https://blog.ir/panel/a-ghannadian/template_edit/current

گذرگـاه فــکر و ذکـــر

خدا را رحمی ای مُنعم که درویش سر کویت + دری دیگر نمی‌داند رهی دیگر نمی‌گیرد

گذرگـاه فــکر و ذکـــر

خدا را رحمی ای مُنعم که درویش سر کویت + دری دیگر نمی‌داند رهی دیگر نمی‌گیرد

گذرگـاه فــکر و ذکـــر

........... بسم الله الرحمن الرحیم ...........

این جــا کلبــۀ کـــلام و رشـحات قـلمی من است. روزنگاشتــه‌های این جــا نوعاً کوتاه و مختصـر است که گـهـــگاهی رنگ دیانت بـه خــــود می‌گــیرد، گــــاهی با بـوی سیاست عجـین می‌شود، گــاهی بـه مسائل تربیتی و رخــدادهای زنــدگی می‌پردازد، گــاهی با حس و حال خـانواده و سبک زندگیِ مؤمنانه می‌درخشـد و در پـاره‌ای اوقـات نیـز با الفـاظ شاعرانه به وادی ادب و هنر اصیل این مـرز و بوم ورود می‌کند...
یادداشت‌ هـای این وبـلاگ گــاهی با طعــم واژه‌هایی از جنس سپیده و سحر می‌آمیزد. گاهی با صبغــۀ فـرهـنگ و اخـلاق نگاشتــه می‌شود و گـــاهـی نیــز با تیـشۀ عـقـــل و اندیشه، ریشه‌های جـهل و خرافه را هــدف می‌گیرد
نویسنده این وبلاگ خود را مدیون شهیدانی می‌داند کـه در روزهای عسرت و گــلولــه و خون مردانه جنگیدند و از حریت و استقلال و آزادی کـشور حـراست کـردند. از ایـن جـهت تـلاش دارد تا از تجـلیــل و نکــوداشت یـاد و حماسۀ آن‌ها نیز غفلت نورزد و هـر از گاهی با قـــلم صـداقت و مـهر، یاد و نام و خــاطرۀ شهامت و اخلاصشان را زینت‌افـزای صفحات این وبـلاگ کـند. باشد تا یادشان جاودانـه و راهشان ماندگار شود.
هــیـچ یــک از سیـاهــه‌ هــای ایـن وبــلاگ، کـپی‌پـیست نیست. امـــا کـپی بـــرداری از مــــطالب ایـن‌جــــا با ذکــــر مـنبــع و آدرس بــلامـانـع است...
پیشنهادها و نـقـدهــای منصفـانۀ دوستان و کاربـران عـزیز را پذیرایم،
از کامنت‌های چالشی و پرسشی عزیزان استقبال می‌کنم. ولی با عرض پوزش از پاسخ بـه کامنت‌هـای ناشناس معذورم. به کامنت‌های بدون آدرس هم در صورتی که آشنا نباشند پاسخ داده نخواهد شد.

۲۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اربعین» ثبت شده است

از کوفه تا سد حلّه و خانۀ ابو حَمَد

صبح روز دوم، بعد از صبحانه، از ابراهیم و خانواده‌اش خداحافظی کردیم و راه سهله را در پیش گرفتیم. قریب یک ساعت راه بود. در هوای صبحگاهی راه رفتن از کوفه به سمت مسجد سهله دل نواز و روح انگیز بود.

با تجدید وضو وارد مسجد سهله شدیم. مسجدی که برابر نقل منابع شیعی قرار است در عصر ظهور محل استقرار و سکونت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف باشد. توقف و نماز خواندن ما در مسجد سهله یک ساعت و نیم طول کشید. بعد از آن با عزمی جزم برای ادامۀ راه، همراه با سیل زائران پا به جادۀ عشق گذاشتیم. در عبور از کوچه‌های سهله، کار زنان و مردان محله بسیار ستودنی و پر از معنویت و حماسه بود که با اسپند و عود، به زائران اربعین خیر مقدم و خداقوت می‌گفتند و  در انتهای محله، دعای خیرشان را بدرقۀ راه زائران اربعین می‌کردند.

