https://blog.ir/panel/a-ghannadian/template_edit/current

گذرگـاه فــکر و ذکـــر

خدا را رحمی ای مُنعم که درویش سر کویت + دری دیگر نمی‌داند رهی دیگر نمی‌گیرد

گذرگـاه فــکر و ذکـــر

خدا را رحمی ای مُنعم که درویش سر کویت + دری دیگر نمی‌داند رهی دیگر نمی‌گیرد

گذرگـاه فــکر و ذکـــر

........... بسم الله الرحمن الرحیم ...........

این جــا کلبــۀ کـــلام و رشـحات قـلمی من است. روزنگاشتــه‌های این جــا نوعاً کوتاه و مختصـر است که گـهـــگاهی رنگ دیانت بـه خــــود می‌گــیرد، گــــاهی با بـوی سیاست عجـین می‌شود، گــاهی بـه مسائل تربیتی و رخــدادهای زنــدگی می‌پردازد، گــاهی با حس و حال خـانواده و سبک زندگیِ مؤمنانه می‌درخشـد و در پـاره‌ای اوقـات نیـز با الفـاظ شاعرانه به وادی ادب و هنر اصیل این مـرز و بوم ورود می‌کند...
یادداشت‌ هـای این وبـلاگ گــاهی با طعــم واژه‌هایی از جنس سپیده و سحر می‌آمیزد. گاهی با صبغــۀ فـرهـنگ و اخـلاق نگاشتــه می‌شود و گـــاهـی نیــز با تیـشۀ عـقـــل و اندیشه، ریشه‌های جـهل و خرافه را هــدف می‌گیرد
نویسنده این وبلاگ خود را مدیون شهیدانی می‌داند کـه در روزهای عسرت و گــلولــه و خون مردانه جنگیدند و از حریت و استقلال و آزادی کـشور حـراست کـردند. از ایـن جـهت تـلاش دارد تا از تجـلیــل و نکــوداشت یـاد و حماسۀ آن‌ها نیز غفلت نورزد و هـر از گاهی با قـــلم صـداقت و مـهر، یاد و نام و خــاطرۀ شهامت و اخلاصشان را زینت‌افـزای صفحات این وبـلاگ کـند. باشد تا یادشان جاودانـه و راهشان ماندگار شود.
هــیـچ یــک از سیـاهــه‌ هــای ایـن وبــلاگ، کـپی‌پـیست نیست. امـــا کـپی بـــرداری از مــــطالب ایـن‌جــــا با ذکــــر مـنبــع و آدرس بــلامـانـع است...
پیشنهادها و نـقـدهــای منصفـانۀ دوستان و کاربـران عـزیز را پذیرایم،
از کامنت‌های چالشی و پرسشی عزیزان استقبال می‌کنم. ولی با عرض پوزش از پاسخ بـه کامنت‌هـای ناشناس معذورم. به کامنت‌های بدون آدرس هم در صورتی که آشنا نباشند پاسخ داده نخواهد شد.

۲۷۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «گذرگاه فکر و ذکر» ثبت شده است

امروز داشتم به این فکر می کردم که اگر سال 61 قمری، منِ مرآت، شهروند مدینه یا کوفه بودم، چه حال و روزی داشتم و نسبت به تحولات سیاسی آن روزها چه موضعی می گرفتم. آیا ایمان دینی یا غیرت انسانی من آن قدر بود که بتونم جایگاه حجت خدا را بفهمم و امامم را در آن شرایط تنها نگذارم؟! یا این که مثل بعضی ها بی تفاوت و یا مثل بعضی دیگر...و... و...؟؟؟؟

واقعاً هرچی فکر کردم، نتونستم به خودم جواب مثبت بدهم، اما پاسخ منفی هم دلم راضی نمی شد برای این سئوال داشته باشم. پس ناگزیر شدم به خودم تخفیف بدهم و جوهر وجودم را با پرسش دیگری محک بزنم. سئوال را این طور از خودم پرسیدم: اگر قرار باشد یک نمای مختصر از وقایع کربلا را برایم آشکار کنند و یا اگر قرار باشد پرده ای کوچک از اون حادثۀ عظیم را مثل یک رؤیا برایم نمایش دهند! آیا واقعاً تحمل دیدنش را دارم؟ آیا واقعاً می تونم یک لحظه چشمم رو به روی اون صحنه های درناک باز کنم؟

 راستش باز هم جرأت نکردم به خودم پاسخ مثبت بدهم. چون می دانستم صحنه های کربلا آن قدر دردناک و هولناک است که نه فقط من ضعیف و درمانده، که حتی بعضی انبیاء و اصفیاء الهی هم از دیدن و شنیدن آن واقعۀ عظماء خون گریه می کردند و شاید به همین دلیل بوده که بزرگان دین، حتی ما را از خواندن روضۀ مکشوف هم بر حذر داشته اند.

