعی قرار است در عصر ظهور محل استقرار و سکونت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف باشد. توقف و نماز خواندن ما در مسجد سهله یک ساعت و نیم طول کشید. بعد از آن با عزمی جزم برای ادامۀ راه، همراه با سیل زائران پا به جادۀ عشق گذاشتیم. در عبور از کوچههای سهله، کار زنان و مردان محله بسیار ستودنی و پر از معنویت و حماسه بود که با اسپند و عود، به زائران اربعین خیر مقدم و خداقوت میگفتند و در انتهای محله، دعای خیرشان را بدرقۀ راه زائران اربعین میکردند.
ما دو نوع سوغاتی همراهمان برده بودیم. بخشی برای میزبانهایی که احتمال می دادیم مهمانشان میشویم و بخشی هم برای دخترخانمها و پسربچههای عراقی که در سن کودکی مشق خدمتگزاری اربعین را تمرین میکردند و یا به صورت دستههای منظم کنار گذر ایستاده بودند و لبیک یاحسین میگفتند و گاهی هم مرثیههای کودکانه میخواندند...
مشتی پسته و مغز بادام با مقداری نبات خراسان و گز اصفهان در بستههای کوچک مزین به شعارها و نمادهای عاشورایی، مختصر سوغاتی بود که به نوجوانها و بچههای خردسال عراقی هدیه میدادیم. خوشحالیشان بسی دیدنی بود و حُسن قبول والدینشان ملموستر. جالب است که در همین مسیر، بارها خانمهای دانشجو را دیدیم که به دختران کوچک عراقی گل سر و کتاب نقاشی و مدادرنگی و پرچمهای کوچک عاشورایی هدیه میدادند...
فکر کردم چه کار خوبی میشود اگر زائران ایرانی به اندازۀ توان و تمکّنی که دارند، در برابر پذیرایی بی حد و حصر عراقی ها بدون تشکر عبور نکنند، حداقل با لبخندی و با ابراز محبتی یا دادن هدیهای ناقابل دل کودکان آن ها را شاد کنند. همان طور که پدران و مادران آنها دار و ندارشان را برای پذیرایی از زائران در طبق اخلاص مینهند و در میزبانی از زائران سنگ تمام میگذارند...
و البته داشتم تأسف میخوردم که چرا بعضی از ما ایرانیها در بهرهمندی از نذورات و خدمات رایگان عراقیها مخصوصاً در ایام اربعین حریصانه و مُسرفانه رفتار میکنیم؟ و چرا در برابر آن همه خدمات صادقانه، گاهی از یک تشکر خشک و خالی هم دریغ می ورزیم؟ در حالی که شیعیان عراقی نوعاً سوغاتی ما را _اگرچه اندک بود_ به رسم ادب می بوسیدند و به نشانۀ تشکر روی چشم میگذاشتند و کلی هم ابراز محبت و قدردانی میکردند. (خواستم در این زمینه دردمندانهتر سفرۀ دلم را بگشایم، اما میگذارم و میگذرم و به همین مقدار بسنده میکنم)
در مسیر راه، زنان و دخترکان پوشیده اندامی بودند که بر شترهای بی جهاز نشسته و به صورت نمادین در حرکت بودند تا سختیهای قافلۀ اسرای کربلا را در حرکت به کوفه و شام تداعی کنند.. برخی از روستائیان فحول میگفتند، این حرکت نمادین از صدها سال پیش رایج بوده و قبیلههایی هستند که هرساله این مسیر طولانی را با شتر طی میکنند. چون به اعتبار برخی نقلهای تاریخی بر این باورند که بخشی از این جاده دقیقاً همان مسیری است که کاروان اسرای کربلا در عزیمت به شام از آنجا عبور کردهاند.
قافلههای عزادار، دستههای سینه زنی و هیئت های ریز و درشت محلی نیز فوج فوج از روستاهای اطراف وارد طریق فرات میشدند و در حالی که نوحههایی جانسوز به زبان عربی میخواندند، کل راه را با پای برهنه طی میکردند.