ما دو نوع سوغاتی همراهمان برده بودیم. بخشی برای میزبان‌هایی که احتمال می دادیم مهمان‌شان می‌شویم و بخشی هم برای دخترخانم‌ها و پسربچه‌های عراقی که در سن کودکی مشق خدمتگزاری اربعین را تمرین می‌کردند و یا به صورت دسته‌های منظم کنار گذر ایستاده بودند و لبیک یاحسین می‌گفتند و گاهی هم مرثیه‌های کودکانه می‌خواندند...

مشتی پسته و مغز بادام با مقداری نبات خراسان و گز اصفهان در بسته‌های کوچک مزین به شعارها و نمادهای عاشورایی، مختصر سوغاتی بود که به نوجوان‌ها و بچه‌های خردسال عراقی هدیه می‌دادیم. خوشحالی‌شان بسی دیدنی بود و حُسن قبول والدینشان ملموس‌تر. جالب است که در همین مسیر، بارها خا‌نم‌های دانشجو را ‌دیدیم که به دختران کوچک عراقی گل سر و کتاب نقاشی و مدادرنگی و پرچم‌های کوچک عاشورایی هدیه می‌دادند...

فکر کردم چه کار خوبی می‌شود اگر زائران ایرانی به اندازۀ توان و تمکّنی که دارند، در برابر پذیرایی بی حد و حصر عراقی ها بدون تشکر عبور نکنند، حداقل با لبخندی و با ابراز محبتی یا دادن هدیه‌ای ناقابل دل کودکان آن ها را شاد کنند. همان طور که پدران و مادران آنها دار و ندارشان را برای پذیرایی از زائران در طبق اخلاص می‌نهند و در میزبانی از زائران سنگ تمام می‌گذارند...

و البته داشتم تأسف می‌خوردم که چرا بعضی از ما ایرانی‌ها در بهره‌مندی از نذورات و خدمات رایگان عراقی‌ها مخصوصاً در ایام اربعین حریصانه و مُسرفانه رفتار می‌کنیم؟ و چرا در برابر آن همه خدمات صادقانه، گاهی از یک تشکر خشک و خالی هم دریغ می ورزیم؟ در حالی که شیعیان عراقی نوعاً سوغاتی ما را _اگرچه اندک بود_ به رسم ادب می بوسیدند و به نشانۀ تشکر روی چشم می‌گذاشتند و کلی هم ابراز محبت و قدردانی می‌کردند. (خواستم در این زمینه دردمندانه‌تر سفرۀ دلم را بگشایم، اما می‌گذارم و می‌گذرم و به همین مقدار بسنده می‌کنم)

در مسیر راه، زنان و دخترکان پوشیده اندامی بودند که بر شترهای بی جهاز نشسته و به صورت نمادین در حرکت بودند تا سختی‌های قافلۀ اسرای کربلا را در حرکت به کوفه و شام تداعی کنند.. برخی از روستائیان فحول می‌گفتند، این حرکت نمادین از صدها سال پیش رایج بوده و قبیله‌هایی هستند که هرساله این مسیر طولانی را با شتر طی می‌کنند. چون به اعتبار برخی نقل‌های تاریخی بر این باورند که بخشی از این جاده دقیقاً همان مسیری است که کاروان اسرای کربلا در عزیمت به شام از آن‌جا عبور کرده‌اند.

قافله‌های عزادار، دسته‌های سینه زنی و هیئت های ریز و درشت محلی نیز فوج فوج از روستاهای اطراف وارد طریق فرات می‌شدند و در حالی که نوحه‌هایی جانسوز به زبان عربی می‌خواندند، کل راه را با پای برهنه طی می‌کردند.

از تفاوت های پیاده روی ما ایرانی‌ها با شیعیان عراق این است که آنها گاهی با پای برهنه و گاهی با یک دمپایی ساده، کل مسافت را طی طریق می‌کنند و خم به ابرو نمی‌آورند. اما، ما ایرانی‌ها نوعاً کوله‌های راحت بر می‌داریم، کفش اسپورت یا کتانی مخصوص به پا می‌کنیم، عینک دودی و آفتابی می‌زنیم، ماسک بیمارستانی جلوی بینی و دهانمان می گیریم و پوشاک نخی و مناسب می‌پوشیم. برای اینکه مبادا خاری در پایمان بخَلد و یا گرد ملالی بر رخت و رخسارمان بنشیند.