بنا براین، باز هم به خودم تخفیف دادم و برای بار سوم  پرسش را این گونه مطرح کردم: اگر مجبور باشم یکی از صحنه های کربلا را به مشاهده ببینم یا در خواب با اون صحنه مواجه شوم، با این تفاوت که مخیّر باشم و به حسب ظرفیت وجودی خودم اون صحنه را انتخاب کنم؛ اونوقت من کدام صحنه را انتخاب می کنم؟

با این سئوال کمی جرأت پیدا کردم، انگار که ما آدم ها هرجا حق انتخاب داشته باشیم، مسئله برامون خیلی ساده تر و دلچسب تر می شود... سئوال را دوباره در ذهنم مرور کردم و دیدم می تونم با این پرسش تا حدودی کنار بیام. این شد که فی الفور دست به قلم بردم و پاسخ را بر صفحۀ کاغد این جور نوشتم:

به نظر من اگر چنین اتفاقی بیفتد و حق انتخاب داشته باشم؛ یقیناً از بین تمام صحنه های خونبار و غمبار کربلا، از تمام لحظه های خوف و خطر عاشورا، از تک تک آزمون های دشوارش، از اخلاص یاران اباعبدالله، از نهراسیدن هایشان، از عشق بازی هایشان با شمشیر، از حنجره های عطشمند، از ایمان بی انتهای آنها، از قطعه قطعه شدن هایشان، از صحنۀ جنگ و گریز علقمه، از ایمان پولادین اصحاب، از پرده های مدهوش کننده و از تمام آنچه می شود دید و از هوش نرفت تا آن چه ندیده بی هوشت می کند؛ از میان همۀ این صحنه ها فقط و فقط صحنۀ پشیمانی جناب حر و برخورد محبت آمیز پسر فاطمه علیه السلام را انتخاب خواهم کرد! می دانید چرا؟ چون یقین دارم که در پیشگاه امام حسین علیه السلام به اندازۀ 1382 سال طوق کوتاهی و قصور به گردن دارم و امروز نیز، بیش از هرچیز به انتخاب صحیح جناب حُر و به عنایت مولا و مقتدایم نیازمندم.

پ.ن:

  1. وقتی ایمان مستودع من با یک کیلو مرغ 58000 تومانی مصادره می شود، وقتی برای چند تیکه نان که قرار نیست گران شود؛ علیه هستی و استقلال ملت هجوم می برم، چگونه می توانم باور کنم که زیر تیغ و تیر و نیزه و خنجر، از پیشوای خود فاصله نمی گیرم؟
  2. ما که در هشت سال دوران خفت و نکبت و وقاحت و خیانت و اشرافیت حسن فریدون، برای خفظ کیان و یکپارچگی کشور سکوت کردیم و خم به ابرو نیاوردیم؛ حالا هم بلدیم یک سال و بلکه سه سال دیگر دندان روی جگر بگذاریم و به دولتمردان مدعی انقلابیگری مهلت بدهیم تا بلکه بهانه ای نداشته باشند و ان شاءالله مدیریت کشور مظلوم شیعه را سر و سامان دهند.

 

۸ نظر ۲۵ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۶:۵۹
مرآت

اولین سفرم به نجف و کربلا در سال 85  اتفاق افتاد. یکی از خاطرات آن سفر را قبلاً اینجا نوشتم و حالا خلاصه‌ای از خاطرۀ دوم را تقدیم می‌کنم که موضوعش یک ملاقات ناباورانه است:

در اطراف حرم، داخل کوچه‌ای تنگ و باریک که صدها رشته کابل مازاد برق و تلفن از در و دیوارش آویزان بود، دنبال منزل آیت الله می‌گشتیم. کوچه ای که یک خودروی سواری سبک به سختی از آن می‌گذشت؛

درب خانه آیت الله نیمه باز بود، طلبۀ دربان جلو آمد و پرسید کی هستید و چه می‌خواهید؟ گفتیم مسلمان ایرانی هستیم و می‌خواهیم حضرت آیت الله را زیارت کنیم:)  پرسید چه کاره‌اید و در چه رابطه‌ای کار دارید؟ گفتیم جوان هستیم و صاحبدلی را می‌جوییم که نصیحتمان کند و راه را نشانمان دهد. گفت وقت حاج آقا محدود است و برنامه دیدار ندارد. گفتیم ما هم جوان هستیم و به دیدار ایشان نیازمندیم! و دور از شأن است که از خانۀ علما دست خالی برگردیم:) گفت این همه عالم در این شهر است، چرا فقط این جا؟ گفتیم اینجا بیت فقاهت و سقایت است، می‌خواهیم بعد از سال‌ها عطش و تشنگی، جرعه‌ای کلام از چشمۀ احکامش بنوشیم... مکثی کرد و گفت آخه حضرت ایشان نمی‌تواند پاسخگوی عموم مردم باشد. گفتیم ما عموم جامعه نیستیم، لطفاً ما را اختصاصی بدانید و اجازۀ دیدارمان دهید :)

 

طفلکی دربان محترم بیت، به بن‌بست رسیده بود و دیگر توجیهی برای رد کردن ما نداشت. ما هم کم‌کم حرف‌های مان داشت رنگ جدی می‌گرفت اما تلاش کردیم دامنۀ کلام را از دایرۀ شوخ طبعی و ادب بیرون نبریم تا شاید فرجی حاصل شود. بر این نسق، سماجت کردیم و سنت چانه زنی را ادامه دادیم و این بیت از جلال الدین رومی را برایش خواندیم:

گفت پیغامبر که چون کوبی دری

عاقبت زان در برون آید سری

و با این ترفند حاجب محترم را به خنده واداشتیم و او را مجاب کردیم تا خواستۀ ما را نزد مهتر بیت به اندرون ببرد شاید تا مرحمتی کند و رخصت دیدار دهد!!