از تفاوت های پیاده روی ما ایرانیها با شیعیان عراق این است که آنها گاهی با پای برهنه و گاهی با یک دمپایی ساده، کل مسافت را طی طریق میکنند و خم به ابرو نمیآورند. اما، ما ایرانیها نوعاً کولههای راحت بر میداریم، کفش اسپورت یا کتانی مخصوص به پا میکنیم، عینک دودی و آفتابی میزنیم، ماسک بیمارستانی جلوی بینی و دهانمان می گیریم و پوشاک نخی و مناسب میپوشیم. برای اینکه مبادا خاری در پایمان بخَلد و یا گرد ملالی بر رخت و رخسارمان بنشیند.
بعد از نماز ظهر و عصر و کمی غذا و استراحت، دوباره به راه افتادیم. من خودم معمولاً به کمخوری عادت دارم، اما از دوسههفته مانده به اربعین، خوردن و آشامیدن را به حداقل ممکن میرسانم. به همین دلیل در مسیر اربعین بدون توقف حرکت میکنیم و از خوردنی و نوشیدنی موکبهای بینراه بسیار کم و فقط در حد ضرورت استفاده میکنیم... ساعتی بعد به قسمتهای خاکی جاده رسیدیم. هوا بسیار گرم و آفتابی بود، اما ناگهان باران شدیدی در گرفت. جاده پر از گِلهای چسبنده شده بود و قدم برداشتن برای همه دشوار و منجر به لغزیدن و زمین خوردن میشد. جوری که معنای اصطلاحی در گِل ماندن را در خودم تجربه کردم...
ساعت 15:40 با لباس های خیس و با کفشهای سنگین شده از گِل به سد حلّه رسیدیم. باران بند آمده بود. داشتیم مشورت و بررسی میکردیم که بمانیم یا برویم. اما پیش از آنکه تصمیمی بگیریم، شیخ خانوادهای که گویا در کمین زائر ایستاده بود، جلو آمد و با صدای بلند گفت: مَبیت، استراحه، حمّام حارّه. ملابس موجود!
نگاهی به قد و قامتش انداختم. اما پیش از آنکه چیزی بگویم، دوباره صدایش را بلند کرد و گفت: ایرانی زائر عزیز! سیاره موجود! واحد، اثنین، ثلاث سیاره...! کافی؟ و برای بار سوم با لحن آمرانه اش: لازم استراحه!! مبیت وُسعه! سیاره موجود...! خلاصه با این جملات بریده و پرمعنا تصمیم ما را مشخص کرد و فرصت نداد حرفی بزنیم. فوراً کیف و کولۀ خانم ها را گرفت و داخل صندوق ماشین گذاشت و گفت: تفَضَّل، یالله، یالله، لازم استراحه...
در این حال، بعضی خانمهای همراه، باغ سلیقهشان گُل کرده بود. خواستند کفشهای گِلی را از پا درآورند و توی کیسههای پلاستیک بگذارند تا کف ماشین کثیف نشود. اما شیخ که گویا از قبل سابقۀ این کار را تجربه کرده بود، فوراً مانع شد و با لحنی بازدارنده و تعجب آمیز فریاد زد: لا مشکل، لا مشکل!!... بالاخره ما را با همان لباسهای خیس و کفشهای پر از گِل سوار ماشین کرد و در عمق پنج کیلومتری نخلستان به منزل برد...
اولین کار ابوحمد به عنوان میزبان، این بود که حمام و حوله و لباس برای مهمانانش فراهم کرد. به دو پسر 13 و 15سالهاش هم مأموریت داد تا کفشهای مهمانان را گِلزدایی کنند و با گِلهای کف ماشین در گوشۀ حیاط داخل جعبه بریزند. منم کنار همین گِلهای چسبنده، فضولیام گُل کرد و از پسر صاحبخانه پرسیدم گِلها را برای چی نگهداری میکنید؟ گفت: این گِلها تبرّک زائر است، میبریم نخلستان پای نخلها میریزیم!!
قبل از اذان صبح برای وضو به داخل حیاط رفتم که مثل همۀ خانههای روستایی بزرگ و دراندشت بود. از یک گوشهاش صدای دعا و نماز شب میآمد و در گوشۀ دیگرش، دوسه تا از خانمها مشغول خمیرگیری و گرم کردن تنور بودند تا برای صبحانۀ مهمانان، نان گرم و تازه آماده کنند.
