https://blog.ir/panel/a-ghannadian/template_edit/current

گذرگـاه فــکر و ذکـــر

خدا را رحمی ای مُنعم که درویش سر کویت + دری دیگر نمی‌داند رهی دیگر نمی‌گیرد

گذرگـاه فــکر و ذکـــر

خدا را رحمی ای مُنعم که درویش سر کویت + دری دیگر نمی‌داند رهی دیگر نمی‌گیرد

گذرگـاه فــکر و ذکـــر

........... بسم الله الرحمن الرحیم ...........

این جــا کلبــۀ کـــلام و رشـحات قـلمی من است. روزنگاشتــه‌های این جــا نوعاً کوتاه و مختصـر است که گـهـــگاهی رنگ دیانت بـه خــــود می‌گــیرد، گــــاهی با بـوی سیاست عجـین می‌شود، گــاهی بـه مسائل تربیتی و رخــدادهای زنــدگی می‌پردازد، گــاهی با حس و حال خـانواده و سبک زندگیِ مؤمنانه می‌درخشـد و در پـاره‌ای اوقـات نیـز با الفـاظ شاعرانه به وادی ادب و هنر اصیل این مـرز و بوم ورود می‌کند...
یادداشت‌ هـای این وبـلاگ گــاهی با طعــم واژه‌هایی از جنس سپیده و سحر می‌آمیزد. گاهی با صبغــۀ فـرهـنگ و اخـلاق نگاشتــه می‌شود و گـــاهـی نیــز با تیـشۀ عـقـــل و اندیشه، ریشه‌های جـهل و خرافه را هــدف می‌گیرد
نویسنده این وبلاگ خود را مدیون شهیدانی می‌داند کـه در روزهای عسرت و گــلولــه و خون مردانه جنگیدند و از حریت و استقلال و آزادی کـشور حـراست کـردند. از ایـن جـهت تـلاش دارد تا از تجـلیــل و نکــوداشت یـاد و حماسۀ آن‌ها نیز غفلت نورزد و هـر از گاهی با قـــلم صـداقت و مـهر، یاد و نام و خــاطرۀ شهامت و اخلاصشان را زینت‌افـزای صفحات این وبـلاگ کـند. باشد تا یادشان جاودانـه و راهشان ماندگار شود.
هــیـچ یــک از سیـاهــه‌ هــای ایـن وبــلاگ، کـپی‌پـیست نیست. امـــا کـپی بـــرداری از مــــطالب ایـن‌جــــا با ذکــــر مـنبــع و آدرس بــلامـانـع است...
پیشنهادها و نـقـدهــای منصفـانۀ دوستان و کاربـران عـزیز را پذیرایم،
از کامنت‌های چالشی و پرسشی عزیزان استقبال می‌کنم. ولی با عرض پوزش از پاسخ بـه کامنت‌هـای ناشناس معذورم. به کامنت‌های بدون آدرس هم در صورتی که آشنا نباشند پاسخ داده نخواهد شد.

دوشنبه, ۲۳ مرداد ۱۴۰۲، ۰۹:۴۲ ب.ظ

سفر عشق (4)

از کوفه تا سد حلّه و خانۀ ابو حَمَد

صبح روز دوم، بعد از صبحانه، از ابراهیم و خانواده‌اش خداحافظی کردیم و راه سهله را در پیش گرفتیم. قریب یک ساعت راه بود. در هوای صبحگاهی راه رفتن از کوفه به سمت مسجد سهله دل نواز و روح انگیز بود.

با تجدید وضو وارد مسجد سهله شدیم. مسجدی که برابر نقل منابع شیعی قرار است در عصر ظهور محل استقرار و سکونت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف باشد. توقف و نماز خواندن ما در مسجد سهله یک ساعت و نیم طول کشید. بعد از آن با عزمی جزم برای ادامۀ راه، همراه با سیل زائران پا به جادۀ عشق گذاشتیم. در عبور از کوچه‌های سهله، کار زنان و مردان محله بسیار ستودنی و پر از معنویت و حماسه بود که با اسپند و عود، به زائران اربعین خیر مقدم و خداقوت می‌گفتند و  در انتهای محله، دعای خیرشان را بدرقۀ راه زائران اربعین می‌کردند.

ما دو نوع سوغاتی همراهمان برده بودیم. بخشی برای میزبان‌هایی که احتمال می دادیم مهمان‌شان می‌شویم و بخشی هم برای دخترخانم‌ها و پسربچه‌های عراقی که در سن کودکی مشق خدمتگزاری اربعین را تمرین می‌کردند و یا به صورت دسته‌های منظم کنار گذر ایستاده بودند و لبیک یاحسین می‌گفتند و گاهی هم مرثیه‌های کودکانه می‌خواندند...