در همین حیص و بیص دیدیم که عزیز دیگری از درون خانه جلو آمد و پرسید چه می‌خواهید؟ گفتیم حضرت آیت الله را می خواهیم:) و باز همان حرف‌های قبلی را با رتوش بیشتر تکرار کردیم و... و... ... تا اینکه بالاخره مقبول طبع ایشان افتاد و برای فردای آن روز، به تعداد 9 نفر به ما نوبت دیدار عنایت فرمود.

فردا ساعت 10 صبح در اتاق انتظار با یک سینی چای نیمه تازه‌دم از ما پذیرایی فرمودند. اما در هنگام صرف چای، تذکر اکید می دادند که بیشتر از 5 دقیقه وقت حاج آقا را نگیریم. ما هم پذیرفتیم و اطمینان دادیم که حرف‌های ما بیشتر از یک دقیقه طول نمی کشد. و گفتیم که البته اختیار گفت و شنود حضرت آیت الله دست ما نیست و ما دور از ادب می‌دانیم که در گرماگرم وعظ و کلام کسی، محضرشون را ترک کنیم :))

بعد از صرف چای به اندرون رفتیم که اتاقی کوچک و بدون مبل و صندلی بود. در دو ضلع اتاق به تفکیک مجرد و متأهل روی پتوهای ملحفه شده نشستیم! :) هنوز در حال جا به جا کردن پاهایمان بودیم که ناگهان حضرت آیت الله وارد شدند. بلافاصله برخاستیم، صلوات دادیم، سلام و عرض ادب کردیم و منتظر ایستادیم... حضرت آیت الله بدون تکلف و بدون آداب، همان جا جلوی درگاه اتاق نشستند و ما هم به تبع ایشان سر جایمان آرام گرفتیم، اما این بار خیلی مؤدب و سر به زیر و روی دو کُندۀ زانو به حالت دست به سینه نشستیم...

حالا دیگر وقت آن بود که حضرت آیت الله حرف‌های ما را بشنود و به موعظه و نصیحت مهمانمان فرماید. رئیس دفتر ایشان هم که به خاطر ناشناس بودن ما دچار استرس شدید شده بود و دل توی دلش بند نبود، به نمایندۀ جمع اشاره کرد که صحبت را شروع کند.

نمی دانم چرا؟ اما حس قومیت و ناسیونالیستی ما گل کرد و خود را با شهر زادگاه و محل سکونت، خدمت آیت الله معرفی کردیم و در آخر نیز با چاشنی مزاح درخواستمان را به صورت مختصر خدمت ایشان این جور عرضه داشتیم:

  • دل‌های سخت ما را با کلامی و پیامی نوازش دهید.
  • بعنوان هدیه‌ای متبرک، مجردهای ما را فی‌المجلس و متأهل‌های ما را در نماز شب خودتون دعا فرمایید:))

پ.ن: و حالا چکیده‌ای از فرمایشات حضرت آیت الله سیستانی.

  • شما عزیز هستید، دل های شما نرم است، من وقتی هم وطنان ایرانی را می بینم. خوشحال می‌شوم...ان شاءالله مورد عنایت خداوند باشید و ان شاءالله امر ازدواج جوان ها هم آسان شود :)
  • شما بحمدالله جوانید، فرصت مطالعه دارید، فرصت کار دارید، شناخت خودتان را از مسائل بالا ببرید. برای رشد خودتان، برای دینتان و برای کشورتان کار کنید. مطمئن باشید که خدا هم به شما کمک می کند.
  • قدر کشورتان و رهبرتان را بدانید. آرامش و امنیتی که شما دارید، خیلی از کشورهای به اصطلاح جهان اول ندارند. ما که این جا هستیم می‌فهمیم شما از چه نعمت بزرگی برخوردارید. شما مثل ماهی درون آب هستید. از جهنم بیرون آب خبر ندارید. ماهی وقتی ارزش آب را می‌فهمد که بیرون از آب بیفتد. بین خودتان وحدت داشته باشید. یک پارچه باشید.
  • من بیش از چهل سال است که از ایران دورم، آنجا نیستم که بخواهم بگویم چه کار کنید و چه کار نکنید. اما اخبار ایران به من می‌رسد و می‌دانم که چه قدر تفاوت است بین آن جا و جاهای دیگر... برای مردم عراق هم دعا کنید. وضعیت عراق دشوار است. خودتان می بینید و دیدید حضور آمریکایی‌ها در عراق را...