بعد از صبحانه، دستهجمعی پیش اعضای خانوادۀ شیخ ابوحمد رفتیم و ضمن تشکر از پذیرایی و خدمات اهل خانه، یک بسته سوهان قم، یک جعبه گز اصفهان، یک کیلو پستۀ دامغان و یک جعبه نبات مشهد را که موقع ورود فراموش کرده بودیم، دو دستی تقدیمشان کردیم که بحمدالله مقبول افتاد. اولین واکنش ابوحمد و همسرش، بوییدن و بوسیدن جعبۀ نبات بود که عکس بارگاه حضرت علیبن موسیالرضا علیه السلام روی آن نقش میزد. اما ابوحمد و همسر و دخترش با دیدن بسته های سوغاتی، نام قم و اصفهان و مشهد را به زبان آوردند که دامغان را هم ما به دانستههایشان اضافه کردیم.
قبل از خداحافظی، چند عکس دستهجمعی با اهالی خانواده گرفتیم و با آرزوی سعادت و پیروزی برای شیعیان جهان، خانه را ترک کردیم و روانۀ طریق شدیم. ادامه دارد.
گلایه کوفیها از زائران ایرانی!
در انتهای روز اول پیاده روی. نزدیک اذان مغرب از قسمت بازار و از درب صحن حضرتِ مسلم و هانیبن عروه وارد مسجد کوفه شدیم. برای من اولین بار بود که شبهای مسجد کوفه را تجربه میکردم. گوش تاگوش مسجد پر از جمعیت بود. نماز مغرب و عشاء را در حالی به جماعت خواندیم. که به قول ایرانیها در کل مسجد، جای سوزنانداز نبود. بعد از نماز جماعت هم برای خواندن نمازهای مستحبی به شبستان مسجد رفتیم و بعد هم به زیارت جناب مسلم و هانی و مختار.
این سومین بار بود که در عمر سفرهایم به عتبات عالیات، بر و بچههای تفتیش، ورود موبایل به داخل مسجد کوفه را اجازه میدادند، ما هم حسابی حق لحظهها را ادا کردیم و کلّی صداهای جانسوز و تصاویر درسآموز را ضبط کردیم برای مخابره به بلاد مقدس و غیر مقدس. شبهای مسجد کوفه و دوضلع اطراف آن در دوسه هفتۀ منتهی به اربعین، هم آکنده از جمعیت است و هم لبریز از برکت و نعمت و مودّت است که بر مدار محبت علی و اولاد علی علیهم السلام دَوَران دارد.
فضای مسجد کوفه در آن شب برای ما آنقدر روح نواز و دل انگیز بود که خستگی راه و گرسنگی را کلاً فراموش کرده بودیم. دوست داشتیم تا صبح داخل مسجد بمانیم و با در و دیوار مسجد و نقطه نقطۀ صحن و سرای مسجد حرف بزنیم. اما باید شرایط همراهان را در نظر میگرفتم.
ساعت 19:30 بار و بندیلمان را از غرفۀ امانات گرفتیم و دوباره روانۀ کوچه و خیابانهای کوفه شدیم تا غذایی بیابیم و سدّ جوعی بکنیم. همینکه پیچ کوچۀ منتهی به مسجد را رد کردیم. مرد نسبتاً قد بلندی سر راهمان سبز شد و سلامی کریمانه فرمود. اما چون قیافۀ ایرانی ما تابلوی تابلو بود، با معجونی از کلمات فارسی و عربی ما را به خانهاش دعوت کرد. ما هم برای این که ایشان در گفتگو با ما دچار زحمت نشود و احیاناً گاف ندهد، با چند جملۀ عربی آمیخته با لهجۀ محلی پاسخش را دادیم و خیالش را راحت کردیم.
اسمش ابراهیم سلیمان بود. میگفت آمده است تا فقط مهمان ایرانی را به خانهاش ببرد.! میگفت هرسال از دوهفته مانده به اربعین خانهاش را برای اسکان و پذیرایی مهمانان ایرانی اختصاص میدهد. ابراهیم اما در کنار این لطف و محبت عربی، شروع کرد گله کردن از بعضی ایرانیها که ذهنیت خوبی نسبت به مردم کوفه ندارند و دعوت کوفیها را نمیپذیرند! به همین جهت آن قدر با ما صمیمی برخورد کرد تا دعوتش را رد نکنیم. حتی ما را به محراب مسجد کوفه قسم داد تا به خانهاش برویم! (تاحالا قسم دادن به محراب مسجد را نشنیده بودم) ما هم متقابلاً عرض ادب و ادای احترام کردیم و گفتیم که طعام سفرۀ احسان شما برای ما لطف است و حق نمک را با افتخار پذیراییم.