بعد از نماز ظهر و عصر و کمی غذا و استراحت، دوباره به راه افتادیم.  من خودم معمولاً به کم‌خوری عادت دارم، اما از دوسه‌هفته مانده به اربعین، خوردن و آشامیدن‌ را به حداقل ممکن می‌رسانم. به همین دلیل در مسیر اربعین بدون توقف حرکت می‌کنیم و  از خوردنی‌ و نوشیدنی‌ موکب‌های بین‌راه بسیار کم و فقط در حد ضرورت استفاده می‌کنیم... ساعتی بعد به قسمت‌های خاکی جاده رسیدیم. هوا بسیار گرم و آفتابی بود،  اما ناگهان باران شدیدی در گرفت. جاده پر از گِل‌های چسبنده شده بود و قدم برداشتن برای همه دشوار و منجر به لغزیدن و زمین خوردن می‌شد. جوری که معنای اصطلاحی در گِل ماندن را در خودم تجربه کردم...

ساعت 15:40 با لباس های خیس و با کفش‌های سنگین شده از گِل به سد حلّه رسیدیم. باران بند آمده بود. داشتیم مشورت و بررسی می‌کردیم که بمانیم یا برویم. اما پیش از آنکه تصمیمی بگیریم، شیخ خانواده‌ای که گویا در کمین زائر ایستاده بود، جلو آمد و با صدای بلند گفت: مَبیت، استراحه، حمّام حارّه. ملابس موجود!

نگاهی به قد و قامتش انداختم. اما پیش از آنکه چیزی بگویم، دوباره صدایش را بلند کرد و گفت: ایرانی زائر عزیز! سیاره موجود! واحد، اثنین، ثلاث سیاره...! کافی؟ و برای بار سوم با لحن آمرانه اش: لازم استراحه!! مبیت وُسعه! سیاره موجود...!  خلاصه با این جملات بریده و پر‌معنا تصمیم ما را مشخص کرد و فرصت نداد حرفی بزنیم. فوراً کیف و کولۀ خانم ها را گرفت و داخل صندوق ماشین گذاشت و گفت: تفَضَّل، یالله، یالله، لازم استراحه...

در این حال، بعضی خانم‌های همراه، باغ سلیقه‌شان گُل کرده بود. خواستند کفش‌های گِلی را از پا درآورند و توی کیسه‌های پلاستیک بگذارند تا کف ماشین‌ کثیف نشود. اما شیخ که گویا از قبل سابقۀ این کار را تجربه کرده بود، فوراً مانع شد و با لحنی بازدارنده و تعجب آمیز فریاد زد: لا مشکل، لا مشکل!!...  بالاخره ما را با همان لبا‌س‌های خیس و کفش‌های پر از گِل سوار ماشین کرد و در عمق پنج کیلومتری نخلستان به منزل برد...

اولین کار ابوحمد به عنوان میزبان، این بود که حمام و حوله و لباس برای مهمانانش فراهم کرد. به دو پسر 13 و 15ساله‌اش هم مأموریت داد تا کفش‌های مهمانان را گِل‌زدایی کنند و با گِل‌های کف ماشین در گوشۀ حیاط داخل جعبه بریزند. منم کنار همین گِل‌های چسبنده، فضولی‌ام گُل کرد و از پسر صاحبخانه پرسیدم گِل‌ها را برای چی نگهداری می‌کنید؟ گفت: این گِل‌ها تبرّک زائر است، می‌بریم نخلستان پای نخل‌ها می‌ریزیم!!

قبل از اذان صبح برای وضو به داخل حیاط رفتم که مثل همۀ خانه‌های روستایی بزرگ و دراندشت بود. از یک گوشه‌اش صدای دعا و نماز شب می‌آمد و در گوشۀ دیگرش، دوسه تا از خانم‌ها مشغول خمیرگیری و گرم کردن تنور بودند تا برای صبحانۀ مهمانان، نان گرم و تازه آماده کنند.