 

۱۷ نظر ۲۰ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۰:۱۳
مرآت

دیروز با چند نفر شاعر، ویراستار ادبی، نویسنده، تحلیل‌گر تاریخ اسلام، دونفر طلبه، چندنفر اهل رسانه و معدودی از فارغ‌التحصیلان دانشگاه امام‌ صادق گعده‌ داشتیم. در آن جمع پیشنهاد شد، در پنج دقیقه‌زمان یک قطعه ادبی با مضمون و مفهوم منسجم بنویسیم که در آن از واژه‌های درد، درمان، زخم، نماز و بهشت استفاده شده باشد... دو نفر نویسنده و یک شاعر پیشکسوت هم قرار شد دستنوشته‌ها را داوری کنند.

پنج نفر از حاضران پیشاپیش بنده را بعنوان برنده معرفی کردند، دونفر هم که از قبل بنده رو می‌شناختند، پیشداوری ان‌ها را تأیید کردند... ...  مسابقه شروع شد، من هم قطعه‌ای تقدیم کردم و متأسفانه برنده شدم :))

به نظرم خواندنش خالی از لطف نیست. بخوانیدش.

ما، در بستر تُهیدستی ترانۀ سرمستی سروده‌ایم. ما زیر آبشار درد، غسل نجابت کرده‌ایم تا در دامنِ درمان، نماز اجابت بجای آوریم. ما عادت کرده‌ایم زخم‌های سرد سکوتمان را با مرهمِ گرمِ قنوت التیام بخشیم. ما زبانِ نیازِ فرزندانِ فرداییم. پس، از بهشتِ تقرّب به دوزخِ تعرّب عدول نخواهیم کرد.

 

۹ نظر ۰۵ اسفند ۰۰ ، ۲۲:۵۲
مرآت

 

هیچ‌گاه به بهانۀ همراهی و رضایت همسر و خانوادۀ محترم او، حرمت پدر و مادر خود را نشکنید و تکریم آن‌ها را فدای خوشایند همسرتان نکنید. حتی اگر پدر و مادر در حق شما کوتاهی کرده باشند. حفظ حقوق همسر و رعایت حقوق والدین هر دو واجب است.

 

پ.ن: از تجربه های زندگی.

 

+ از خانم لیلا خدایار بسیار سپاسگزارم که متن این یادداشت را در وبلاگ خودشون به صورت عکس نوشته بازنشر دادند. 

۸ نظر ۲۴ آبان ۰۰ ، ۲۳:۳۰
مرآت

 

از تجربه های مکرر زندگی این است که هر خانم محجّبه ای باید به ازای هر ساعت حجاب گذاشتن و بیرون از خانه بودن، در بازگشت به خانه حداقل سه چهار دقیقه برای آراستگی سر و موی خود وقت بگذارد. وگرنه کم کم هنر سلیقه داشتن را فراموش می کند و به احتمال زیاد از چشم همسرش می افتد... 

 

+ می دانم که این ها برای خانم های فرهیخته ای که این جا را می خوانند، توضیح واضحات است. اما مطمئنم که گفتن و دوباره شنیدنش خالی از لطف نیست.

 

+ منظور از آراستگی، لزوماً آرایش کردن نیست. منظورم در حد شستن، شانه زدن و مرتب سازی موی سر است.

 

پ.ن: تجربه های زندگی را بر اساس مشاهدات عینی و با اتکاء به نمونه ها و مستندات شغلی خودم می نویسم که متأسفانه ارزان به دست نیامده است...

۷ نظر ۰۹ آبان ۰۰ ، ۲۲:۳۷
مرآت

 

برخلاف اکثر زائران محترم ایرانی و غیر ایرانی که در حرم ائمۀ اطهار علیهم السلام و در مسیرهای زیارتی و اماکن مقدسه اشتیاق فراوانی برای عکس انداختن و سلفی گرفتن دارند، -که البته ایرادی هم بر آن مترتب نیست-  اما من هیچگاه اشتیاقی برای این کار نداشتم و ندارم. مگر آنکه کسی بدون اطلاع، از من عکس بگیرد.

 البته در خارج از صحن و ضریح هم اشتیاقی برای این کار ندارم ولی منعی هم برای خودم قائل نیستم. یعنی اگر دوستان و همراهان بخواهند با هم عکس بگیریم، پیشنهادشان را رد نمی کنم. اما امسال، بعد از سفرهای زیارتی و اربعین های متعدد، در آخرین روز زیارتم در حرم ملکوتی علی علیه السلام، دیدم خیلی ها دارند عکس و فیلم و سلفی می گیرند و خادمین حرم هم چندان ممانعت جدی نمی کنند. در همین حال یک لحظه به ذهنم رسید که عکس گرفتن حرام شرعی که نیست من هم که ان شاءالله محبّ علی هستیم. پس بذار عکسی در حرم مولا داشته باشم. با همین توجیه و بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم، عقلم را مجاب کردم و تصمیم گرفتم گوشی همراهم را بدهم به کسی تا از مقابل ضریح عکسی از من  بگیرد..