به محض ورود به منزل، مقداری سوغات را که قبلاً از شهرهای قم، اصفهان و رفسنجان تهیه کرده بودیم در یک بستهبندی مرتب تقدیمشان کردیم که خیلی برایشان تازگی داشت و خیلی هم خوشحال شدند...
پذیراییاش بسیار گرم و مهربانانه بود. بعد از شام رختخواب آوردند تا زودتر بخوابیم و استراحت کنیم. اما ما دوست داشتیم با او و پسرانش حرف بزنیم. بالاخره میزبان در خواست مهمانانش را پذیرفت و تا ساعت 11 شب مشغول حرف زدن بودیم. آن ها از کار و زندگیشان برای ما گفتند و از اوضاع کوفه و جمعیتش. ما هم از خودمان و از رسم و رسوم زندگی ایرانی و مشاغل خودمان و از حمیدآقا که بچه مثبت گروه و حافظ قرآن است گفتیم و امثال این چیزها...
در ادامۀ همکلامی با میزبان عزیزمان و پسران باسوادش گریزی هم زدیم به گلایههای شیخ ابراهیم در داخل کوچه که میگفت ایرانیها نسبت به کوفیها بدبین هستند و دعوتمان را اجابت نمیکنند و خلاصه چیزهایی هم در این باره گفتیم و شنیدیم که نتیجهاش پر بَدَک نبود. در واقع موفق شدیم با کمک پسران صاحبخانه، به شیخ ابراهیم بقبولانیم که زائران ایرانی، نسبت به کوفیان عصر حاضر سوءظن ندارند. برای شیخ توضیح دادیم که خانۀ شما به این دلیل که خارج از طریق و در خلاف جهت مسیر واقع شده است، ایرانیها معذورند و نمیتوانند دعوت شما را اجابتکنند...
موقع خواب از ابراهیم سلیمان خواستیم اگر امکان دارد، اجازه دهد پیش از اذان صبح برای رفتن به مسجد کوفه، منزل را ترک کنیم. او هم بزرگوارانه اما مشروط با درخواست ما موافقت کرد...
ساعتی مانده به اذان صبح در حالی که کوچکترهای ما خواب بودند، خودش ما را به مسجد برد و به این ترتیب، اولین نماز صبح را در مسجد کوفه به جماعت خواندیم و دوباره به منزل ابراهیم برگشتیم... ادامه دارد.
کوفۀ بیکفایت یا کوفۀ مکافات؟
فرصت سه روزۀ خدمت در صحن حضرت فاطمۀ زهرا سلامالله علیها پایان یافت. ساعت 14:30 روز دوشنبه به همراه گروه به راه افتادیم. برای سومین بار، راهمان را از مسیر کوفه، سهله ـ طویرج و حلّه انتخاب کرده بودیم. راهی که با جادۀ معروف نجف- کربلا تفاوت هایی دارد. مثلاً حدود 20 کیلومتر دورتر است، گوشیهای همراه آنتندهی رومینگ ندارند. بخشهایی از این مسیر، غیرآسفالت است. در این مسیر از عکاسان، فیلمبرداران و رسانههای خبری، خبری نیست. بازار تبلیغات و شخصیت نماییها تعطیل است. از موکبهای هلال احمر و بهداشت و درمان هم بحمدالله خبری نیست. اما به اندازه کافی استراحتگاه، نمازخانه و موکبهای مردمی وجود دارد که روستائیان عزیز عراقی در وجب به وجب این راه دائر کردهاند و عاشقانه از زائران حسینی پذیرایی میکنند...
تقریباً نیمی از زائران این مسیر، خود عراقیها هستند. این جاده معروف است به «مسیر فرات» یا «طریق العلما» که قریب 70 درصد آن از کنار رود فرات و از داخل نخلستانها میگذرد.