مشتی پسته و مغز بادام با مقداری نبات خراسان و گز اصفهان در بسته‌های کوچک مزین به شعارها و نمادهای عاشورایی، مختصر سوغاتی بود که به نوجوان‌ها و بچه‌های خردسال عراقی هدیه می‌دادیم. خوشحالی‌شان بسی دیدنی بود و حُسن قبول والدینشان ملموس‌تر. جالب است که در همین مسیر، بارها خا‌نم‌های دانشجو را ‌دیدیم که به دختران کوچک عراقی گل سر و کتاب نقاشی و مدادرنگی و پرچم‌های کوچک عاشورایی هدیه می‌دادند...

فکر کردم چه کار خوبی می‌شود اگر زائران ایرانی به اندازۀ توان و تمکّنی که دارند، در برابر پذیرایی بی حد و حصر عراقی ها بدون تشکر عبور نکنند، حداقل با لبخندی و با ابراز محبتی یا دادن هدیه‌ای ناقابل دل کودکان آن ها را شاد کنند. همان طور که پدران و مادران آنها دار و ندارشان را برای پذیرایی از زائران در طبق اخلاص می‌نهند و در میزبانی از زائران سنگ تمام می‌گذارند...

و البته داشتم تأسف می‌خوردم که چرا بعضی از ما ایرانی‌ها در بهره‌مندی از نذورات و خدمات رایگان عراقی‌ها مخصوصاً در ایام اربعین حریصانه و مُسرفانه رفتار می‌کنیم؟ و چرا در برابر آن همه خدمات صادقانه، گاهی از یک تشکر خشک و خالی هم دریغ می ورزیم؟ در حالی که شیعیان عراقی نوعاً سوغاتی ما را _اگرچه اندک بود_ به رسم ادب می بوسیدند و به نشانۀ تشکر روی چشم می‌گذاشتند و کلی هم ابراز محبت و قدردانی می‌کردند. (خواستم در این زمینه دردمندانه‌تر سفرۀ دلم را بگشایم، اما می‌گذارم و می‌گذرم و به همین مقدار بسنده می‌کنم)

در مسیر راه، زنان و دخترکان پوشیده اندامی بودند که بر شترهای بی جهاز نشسته و به صورت نمادین در حرکت بودند تا سختی‌های قافلۀ اسرای کربلا را در حرکت به کوفه و شام تداعی کنند.. برخی از روستائیان فحول می‌گفتند، این حرکت نمادین از صدها سال پیش رایج بوده و قبیله‌هایی هستند که هرساله این مسیر طولانی را با شتر طی می‌کنند. چون به اعتبار برخی نقل‌های تاریخی بر این باورند که بخشی از این جاده دقیقاً همان مسیری است که کاروان اسرای کربلا در عزیمت به شام از آن‌جا عبور کرده‌اند.

قافله‌های عزادار، دسته‌های سینه زنی و هیئت های ریز و درشت محلی نیز فوج فوج از روستاهای اطراف وارد طریق فرات می‌شدند و در حالی که نوحه‌هایی جانسوز به زبان عربی می‌خواندند، کل راه را با پای برهنه طی می‌کردند.

از تفاوت های پیاده روی ما ایرانی‌ها با شیعیان عراق این است که آنها گاهی با پای برهنه و گاهی با یک دمپایی ساده، کل مسافت را طی طریق می‌کنند و خم به ابرو نمی‌آورند. اما، ما ایرانی‌ها نوعاً کوله‌های راحت بر می‌داریم، کفش اسپورت یا کتانی مخصوص به پا می‌کنیم، عینک دودی و آفتابی می‌زنیم، ماسک بیمارستانی جلوی بینی و دهانمان می گیریم و پوشاک نخی و مناسب می‌پوشیم. برای اینکه مبادا خاری در پایمان بخَلد و یا گرد ملالی بر رخت و رخسارمان بنشیند.

بعد از نماز ظهر و عصر و کمی غذا و استراحت، دوباره به راه افتادیم.  من خودم معمولاً به کم‌خوری عادت دارم، اما از دوسه‌هفته مانده به اربعین، خوردن و آشامیدن‌ را به حداقل ممکن می‌رسانم. به همین دلیل در مسیر اربعین بدون توقف حرکت می‌کنیم و  از خوردنی‌ و نوشیدنی‌ موکب‌های بین‌راه بسیار کم و فقط در حد ضرورت استفاده می‌کنیم... ساعتی بعد به قسمت‌های خاکی جاده رسیدیم. هوا بسیار گرم و آفتابی بود،  اما ناگهان باران شدیدی در گرفت. جاده پر از گِل‌های چسبنده شده بود و قدم برداشتن برای همه دشوار و منجر به لغزیدن و زمین خوردن می‌شد. جوری که معنای اصطلاحی در گِل ماندن را در خودم تجربه کردم...