بعد از صبحانه، دسته‌جمعی پیش اعضای خانوادۀ شیخ ابوحمد رفتیم و ضمن تشکر از پذیرایی و خدمات اهل خانه، یک بسته سوهان قم، یک جعبه گز اصفهان، یک کیلو پستۀ دامغان و یک جعبه نبات مشهد را که موقع ورود فراموش کرده بودیم، دو دستی تقدیم‌شان کردیم که بحمدالله مقبول افتاد. اولین واکنش ابوحمد و همسرش، بوییدن و بوسیدن جعبۀ نبات بود که عکس بارگاه حضرت علی‌بن موسی‌الرضا علیه السلام روی آن نقش می‌زد. اما ابوحمد و همسر و دخترش با دیدن بسته های سوغاتی، نام قم و اصفهان و مشهد را به زبان آوردند که دامغان را هم ما به دانسته‌هایشان اضافه کردیم.

قبل از خداحافظی، چند عکس دسته‌جمعی با اهالی خانواده گرفتیم و با آرزوی سعادت و پیروزی برای شیعیان جهان، خانه را ترک کردیم و روانۀ طریق شدیم. ادامه دارد.

۶ نظر ۲۳ مرداد ۰۲ ، ۲۱:۴۲
مرآت

گلایه کوفی‌ها از زائران ایرانی!

در انتهای روز اول پیاده روی. نزدیک اذان مغرب از قسمت بازار و از درب صحن حضرتِ مسلم و هانی‌بن عروه وارد مسجد کوفه شدیم. برای من اولین بار بود که شب‌های مسجد کوفه را تجربه می‌کردم. گوش تاگوش مسجد پر از جمعیت بود. نماز مغرب و عشاء را در حالی به جماعت خواندیم. که به قول ایرانی‌ها در کل مسجد، جای سوزن‌انداز نبود. بعد از نماز جماعت هم برای خواندن نماز‌های مستحبی به شبستان مسجد رفتیم و بعد هم به زیارت جناب مسلم و هانی و مختار.

این سومین بار بود که در عمر سفرهایم به عتبات عالیات، بر و بچه‌های تفتیش، ورود موبایل به داخل مسجد کوفه را اجازه می‌دادند، ما هم حسابی حق لحظه‌ها را ادا کردیم و کلّی صداهای جانسوز و تصاویر درس‌آموز را ضبط کردیم برای مخابره به بلاد مقدس و غیر مقدس. شب‌های مسجد کوفه و دوضلع اطراف آن در دوسه هفتۀ منتهی به اربعین، هم آکنده از جمعیت است و هم لبریز از برکت و نعمت و مودّت است که بر مدار محبت علی و اولاد علی علیهم السلام دَوَران دارد.

فضای مسجد کوفه در آن شب برای ما آن‌قدر روح نواز و دل انگیز بود که خستگی راه و گرسنگی را کلاً فراموش کرده بودیم. دوست داشتیم تا صبح داخل مسجد بمانیم و با در و دیوار مسجد و نقطه نقطۀ صحن و سرای مسجد حرف بزنیم. اما باید شرایط همراهان را در نظر می‌گرفتم.

ساعت 19:30 بار و بندیلمان را از غرفۀ امانات گرفتیم و دوباره روانۀ کوچه‌ و خیابان‌های کوفه شدیم تا غذایی بیابیم و سدّ جوعی بکنیم. همین‌که پیچ کوچۀ منتهی به مسجد را رد کردیم. مرد نسبتاً قد بلندی سر راهمان سبز شد و سلامی کریمانه فرمود. اما چون قیافۀ ایرانی ما تابلوی تابلو بود، با معجونی از کلمات فارسی و عربی ما را به خانه‌اش دعوت کرد. ما هم برای این که ایشان در گفتگو با ما دچار زحمت نشود و احیاناً گاف ندهد، با چند جملۀ عربی آمیخته با لهجۀ محلی پاسخش را دادیم و خیالش را راحت کردیم.

اسمش ابراهیم سلیمان بود. می‌گفت آمده است تا فقط مهمان ایرانی را به خانه‌اش ببرد.! می‌گفت هرسال از دوهفته مانده به اربعین خانه‌اش را برای اسکان و پذیرایی مهمانان ایرانی اختصاص می‌دهد. ابراهیم اما در کنار این لطف و محبت عربی، شروع کرد گله کردن از بعضی ایرانی‌ها که ذهنیت خوبی نسبت به مردم کوفه ندارند و دعوت کوفی‌ها را نمی‌پذیرند! به همین جهت آن قدر با ما صمیمی برخورد کرد تا دعوتش را رد نکنیم. حتی ما را به محراب مسجد کوفه قسم داد تا به خانه‌اش برویم! (تاحالا قسم دادن به محراب مسجد را نشنیده بودم) ما هم متقابلاً عرض ادب و ادای احترام کردیم و گفتیم که طعام سفرۀ احسان شما برای ما لطف است و حق نمک را با افتخار پذیراییم.