زیر قبه در جای مناسبی ایستادم و صفحۀ دوربین را آماده کردم، اما هرچه نگاه کردم یک زائر ایرانی ندیدم. چند دقیقه ای طول کشید و چون کسی را نیافتم منصرف شدم و رفتم گوشه ای از ضریح نشستم و برای آخرین بار به نیابت از همراهان وبلاگی که لیست اسامی 139 نفره آنها را در جیبم داشتم، یک زیارت نامه مخصوص و دو رکعت نماز زیارت خواندم که ان شاءالله خوش به حالتون بشه :)

بعد از زیارت نیابتی برای شما دوستان عزیز، دوباره برگشتم به مقولۀ عکس انداختن و کلنجار با خودم و بار دیگر به این نتیجه رسیدم که صفحۀ دوربین را آماده کنم و بدهم به یک نفر چه ایرانی، چه غیر ایرانی تا عکسی به یادگار برایم بگیرد. بالاخره یک جوان عرب خوش تیپ پیدا شد و ازش خواستم زحمت یک عکس را از من بپذیرد. اما ایشون بلافاصله تابلوی ممنوع التصویر را نشانم داد و با عذر خواهی درخواستم را رد کرد و رفت. دوباره ایستادم تا فرد دیگری را پیدا کنم. در همین فاصله، باز کلی آدم های مختلف آمدند سلفی و غیر سلفی گرفتند و رفتند و خادم ها هم با اینکه می دیدند، اما زیر سبیلی رد می کردند و مانع نمی شدند. با خودم گفتم معلومه که ممنوعیت عکس انداختن خیلی جدی نیست.

دوباره صفحۀ دوربین را آماده کردم و دادم دست یک نوجوانی که همون جا از خودش سلفی گرفته بود. طفلکی پذیرفت. اما همین که خواست از من عکس بگیرد، همون خادم های محترمی که برای دیگران چشم پوشی می کردند، به صورت خیلی جدی جلو آمدند و اجازه عکس گرفتن به من ندادند!

 این جا بود که برگشتم به اعتقاد شخصی خودم و گفتم ما را چه نیاز به عکس، انگار وظیفه و سهم من از حرم فقط زیارت است و بس. بگذار عکس های سلفی و غیر سلفی بماند برای دیگران...

 

پ.ن: پیشنهاد میکنم قسمت آخر اربعین نوشت ها را که فردا شب تقدیم می کنم بخوانید.

 

 

۸ نظر ۲۰ مهر ۰۰ ، ۱۷:۲۵
مرآت

بعضی از وزرای مغرور دولت فشل و فاسد روحانی و برخی مسئولان سیاسی و فرهنگی آن دولت بی درد، تقریباً هر دو هفته یکبار به قم تردد داشتند و برابر یک سنت تشریفاتی، در نماز جماعت حرم مطهر نیز شرکت می کردند و به دیدار مراجع عظام هم نائل می شدند! اما نه برای اخذ رهنمود و شنیدن دغدغه های آنها. بلکه برای توجیه کم کاری های خود و جلب حمایت آنها جهت تیتر روزنامه هاشون و برای روز مبادای باند و جناح شان.

آن ها حضور در خیابان ها و مشاهدۀ مظاهر فرهنگی و معضلات اجتماعی را از مصادیق اتلاف وقت می دانستند و معتقد بودند که با این کار، شأن سیاسی آنها زیر سئوال خواهد رفت!

می دانم که وزیران و کارگزاران دولت آقای رئیسی اهل این گونه سیاست بازی ها نیستند. اما باز هم دعا می کنم که دولتمردان ایشان تا پایان دورۀ ریاست جمهوری از این قبیل مردم فریبی ها مبرّا باشند...

پ.ن: روز یکشنبۀ 14 شهریور یک یادداشت جدید در بارۀ افغانستان خواهم نوشت.

۵ نظر ۱۰ شهریور ۰۰ ، ۲۲:۰۹
مرآت

 

این متن اگرچه به ظاهر طولانی است، اما خیلی مختصر و روان نوشته ام و یقین دارم که از خواندنش پشیمان نخواهید شد.

پردۀ اول: پیشینه شناسی طالبان

طالبان در زمان اشغال افغانستان توسط شوروی سابق، بخشی از سپاه مجاهدین افغانستان محسوب می شد که به صورت یک پارچه، جنگ علیه ارتش سرخ شوروی را برعهده داشتند و توانستند بعد از شکست شوروی در ۸ اردیبهشت ۱۳۷۱ وارد کابل  پایتخت افغانستان شوند. لیکن پس از خروج نیروهای شوروی از افغانسان دچار اختلاف و جنگ داخلی شدند که در پایان این جنگ‌، جماعتی از آن‌ها به‌ نام طالبان اعلام موجودیت کردند و قدرت را به دست گرفتند.