ساعت 15:40 با لباس های خیس و با کفش‌های سنگین شده از گِل به سد حلّه رسیدیم. باران بند آمده بود. داشتیم مشورت و بررسی می‌کردیم که بمانیم یا برویم. اما پیش از آنکه تصمیمی بگیریم، شیخ خانواده‌ای که گویا در کمین زائر ایستاده بود، جلو آمد و با صدای بلند گفت: مَبیت، استراحه، حمّام حارّه. ملابس موجود!

نگاهی به قد و قامتش انداختم. اما پیش از آنکه چیزی بگویم، دوباره صدایش را بلند کرد و گفت: ایرانی زائر عزیز! سیاره موجود! واحد، اثنین، ثلاث سیاره...! کافی؟ و برای بار سوم با لحن آمرانه اش: لازم استراحه!! مبیت وُسعه! سیاره موجود...!  خلاصه با این جملات بریده و پر‌معنا تصمیم ما را مشخص کرد و فرصت نداد حرفی بزنیم. فوراً کیف و کولۀ خانم ها را گرفت و داخل صندوق ماشین گذاشت و گفت: تفَضَّل، یالله، یالله، لازم استراحه...

در این حال، بعضی خانم‌های همراه، باغ سلیقه‌شان گُل کرده بود. خواستند کفش‌های گِلی را از پا درآورند و توی کیسه‌های پلاستیک بگذارند تا کف ماشین‌ کثیف نشود. اما شیخ که گویا از قبل سابقۀ این کار را تجربه کرده بود، فوراً مانع شد و با لحنی بازدارنده و تعجب آمیز فریاد زد: لا مشکل، لا مشکل!!...  بالاخره ما را با همان لبا‌س‌های خیس و کفش‌های پر از گِل سوار ماشین کرد و در عمق پنج کیلومتری نخلستان به منزل برد...

اولین کار ابوحمد به عنوان میزبان، این بود که حمام و حوله و لباس برای مهمانانش فراهم کرد. به دو پسر 13 و 15ساله‌اش هم مأموریت داد تا کفش‌های مهمانان را گِل‌زدایی کنند و با گِل‌های کف ماشین در گوشۀ حیاط داخل جعبه بریزند. منم کنار همین گِل‌های چسبنده، فضولی‌ام گُل کرد و از پسر صاحبخانه پرسیدم گِل‌ها را برای چی نگهداری می‌کنید؟ گفت: این گِل‌ها تبرّک زائر است، می‌بریم نخلستان پای نخل‌ها می‌ریزیم!!

قبل از اذان صبح برای وضو به داخل حیاط رفتم که مثل همۀ خانه‌های روستایی بزرگ و دراندشت بود. از یک گوشه‌اش صدای دعا و نماز شب می‌آمد و در گوشۀ دیگرش، دوسه تا از خانم‌ها مشغول خمیرگیری و گرم کردن تنور بودند تا برای صبحانۀ مهمانان، نان گرم و تازه آماده کنند.

بعد از صبحانه، دسته‌جمعی پیش اعضای خانوادۀ شیخ ابوحمد رفتیم و ضمن تشکر از پذیرایی و خدمات اهل خانه، یک بسته سوهان قم، یک جعبه گز اصفهان، یک کیلو پستۀ دامغان و یک جعبه نبات مشهد را که موقع ورود فراموش کرده بودیم، دو دستی تقدیم‌شان کردیم که بحمدالله مقبول افتاد. اولین واکنش ابوحمد و همسرش، بوییدن و بوسیدن جعبۀ نبات بود که عکس بارگاه حضرت علی‌بن موسی‌الرضا علیه السلام روی آن نقش می‌زد. اما ابوحمد و همسر و دخترش با دیدن بسته های سوغاتی، نام قم و اصفهان و مشهد را به زبان آوردند که دامغان را هم ما به دانسته‌هایشان اضافه کردیم.

قبل از خداحافظی، چند عکس دسته‌جمعی با اهالی خانواده گرفتیم و با آرزوی سعادت و پیروزی برای شیعیان جهان، خانه را ترک کردیم و روانۀ طریق شدیم. ادامه دارد.

نظرات  (۶)

تقبل الله...