برای زائر اباعبدالله علیه السلام، هر مسیری که به کربلا برسد، ارزشمند است. اما این جاده، انگار طهارت و طراوت خاصی دارد که قابل وصف نیست. فقط باید بروید و ببینید و طعم و بویش را از نزدیک حس کنید. از ویژگیهای انحصاری این جاده این است که بعد از اذان مغرب تا اذان صبح. هیچ زائری در آن تردد نمیکند. همچنان که هیچ زائری هم در راه نمی ماند!!
از نجف بدون توقف در حرکت بودیم و حدود 50 دقیقه قبل از اذان مغرب به داخل کوفه رسیدیم. کوفه در روزهای منتهی به اربعین، حال و هوای عجیبی برای من داشت. فرصت باقیمانده تا اذان مغرب، غنیمتی بود تا در کوچه پس کوچههای کوفه گشت و گذاری داشته باشیم و چهرۀ مردم کوفه را از نزدیک ببینیم. نمیدانم چرا، اما با دیدن محلههای کوفه و مردمش، داغ آتشینی جگرم را سوزاند. چند دقیقهای کنار دیوار نشستم و بی آنکه بین مردم امروز کوفه با پیمان شکنان دیروز کوفه مقایسهای داشته باشم، فقط به یادِ شبهای غربت علی و بیکسی جناب مسلم، یک دل سیر گریستم.
کوفه را هیچ وقت در لحظههای غروب و با این نگاه ندیده بودم. در کمتر از چند دقیقه صحنههای حساس از تاریخ کوفه را در ذهنم مرور کردم و از عاقبتهای ناخوشی که هر مسلمان بی بصیرتی را تهدید میکند، از خدا استمداد جستم و طلب عاقبت بخیری کردم...
داشتم همچنان در تاریخ پر فراز و نشیب کوفه سیر میکردم و ریزشها و رویشها و خیزشهای سبز و سرخ تاریخ کوفه را در ذهنم مرور می کردم و داشتم دفتر سرنوشت تلخ و شیرین مردان و زنان را در حوادث تاریخ کوفه ورق میزدم که ناگهان یک تویوتای سواری با پخش صدای بلند مداحی عراقی جلوی من ایستاد و تمرکزم را بهم ریخت. بندۀ خدا نیت خیر داشت. میخواست کمکمان کند. فکر میکرد خسته و سرگردان و گمگشتهایم!
تاریخ کوفه و کوفۀ تاریخ را رها کردم و خودم را در کوچههای پر جمعیت کوفۀ جدید مواجه دیدم، اما با این سئوال که چرا هنوز روضهخوانها و مداحان ما کوفه و کوفیان را سست عهد و پیمان شکن معرفی میکنند و چرا مدافعان انقلاب اسلامی، کوفه و کوفیان را کلیدواژه اساسی در شعارهای سیاسی خود میدانند؟ اصلاً چرا شعار کلیدی ولایتمداران عصر ما، تبرّی از کوفیان است؟ چرا با افتخار میگوییم ما اهل کوفه نیستیم علی تنها بماند؟
سئوال را کمی واضحتر و منصفانهتر توی ذهنم ورز دادم و از خودم پرسیدم آیا درست است که سرپیچی کوفیانِ عصر علی علیهالسلام را و پشتکردن کوفیان عصر امام حسن مجتبی و عهدشکنی کوفیان عصر اباعبدالله علیهم السلام را به صورت عام به کوفیان تعمیم بدهیم؟ چرا حساب کوفیان فعلی را از حساب کوفیان نیمقرن دوم تاریخ اسلام جدا نمیکنیم؟ چرا کوفیان را همچنان بیکفایت و مستوجب مکافات میدانیم؟ مگر قرار نیست همین کوفه (مسجد کوفه و مسجد سهله) در زمان ظهور، مقر حکومت و محل سکونت مهدی آل محمد عجلالله تعالی فرجهالشریف باشد؟
هنوز داشتم با این سئوالات و با دانستههای خودم در مورد تاریخ کوفه کلنجار میرفتم که یک شیخ بزرگوار به سمت ما آمد. سلام و احوالپرسی گرمی با ما کرد و اصرار که ما را برای شام و استراحت به خانهاش ببرد. صمیمانه از او تشکر و عذرخواهی کردیم ولی دعوتش را به دلیل تقارن با وقت نماز مغرب نپذیرفتیم... ادامه دارد.