بعد از حمله آمریکا به افغانستان طالبانی ها بار دیگر از سال ۲۰۰۶ مجدداً اعلام موجودیت کردند و علیه دولت مستقر در افغانستان که او را دست نشاندۀ آمریکا می دانستند وارد مبارزه مسلحانه شدند و در نتیجه قسمت‌های زیادی از جنوب افغانستان به ویژه قندهار و هلمند را تحت نفوذ خود درآوردند.

مبارزین طالبان، در حین جنگ با دولت مستقر، همزمان با نیروهای آمریکا و ناتو نیز وارد مبارزه شدند و هر از گاهی برای نظامیان آمریکایی و انگلیسی دردسرهایی ایجاد می کردند و با حمله به پایگاه های آمریکا، بر نیروهای نظامی آنها تلفات سنگین وارد می کردند.

طالبان در سال های اولیه قدرت خود، غیرنظامیان وابسته به دولت و ارتش افغانستان را بارها و بارها قتل عام کردند، زنان را از فعالیت های سیاسی و اجتماعی به شدت منع و برخی میراث فرهنگی و  آثار باستانی را تخریب و دختران دانش آموز را به جرم درس خواندن به قتل رساندند. شیعیان را نیز به بهانه های مختلف اعدام و شهید می کردند. اما متقابلاً خود نیز در گیر و دار مبارزه و برای رسیدن به قدرت، آسیب ها، آوارگی ها، دربدری ها، کشته ها و زخمی های فراوانی را تحمل و نیرنگ و دسیسه های زیادی را از طرف آمریکایی ها تجربه و خسارت های سنگینی را در این راه متحمل شده اند.

طالبان از سال 1996 تا ماه های اخیر بر سه چهارم افغانستان مسلط بوده و در این مدت، سه کشور عربستان، پاکستان و امارات متحده عربی، او را به رسمیت می شناختند و به آنها کمک مالی می کردند.

 

پردۀ دوم: تفکر و اندیشۀ طالبان

طالبانی ها از آن جهت که افغانستان را موطن، زادگاه و سرزمین خود می دانند، حق دارند که سلطۀ بیگانگان را برنتابند و با آن ها بجنگند. فرقی هم ندارد که سلطه گران بیگانه، روسیه (شوروی سابق) باشد یا آمریکا یا انگلیس و یا هرکشوری که با آنها تعارض مذهبی و دینی دارد. 

اندیشۀ طالبان در اصل، مبتنی بر شریعت اسلامی با تفکر مذهب اهل سنت است که در مواردی گونۀ عربستانی و وهابییت آن بر گونۀ سایر فرقه های اهل سنت، غلبه دارد. اما وجه غالب تفکر طالبانی طی سال های اخیر، تغییر یافته و از خشونت و تعصب خشک مذهبی و اعتقادی آنها به ویژه علیه گروه های شیعی و سایر نحله های قومی و مذهبی کاسته شده است.

طالبان بعد از سال ها مبارزه و خشونت و ویرانگری و تغییر رهبران متعدد، به این نتیجه رسیده اند که برای ایجاد حاکمیت و بقای حکومت و مقبولیت در منطقه، باید تعصب خشک مذهبی و اِعمال خشونت علیه قومیت ها را کنار بگذارند. در غیر این صورت وجاهت و مشروعیت سیاسی خود را به زودی از دست خواهند داد.

نشست قطر بین آمریکا و طالبان، نشانگر این است که طالبان به تعدیل رفتار خود در عرصۀ سیاسی رضایت داده و برای اثبات حقانیت خود به آن ملتزم و متعهد شده است. چون این واقعیت را درک کرده است که برای پیشبرد اهداف و اثبات موقعیت خود در صحنه سیاسی افغانستان، بیش از هرچیز باید کشورش را به ثبات و امنیت اجتماعی برساند.

رجال سیاسی طالبان به این درک از روابط اجتماعی رسیده اند که سرعت ارتباطات و انتقال اطلاعات در جوامع بشری هر نوع اقدام منفی و خشونت بار طالبان را به بازتابی علیه خودش تبدیل خواهد کرد. به همین دلیل، ناگزیراست در تحکیم پایه های حکومت خود، نسبت به مردم، نهادها، قومیت ها و گروه های شیعی در افغانستان رفتار منطقی و محتاطانه تری داشته باشد.

 

پردۀ سوم: سیاست متقابل طالبان و ایران

طالبان با بیست سال تجربه، یقیناً از قدرت نظامی و نفوذ جهادی ایران در منطقه و در خود افغانستان اطلاع دارند و حتی رویارویی نظامی ایران علیه آمریکا را هم به خوبی دیده اند. لذا، هوس رویارویی و شیطنت در مرزهای شرقی ما را نخواهند داشت و در رفتارشان با شیعیان افغانستان در هزاره، به ویژه در درۀ پنجشیر مجبورند از مرز مدارا و انصاف خارج نشوند.

افغانستان با چهل سال جنگ و کشتار و ویرانی و درگیری های قومی و قبیله ای، تشنۀ آرامش و زندگی و سارندگی و رونق اقتصادی است که جز در سایۀ امنیت و ثبات سیاسی حاصل نخواهد شد. از این رو طالبان که بیش از همه خود را مدعی و دلسوز و در عین حال در اکثریت می دانند، التزام داده اند که این مؤلفه ها را در نظر بگیرند و صداقت و حسن نیت خود را به مخالفان و مردم افغانستان ثابت نمایند.