 

فقط سوالی که برام ایجاد شد 

من قسمت قبل هم دیدم شما کلی سوغاتی دادید، با خودم گفتم اینا رو چطور تو مسیر حمل کردید و خسته نشدید... الان دیدم بیشتر هم هست و احتمالا بازهم باشه! میگن اونجا یه مداد هم سنگینی‌اش حس میشه. چطور توانستید واقعا؟

پاسخ:
طیب الله...
درود بر شما.
اول این که دو سه تا از بر و بچه‌های زبر و زرنگ همراه داریم که راحت از پس این بار و بندیل بر میان. دوم این که ما کوله ها را روی چرخ دستی حمل می‌کنیم که خیلی خیلی راحته. سوم اینکه کولۀ سوغاتی بچه ها همان روز اول تموم میشه. چهارم این که کولۀ سوغاتی میزبان‌ها روز دوم یه کم سبک میشه، روز سوم سبک‌تر و روز چهارم کلاً تموم میشه...
اما چرخ دستی اگر سالم و از نوع خوبش باشه واقعاً راحته. دوتا کوله پشتی سنگین هم که باشه روی چرخ دستی به اندازه نصف کوله احساس خستگی نمی‌کنید.

ممنون که می‌نویسید. برای ما که تا الان قسمت نشده و سعادت نداشتیم تو این مسیر شور و عشق حضور داشته باشیم؛ این نوشته ها غنیمته. با خوندن مطالبتون حس و حال اونجا رو میشه حس کرد.

التماس دعا.

ان شاء الله عمر بابرکتی داشته باشید و عاقبت بخیر بشید.

 

پاسخ:
ممنون که می خوانید.
ان‌شاءالله روزی شما هم بشود به زودی.

محفوظ و محظوظ باشید ان شاءالله.
۲۴ مرداد ۰۲ ، ۰۸:۴۱ سوسن جعفری

انگار دارند گناه پدرانشون رو پاک می‌کنند. مثل حسین پناهی در روز واقعه. چه عشقی دارند. 

یک مستندی ده سال  پیش دیدم درباره ممنوعیت اربعین زمان صدام لعین، علامتهای یواشکی کنار جاده، حرکت شبانه. دستهای قطع شده. 

البته که محرم مال جمهوری اسلامی نیست جناب خیابانی! 

دیروز یک کانالی عکس یک سربند تفحص شده را گذاشته بود با اسم امام حسین(ع)، که مدیون آنهاییم که حسرت زیارت کربلا به دلشون موند...

امروز قطره اشکی هم چکید. چه خوب می‌نویسید. خدا خیرتان بدهد.

پاسخ:
از ممنوعیت اربعین در زمان صدام ملعون، منم زیاد شنیدم. شیوخ عراقی هم سختگیری‌های عجیبی رو نقل می کردند! 
بقول شما این ها همه از برکات خون شهیدان است. حتی اگر خیابانی‌ها به نفع دیگران مصادره‌اش کنند.
شما خوب می‌خوانید.


قسمت اول نظر شما رو متوجه نشدم. میشه کمی توضیح بدید؟
۲۵ مرداد ۰۲ ، ۱۵:۲۵ لیلا خدایار

امروز هر ٤ سفرنامه رو با هم خوندم. خیلی قشنگ حس و حالتون منتقل شد.

ممنونم که با نوشتن این سفرنامه ها، روح مخاطب رو پرواز میدین. 

پاسخ:
ممنون از شما که خواندید...
اگر حس و حالی دیده میشه، قطعاً از برکت فضای پر فیض اربعین است.
۲۶ مرداد ۰۲ ، ۱۰:۲۲ سوسن جعفری

در فیلم روز واقعه عبدالله به جایی می‌رسد که بتهای شکسته ریخته و انباشته شدند آنجا. مردی با بازی حسین پناهی خدابیامرز با سبدی سنگ آمد به عبدالله گفت پدرانم متولیان این بتها بودند من گناه آنها را با دادن سنگ به عابران برای سنگ زدن به بتها می‌شویم.‌

حالا انگار اهل کوفه با این همه خدمت به زائران امام، گناه پدرانشان را می‌شویند. 

چرا ننوشتید ادامه را؟

پاسخ:
عجب!!
جالب بود. دقت نکرده بودم.

احسنت.

سلام 

من خوندن این سفرنامه رو موکول میکنم به بهترین زمانی که دارم که با آرامش و حواس جمع بخونم و لذت ببرم 

خدا خیرتون بده که با این نثر زیبا ما رو هم شریک سفرتون میکنید

پاسخ:

سلام برشما.

 چه‌ عنایت خوبی دارید به مطالب این سفر، ان‌شاءالله مفید باشد.

تشکر.

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">