به محض ورود به منزل، مقداری سوغات را که قبلاً از شهرهای قم، اصفهان و رفسنجان تهیه کرده بودیم در یک بسته‌بندی مرتب تقدیم‌شان کردیم که خیلی برای‌شان تازگی داشت و خیلی هم خوشحال شدند...

پذیرایی‌اش بسیار گرم و مهربانانه بود. بعد از شام رختخواب آوردند تا زودتر بخوابیم و استراحت کنیم. اما ما دوست داشتیم با او و پسرانش حرف بزنیم. بالاخره میزبان در خواست مهمانانش را پذیرفت و تا ساعت 11 شب مشغول حرف زدن بودیم. آن ها از کار و زندگیشان برای ما گفتند و از اوضاع کوفه و جمعیتش. ما هم از خودمان و از رسم و رسوم زندگی ایرانی و مشاغل خودمان و از حمیدآقا که بچه مثبت گروه و حافظ قرآن است گفتیم و امثال این چیزها...

در ادامۀ همکلامی با میزبان عزیزمان و پسران باسوادش گریزی هم زدیم به گلایه‌های شیخ ابراهیم در داخل کوچه که می‌گفت ایرانی‌ها نسبت به کوفی‌ها بدبین هستند و دعوتمان را اجابت نمی‌کنند و خلاصه چیزهایی هم در این باره گفتیم و شنیدیم که نتیجه‌اش پر بَدَک نبود. در واقع موفق شدیم با کمک پسران صاحبخانه، به شیخ ابراهیم بقبولانیم که زائران ایرانی، نسبت به کوفیان عصر حاضر سوءظن ندارند. برای شیخ توضیح دادیم که خانۀ شما به این دلیل که خارج از طریق و در خلاف جهت مسیر واقع شده است، ایرانی‌ها معذورند و نمی‌توانند دعوت شما را اجابت‌کنند...

موقع خواب از ابراهیم سلیمان خواستیم اگر  امکان دارد، اجازه دهد پیش از اذان صبح برای رفتن به مسجد کوفه، منزل را ترک کنیم. او هم بزرگوارانه اما مشروط با درخواست ما موافقت کرد...

ساعتی مانده به اذان صبح در حالی که کوچک‌ترهای ما خواب بودند، خودش ما را به مسجد برد و به این ترتیب، اولین نماز صبح را در مسجد کوفه به جماعت خواندیم و دوباره به منزل ابراهیم برگشتیم... ادامه دارد.

۲ نظر ۲۱ مرداد ۰۲ ، ۲۱:۳۷
مرآت

کوفۀ بی‌کفایت یا کوفۀ مکافات؟

فرصت سه روزۀ خدمت در صحن حضرت فاطمۀ زهرا سلام‌الله علیها پایان یافت. ساعت 14:30 روز دوشنبه به همراه گروه به راه افتادیم. برای سومین بار، راهمان را از مسیر کوفه، سهله ـ طویرج و حلّه انتخاب کرده بودیم. راهی که با جادۀ معروف نجف- کربلا تفاوت هایی دارد. مثلاً حدود 20 کیلومتر دور‌تر است، گوشی‌های همراه آنتن‌دهی رومینگ ندارند. بخش‌هایی از این مسیر، غیرآسفالت است. در این مسیر از عکاسان، فیلمبرداران و رسانه‌های خبری، خبری نیست. بازار تبلیغات و شخصیت‌ نمایی‌ها تعطیل است. از موکب‌های هلال احمر و بهداشت و درمان هم بحمدالله خبری نیست. اما به اندازه کافی استراحتگاه، نمازخانه و موکب‌های مردمی وجود دارد که روستائیان عزیز عراقی در وجب به وجب این راه دائر کرده‌اند و عاشقانه از زائران حسینی پذیرایی می‌کنند...

