مای برون:
با بد و نیک جهان از بسکه همدوشیم ما
سرمه را چشمیم و حرف سخت را گوشیم ما
مای درون:
فتنه صد انجمن آشوب صد هنگامهایم
گر به ظاهر چون شراب کهنه خاموشیم ما
پ.ن: صائب تبریزی، سیدای نسفی
مای برون:
با بد و نیک جهان از بسکه همدوشیم ما
سرمه را چشمیم و حرف سخت را گوشیم ما
مای درون:
فتنه صد انجمن آشوب صد هنگامهایم
گر به ظاهر چون شراب کهنه خاموشیم ما
پ.ن: صائب تبریزی، سیدای نسفی
پیامک اول:
سلام بر همسر نازنین
و سلام بر سجاده نشین آئین اعتکاف.
امیدوارم سالم و قبراق و تندرست باشی و در راز و نیازت با خدا گوشه چشمی هم به من بینوا بیندازی.
لطفاً در قنوت نمازت دعا کن
برای ظهور امام زمان. برای آمادگی منتظران ظهور، برای بهبود اوضاع دین و دولت و برای نابودی ظلم و بیعدالتی ...
به امید دیدار...
پیامک دوم:
سلام و تحیت و نور خدمت سرکار علّیه، بندۀ خوب خدا و معتکف آستان حضرت حق.
دعا میکنم حال همسربانوی مهربانم خوب و خوش و خرم باشد...
انشاءالله از جام معنوی اعتکاف جرعهجرعه اجابت بنوشی و سرمست از بادۀ الست باشی.
با ارادت و مهر
پ.ن: خوشا آنها که توفیق اعتکاف یافتند
و خوشاتر آنها که از خود رستند و به خدا پیوستند.
وقتی به نورا خانوم چهارساله میگن آماده شو بریم خونۀ مامانی، کمتر از یک دقیقه لباس پوشیده و نپوشیده با کیف و کوله و عروسکش میپره داخل آسانسور :))
اما وقتی بهش میگن دیر شده، پاشو آماده شو بریم خونه، خیلی زود بجنبه و حرف گوش کن باشه و بهونه نیاره، یک ساعت و بیست دقیقه معطلی داره!
امان از این دخترک!
مامانش میگه هنوز نفهمیدم خونۀ مامانی چی داره که ما نداریم؟
پ.ن: عجب محبتی دارند مادر بزرگای نازنین. اگر نوههاشون بهونۀ زیردریایی اتمی هم بگیرند، سه سوته از توی کابیت در میارن میدن بهشون..
آقاپسر گل، دختر مورد علاقهاش را در دانشگاه یافته بود. بعد از مدتی، آدرس و تلفن منزل دختر را به خانواده داد و از آنها خواست در بارهاش پرس و جوی بیشتری کنند و قرار خواستگاری را مشخص بفرمایند.
همهچی بر وفق مراد پیش رفت و قرار خواستگاری مشخص شد. القصه، آقاپسر همراه پدر، مادر و خواهر به رسم خواستگاری به خانه دخترخانم رفتند و قریب سه ساعت گفتند و شنیدند آنچه را که لازم میدانستند.
پروسۀ تحقیق نیز قریب یک ماه به طول انجامید و خانوادهها از بد و خوب یکدیگر شناخت کافی پیدا کردند. اما، در این میان یک مسئلۀ ساده که دانستن آن بر سایر معلومات میچربید برای دو طرف ناشناخته بود! گویی که این مجهول میخواست در لحظهای حساس و در مراسم زیبای بلهبرون رخنمایی کند تا عرق شرم را بر پیشانی بزرگترهای هردو خانواده بنشاند...
عصر بله برون فرا رسید. بزرگان خانوادۀ دختر منتظر بودند تا ماه داماد و همراهان محترم را زیارت کنند...
بالاخره صدای زنگ خانه به صدا درآمد و لحظهای بعد، آقا پسر، همراه پدر و مادر، پدر بزرگ، عمو، زن عمو، عمه، شوهرعمه، دایی، زندایی، خالهها، شوهرخالهها، برادرها و خواهر داماد وارد شدند... اما، به محض ورود، هر دو خانواده در حیرتی عجیب و عمیق فرو رفتند و چندلحظهای به سکوت پناه بردند! جوری که تا چنددقیقه نمیدانستند چگونه باب گفت وگو را باز کنند و چگونه رسم احوالپرسی را به جای آورند!! شاید هم داشتند از خجالت یکدیگر آب میشدند!
بحمدالله این مراسم به شادی پایان یافت و ما شام و شیرینی عقد و عروسی آن ها را خوردیم... اما به نظر شما دلیل بُهتزدگی و شرمندگی این دوخانواده چه بود؟
+ داستان نبود. یک ماجرای واقعی بود :((
ازدواج هم مثل خیلی از کارها قِلِق دارد. مهندسی دارد و مهارت لازم دارد. اگر دختر خانمهای گل و آقا پسرهای نازنین، قلق ازدواج را بلد نباشند، انتخابشان ناهمگون، مسیر زندگیشان ناهموار و ادامۀ راهشان تلخ و نا آرام خواهد بود. اونهایی که میخواهند فرجام زندگی شان به ناکامی نینجامد. لازم است فراتر از احساسات میانتهی و به دور از عشقهای کاذبانه، به ازدواج سالم بیندیشند. باید پیشنیازهای درس ازدواج را پاس کنند و مبانی زوجیت را خوب بشناسند و آنگاه به سراغ ازدواج بروند...