در نشست قطر نیز طالبان و آمریکا برای به اصطلاح بازگرداندن صلح به افغانستان توافقی را با یکدیگر امضا کرده اند. البته این قبیل توافق نامه ها از سوی آمریکایی ها با مخالفان خود در کشور اشغال شده، ناشی از خوی استکباری آنها و برای حفظ پرستیژ است که میخواهند وانمود کنند خروجشان از افغانستان نه نشانۀ شکست، بلکه به خاطر تضمین امنیت و صلح است. اما با توجه به شناختی که از خوی استکباری آمریکا و اروپایی ها سراغ داریم، هیچ بعید نیست که در آینده ای نه چندان دور، با نفوذ در ارکان سیاسی، فرهنگی و اقتصادی افغانستان، بخواهند طالبان تعدیل شده را به نفع خود مدیریت و سیاست های استعماری شان را به دست آنها و به شیوه ای نرم علیه جمهوری اسلامی اِعمال نمایند.

 

پردۀ چهارم: سئوال اساسی مردم

با این توصیف، سئوال اصلی اکثر مردم ما این است که تحولات افغانستان بر جمهوری اسلامی ایران چه تأثیری دارد و موضع ایران در این باره چیست و چگونه باید باشد، پاسخ این سئوال ها را با توجه به یافته های خودم اشاره میکنم:

طالبان، از اولین گروه های مسلحی هستند که رسماً علیه آمریکا ایستادند و مبارزه کردند. در حال حاضر نیز از بزرگ ترین گروه های مبارز مسلح و به رسمیت شناخته شده در افغانستان محسوب می شوند که از مقبولیت مردمی نیز برخوردارند. مجاهدین افغان نیز از گروههای مبارز و خوش سابقه محسوب میشوند که دارای وجاهت و مقبولیت مردمی هستند، اما با توجه به فراگیر بودن جماعت اهل سنت در افغانستان، مجاهدین افغان از اکثریت لازم برخوردار نیستند. لذا بازیگر اصلی در صحنۀ سیاسی افغانستان، طالبان هستند.

طالبان در طول مبارزات خود علیه اشغالگران آمریکایی، حسن نیت و خیرخواهی جمهوری اسلامی ایران را دیده و عمیقاً نسبت به مشی سیاسی و نظامی ایران به باور رسیده است.

جمهوری اسلامی ایران نیز اگرچه می داند که وهابی های افراطی و داعشی ها هنوز در بدنۀ نظامی طالبان وجود دارند،  اما با توجه به تغییر رویکرد فکری، عملی و اعتقادی طالبان، قدرت سیاسی آنها را بر آمریکایی ها ترجیح می دهد و اداره کشور توسط طالبان را به مراتب سازنده تر و مطمئن تر از حضور آمریکایی ها می داند. طالبان نیز متقابلاً قول داده اند که نه تنها برای شیعیان و مجاهدین افغان مزاحمت ایجاد نکنند، بلکه آن ها را در بخش هایی از حکومت مشارکت دهند.

به هر تقدیر، جمهوری اسلامی ایران بر اساس استراتژی و مشی سیاسی خود، معتقد است که خروج آمریکا از افغانستان اولویت اول است و اداره امور افغانستان نیز باید بر اساس رأی و ارادۀ خود افغان ها صورت پذیرد. لذا با توجه به شرایط حاضر، گریزی از این وضعیت نخواهیم داشت. ضمن اینکه  وقتی آمریکا خودش برای خروج از افغانستان ناگزیر است و دولت افغانستان هم قادر به ادارۀ حکومت نبوده، چرا باید از خروج آمریکایی ها خوشحال نباشیم؟ البته این احتمال و نگرانی نیز وجود دارد که توافقات پشت پرده ای بین آمریکا و طالبان رقم خورده باشد که فعلاً نمی شود در بارۀ آن به قطعیت سخن گفت. فقط در قبال تصور هرگونه احتمالات پنهانی، به هوشیاری و هوشمندی دیپلماسی و آمادگی نیروهای مسلح نیاز داریم که شواهد نشان می دهد بحمدالله همۀ تمهیدات سیاسی و دفاعی برای وقوع حوادث احتمالی فراهم است...

اما و اما، تنها مسئله ای که همجنان لاینحل مانده و شک برانگیز است، نوع حکومت آیندۀ افغانستان است. آیا قرار است نظامی مبتنی بر انتخابات و قانون اساسی در افغانستان شکل بگیرد، آیا نظام بین الملل، حاکمان طالبانی را بعنوان دولت قانونی به رسمیت خواهند شناخت؟ آیا جامعۀ جهانی، طالبان را به چشم دولت کودتا نگاه خواهد کرد؟ آیا عنوان مجعول، ناشناخته و پر چالش «امارت اسلامی» با قوانین نامعلوم، حکومت آیندۀ این کشور را اداره خواهد کرد؟ این ها از مواردی هستند که حقیقت آن هنوز برای کسی روشن نشده است..

