سفر عشق (3)
گلایه کوفیها از زائران ایرانی!
در انتهای روز اول پیاده روی. نزدیک اذان مغرب از قسمت بازار و از درب صحن حضرتِ مسلم و هانیبن عروه وارد مسجد کوفه شدیم. برای من اولین بار بود که شبهای مسجد کوفه را تجربه میکردم. گوش تاگوش مسجد پر از جمعیت بود. نماز مغرب و عشاء را در حالی به جماعت خواندیم. که به قول ایرانیها در کل مسجد، جای سوزنانداز نبود. بعد از نماز جماعت هم برای خواندن نمازهای مستحبی به شبستان مسجد رفتیم و بعد هم به زیارت جناب مسلم و هانی و مختار.
این سومین بار بود که در عمر سفرهایم به عتبات عالیات، بر و بچههای تفتیش، ورود موبایل به داخل مسجد کوفه را اجازه میدادند، ما هم حسابی حق لحظهها را ادا کردیم و کلّی صداهای جانسوز و تصاویر درسآموز را ضبط کردیم برای مخابره به بلاد مقدس و غیر مقدس. شبهای مسجد کوفه و دوضلع اطراف آن در دوسه هفتۀ منتهی به اربعین، هم آکنده از جمعیت است و هم لبریز از برکت و نعمت و مودّت است که بر مدار محبت علی و اولاد علی علیهم السلام دَوَران دارد.
فضای مسجد کوفه در آن شب برای ما آنقدر روح نواز و دل انگیز بود که خستگی راه و گرسنگی را کلاً فراموش کرده بودیم. دوست داشتیم تا صبح داخل مسجد بمانیم و با در و دیوار مسجد و نقطه نقطۀ صحن و سرای مسجد حرف بزنیم. اما باید شرایط همراهان را در نظر میگرفتم.
ساعت 19:30 بار و بندیلمان را از غرفۀ امانات گرفتیم و دوباره روانۀ کوچه و خیابانهای کوفه شدیم تا غذایی بیابیم و سدّ جوعی بکنیم. همینکه پیچ کوچۀ منتهی به مسجد را رد کردیم. مرد نسبتاً قد بلندی سر راهمان سبز شد و سلامی کریمانه فرمود. اما چون قیافۀ ایرانی ما تابلوی تابلو بود، با معجونی از کلمات فارسی و عربی ما را به خانهاش دعوت کرد. ما هم برای این که ایشان در گفتگو با ما دچار زحمت نشود و احیاناً گاف ندهد، با چند جملۀ عربی آمیخته با لهجۀ محلی پاسخش را دادیم و خیالش را راحت کردیم.
اسمش ابراهیم سلیمان بود. میگفت آمده است تا فقط مهمان ایرانی را به خانهاش ببرد.! میگفت هرسال از دوهفته مانده به اربعین خانهاش را برای اسکان و پذیرایی مهمانان ایرانی اختصاص میدهد. ابراهیم اما در کنار این لطف و محبت عربی، شروع کرد گله کردن از بعضی ایرانیها که ذهنیت خوبی نسبت به مردم کوفه ندارند و دعوت کوفیها را نمیپذیرند! به همین جهت آن قدر با ما صمیمی برخورد کرد تا دعوتش را رد نکنیم. حتی ما را به محراب مسجد کوفه قسم داد تا به خانهاش برویم! (تاحالا قسم دادن به محراب مسجد را نشنیده بودم) ما هم متقابلاً عرض ادب و ادای احترام کردیم و گفتیم که طعام سفرۀ احسان شما برای ما لطف است و حق نمک را با افتخار پذیراییم.
به محض ورود به منزل، مقداری سوغات را که قبلاً از شهرهای قم، اصفهان و رفسنجان تهیه کرده بودیم در یک بستهبندی مرتب تقدیمشان کردیم که خیلی برایشان تازگی داشت و خیلی هم خوشحال شدند...
پذیراییاش بسیار گرم و مهربانانه بود. بعد از شام رختخواب آوردند تا زودتر بخوابیم و استراحت کنیم. اما ما دوست داشتیم با او و پسرانش حرف بزنیم. بالاخره میزبان در خواست مهمانانش را پذیرفت و تا ساعت 11 شب مشغول حرف زدن بودیم. آن ها از کار و زندگیشان برای ما گفتند و از اوضاع کوفه و جمعیتش. ما هم از خودمان و از رسم و رسوم زندگی ایرانی و مشاغل خودمان و از حمیدآقا که بچه مثبت گروه و حافظ قرآن است گفتیم و امثال این چیزها...
در ادامۀ همکلامی با میزبان عزیزمان و پسران باسوادش گریزی هم زدیم به گلایههای شیخ ابراهیم در داخل کوچه که میگفت ایرانیها نسبت به کوفیها بدبین هستند و دعوتمان را اجابت نمیکنند و خلاصه چیزهایی هم در این باره گفتیم و شنیدیم که نتیجهاش پر بَدَک نبود. در واقع موفق شدیم با کمک پسران صاحبخانه، به شیخ ابراهیم بقبولانیم که زائران ایرانی، نسبت به کوفیان عصر حاضر سوءظن ندارند. برای شیخ توضیح دادیم که خانۀ شما به این دلیل که خارج از طریق و در خلاف جهت مسیر واقع شده است، ایرانیها معذورند و نمیتوانند دعوت شما را اجابتکنند...
موقع خواب از ابراهیم سلیمان خواستیم اگر امکان دارد، اجازه دهد پیش از اذان صبح برای رفتن به مسجد کوفه، منزل را ترک کنیم. او هم بزرگوارانه اما مشروط با درخواست ما موافقت کرد...
ساعتی مانده به اذان صبح در حالی که کوچکترهای ما خواب بودند، خودش ما را به مسجد برد و به این ترتیب، اولین نماز صبح را در مسجد کوفه به جماعت خواندیم و دوباره به منزل ابراهیم برگشتیم... ادامه دارد.
سلام
چقدر خوبه که اینطوری با جزئیات می نویسید،
من احساس میکنم دارم اون لحظه ها رو تجربه میکنم. من کلا اهل سفرنامه خوندن نیستم ولی الان به این نتیجه رسیدم موضوع دلچسبیه