*** *** ***
آقای مهدی عباسی، طلبۀ خوشکیش و نیکاندیش قم، کتابی نوشته است به نام «نبض ازدواج را بگیرید» این کتاب در 94 صفحه با قطع جیبی چاپ شده و تقریباً بدون پیرایه و به دور از بعضی آموزه های ناچسبِ روانشناسی های نوظهور، فرایند یک ازدواج موفق را به تحریر کشیده است. خواندن این کتاب قبل از ازدواج، سیستم خِرَد ورزی و تعقل و عشقبازیِ جوان ها را در برابر هجوم بدافزارها و ترس افزارها و باج افزارهای ناشناخته ایمن می سازد :))
+ تا حالا سی و چند نسخه اش را به جوان های خوب هدیه داده ام. بحمدالله همه راضی بودند.
++ نسخۀ کاغذی این کتاب در تهران و شهرستان ها کمیاب شده. اما در قم دست یافتنیتر است.
پ.ن: بیاییم ازدواج های شرعی و آسان را دریابیم، قبل از آنکه سرطان بدخیم ازدواج های سفید، شهرنشینهای جامعه را درنوردد و به نقطههای دورتر برسد.
میان خواب و بیداری شبی دیدم خیال او
از آن شب واله و حیران، نه در خوابم نه بیدارم
*
*
دو رنگی در میان ما به یک بار آن چنان گُم شد
که غیر از نقش یکرنگی نه او دارد، نه من دارم :)
*
*
تقدیم به همسر مؤمن و محبوب زندگیام که فرصتهای معنوی سحرهای رمضان را مرهون مصاحبت و همصدایی خالصانهاش میدانم. حظ عرفانیاش وافر و عطر معنوی سحرگاهان گوارایش باد...
عید سعید فطر، روز جشن بندگی و عرفان را به بیانیهای عزیز و همراهان وبلاگی ام صمیمانه تبریک میگم...
+ قصد سفر داشتیم. اما گذاشتیم برای بعد از نماز عید فطر در مصلای تهران به امامت مقتدا و مولایمان خامنهای عزیز، به نیابت از حضرت مهدی موعود عجلالله تعالی فرجهالشریف...
پ.ن: شعر از جناب اوحدی مراغهای.
به نظرشما کدام گزینه مقبولتر است و چرا؟
موج موج غزل میسرایم برایت،
از صلیب صداقت صدایت
و از حدیث حادثۀ چشمهایت..
تقدیم به عاشقانه ترین شعر زندگیام، همسرم
+ ولنتابن، دلخوشی بچه قرتی هاست. عاشقانههای ما در تقویم ماه و سال نمیگنجد!
پ.ن:
هرچند این روزها کام ما از وحشی گری اراذل و اوباش و جنایت گرگ های منافق و تجزیه طلب، زهرآلود است؛ هرچند داغ شهیدان مظلوم این دیار، دل های ما را محزون و پرخون کرده است، اما این روزها بعضی آیین های عقد و عروسی هم کم و بیش در حوالی خانۀ خوبان جریان دارد که اگرچه بی آرایش و بی آلایش هستند و به خاطر همدلی با بازماندگان شهدای شاهچراغ، مشهد، اصفهان و ایذه و تهران، هیجانات همیشگی را ندارند؛ اما خدایا، شادی هایش را برای عروس خانم ها و آقاداماد های نازنین خوشگوار کن و برکاتش را برای خانواده های بزرگوارشون ماندگار و یادگار نگهدار...
+ بسیجی خستگی را خسته کرده :)
++ انتقام از منافقین و آشوب طلبان ادامه دارد.
ما دوست داریم نام زیبای زن را از ورطۀ هرزگی به پردۀ فرزانگی بنشانیم و رتبۀ زندگی را از بازندگی به ارزندگی ارتقاء دهیم؛ ما دوست داریم پرچم آزادی ملت را بر بام برازندگی این مرز و بوم برافراشته تر سازیم!
پ.ن: مجری بی حجاب، با حرارت سخن می گفت و نوید می داد که به زودی شعار زن، زندگی، آزادی به پیروزی می رسد و مردم آزاد می شوند، یک جماعت توهم زده هم، با سوت و کف تشویق می کردند و داخل سالن هوار می کشیدند! منم جملۀ بالا را با خط درشت نوشتم و دادم یک دختر خانم برایش برد، خیال کرد باید بخواند، بعد که پشت بلندگو خواند، طفلکی بدجوری مچاله شد. اونوقت برای این که مچاله شدنش رو جبران کند، با عصبانیت فریاد زد: بی شرف، بی شرف! :))
+ خواستم بهش بگم زن، زندگی، آزادی یعنی این!