در تاسوعا و عاشورای حسینی عزاداری هایتان قبول و التماس دعا

 

۹ نظر ۲۷ مرداد ۰۰ ، ۱۴:۴۱
مرآت

 

روز عید غدیر، در مراسم عقد یکی از همکاران جوان دعوت بودیم. قرار بود به خاطر شرایط کرونا، مراسم خیلی سریع انجام شود و مهمانان هرچه زودتر سالن را ترک کنند. بعد از اجرای خطبۀ عقد و بعد از تبریک و شادباش و تقدیم هدایا، در حال خروج از سالن بودیم که آقا داماد عزیز، تعدادی ورق های ابر و باد به من و بعضی از مهمان ها داد و خواهش کرد تا جدی ترین توصیه ها و تجربه های زندگی رو براشون بنویسیم. من هم با اصرار مادر داماد پذیرفتم و این متن را براشون نوشتم:

آقـا داماد عزیز! به خـدا قسم ما هـم مثل خیلی از مـردم مشکلات داریم، بیـماری داریم، رنج کشیـده ایم، دوری از خانواده داشتیم، درغربت زندگی کردیم، اجاره نشین بودیم، طعم گرسنگی را چشیده ایم، به سختی درس خواندیم، سالهای دانشجویی استراحت و خواب راحت نداشتیم، چوب لج بازی استاد لائیک را خورده ایم، بسیاری از جمعه ها و روزهای تعطیل در حال کار و تلاش بودیم، از چشم و هم چشمی، چشم پوشیدیم، خیلی از روزهای زمستان زیر برف و باران بچه به بغل کنار خیابان منتظر تاکسی ایستادیم و خلاصه خیلی زجرها را تحمل کردیم، اما به عنوان یک بچه مسلمان با خدایمان عهد بستیم که شاد باشیم و رفتارغیرمؤدبانه نداشته باشیم، تصمیم گرفتیم در زندگی خودمون صمیمی باشیم، پشتیبان هم باشیم، صبور و مقاوم باشیم، بی تابی نکنیم و زندگیمونو آبرومندانه پیش ببریم تا به ساحل آرامش برسیم...

عروس خانم محترم، اگر به جای حسرت به زندگی این و آن، به شایستگی های خودت و همسرت بیاندیشی می توانی در سایۀ بندگی خدا به زندگی ات آرامش ببخشی. ما به این باور رسیده ایم که سرمایۀ آرامش، در سایۀ آسایش یافت نمی شود... سعادت و سلامتی و شادابی شما آرزوی ماست. زندگی تان به نور عشق تابان باد...

۵ نظر ۱۲ مرداد ۰۰ ، ۲۲:۲۴
مرآت

سال های قبل که گاهی از صمیمیت زندگیمون، از خوش رفتاری و گشاده رویی خودمون و از صبوری و همدلی و همراهی همسرم چیزهایی می نوشتم، بعضی ها خوشحال می شدند، بعضی ها تحسین می کردند، عده ای هم از روی خیرخواهی توصیه می کردند که این جور چیزها را ننویسم، چون ممکنه بعضی ها چشم بزنن و حسودی کنند...

اما افرادی هم بودند که به اسم ناشناس یا با اسم غیـر واقعی در کامنت های خصـوصی، همش تــوهـین و ناسزا و زهــرمار نثارمون می کردند و کلی نیش و کنایه تحویلمون می دادند. ماحصل حرفشون هم این بود که می گفتند: نوشته هاتون فخرفروشیه / میخواهید دل بقیه رو بسوزونید / می خواهید خود نمایی کنید / دارید خالی می بندید / می خواهید القاء کنید که دیگران این جوری باشند / می خواهید جلوی بقیه کم نیارید / دارید وانمود می کنید که رفتار بچه مسلمونا اخلاقیه و زندگیاشون بی کدورته و...و... و...!

مثلاً یه آقای متأهل که اطلاعی از مشکلات درس و معیشت و زندگی ما نداشت و تصورش این بود که اخلاق و صمیمیت و تفاهم فقط برای نوشتن توی قصه هاست؛ با عصبانیت برام نوشته بود: یا داری دروغ میگی یا خیلی خرپول هستین که خیالتون راحته...! و دیگری نوشته بود: حداقل با خودتون روراست باشین!!!

و چندتایی هم این جور نوشته بودند:

  • خب که چی؟ توقع داری باورکنیم؟
  • یادتون دادن که اینجوری بگید؟
  • منم اگه بابای مایه دار داشتم غمی نداشتم. و...

حالا فکر کنید توی اون شرایط، من چه پاسخی باید می دادم؟ و چه تصمیمی باید می گرفتم؟

فقط بگم که سخت ترین کار برای من این بود که بخواهم غصه های زندگی ام را برای شان قصه کنم.

۵ نظر ۰۵ مرداد ۰۰ ، ۰۰:۳۴
مرآت