تقریباً نیمی از زائران این مسیر، خود عراقی‌ها هستند. این جاده معروف است به «مسیر فرات» یا «طریق العلما» که قریب 70 درصد آن از کنار رود فرات و از داخل نخلستان‌ها می‌گذرد.

برای زائر اباعبدالله علیه السلام، هر مسیری که به کربلا برسد، ارزشمند است. اما این جاده، انگار طهارت و طراوت خاصی دارد که قابل وصف نیست. فقط باید بروید و ببینید و طعم و بویش را از نزدیک حس کنید. از ویژگی‌های انحصاری این جاده این است که بعد از اذان مغرب تا اذان صبح. هیچ زائری در آن تردد نمی‌کند. همچنان که هیچ زائری هم در راه نمی ماند!!

از نجف بدون توقف در حرکت بودیم و حدود 50 دقیقه قبل از اذان مغرب به داخل کوفه رسیدیم. کوفه در روزهای منتهی به اربعین، حال و هوای عجیبی برای من داشت. فرصت باقیمانده تا اذان مغرب، غنیمتی بود تا در کوچه پس کوچه‌های کوفه گشت و گذاری داشته باشیم و چهرۀ مردم کوفه را از نزدیک ببینیم. نمی‌دانم چرا، اما با دیدن محله‌های کوفه و مردمش، داغ آتشینی جگرم را سوزاند. چند دقیقه‌ای کنار دیوار نشستم و بی آن‌که بین مردم امروز کوفه با پیمان شکنان دیروز کوفه مقایسه‌ای داشته باشم، فقط به یادِ شب‌های غربت علی و  بی‌کسی جناب مسلم، یک دل سیر گریستم.

کوفه را هیچ وقت در لحظه‌های غروب و با این نگاه ندیده بودم. در کمتر از چند دقیقه صحنه‌های حساس از تاریخ کوفه را در ذهنم مرور کردم و از عاقبت‌های ناخوشی که هر مسلمان بی بصیرتی را تهدید می‌کند، از خدا استمداد جستم و طلب عاقبت بخیری کردم...

داشتم همچنان در تاریخ پر فراز و نشیب کوفه سیر می‌کردم و ریزش‌ها و رویش‌ها و خیزش‌های سبز و سرخ تاریخ کوفه را در ذهنم مرور می کردم و داشتم دفتر سرنوشت تلخ و شیرین مردان و زنان را در حوادث تاریخ کوفه ورق می‌زدم که ناگهان یک تویوتای سواری با پخش صدای بلند مداحی عراقی جلوی من ایستاد و تمرکزم را بهم ریخت. بندۀ خدا نیت خیر داشت. می‌خواست کمک‌مان کند. فکر می‌کرد خسته و سرگردان و گم‌گشته‌ایم!

تاریخ کوفه و کوفۀ تاریخ را رها کردم و خودم را در کوچه‌های پر جمعیت کوفۀ جدید مواجه دیدم، اما  با این سئوال که چرا هنوز روضه‌خوان‌ها و مداحان ما کوفه و کوفیان را سست عهد و پیمان شکن  معرفی می‌کنند و چرا مدافعان انقلاب اسلامی‌، کوفه و کوفیان را کلیدواژه اساسی در شعارهای سیاسی خود می‌دانند؟ اصلاً چرا شعار کلیدی ولایتمداران عصر ما، تبرّی از کوفیان است؟ چرا با افتخار می‌گوییم ما اهل کوفه نیستیم علی تنها بماند؟

سئوال را کمی واضح‌تر و منصفانه‌تر توی ذهنم ورز دادم و از خودم ‌پرسیدم آیا درست است که سرپیچی کوفیانِ عصر علی علیه‌السلام را و پشت‌کردن کوفیان عصر امام حسن مجتبی و عهدشکنی کوفیان عصر اباعبدالله علیهم السلام را به صورت عام به کوفیان تعمیم بدهیم؟ چرا حساب کوفیان فعلی را از حساب کوفیان نیم‌قرن دوم تاریخ اسلام جدا نمی‌کنیم؟ چرا کوفیان را همچنان بی‌کفایت و مستوجب مکافات می‌دانیم؟ مگر قرار نیست همین کوفه (مسجد کوفه و مسجد سهله) در زمان ظهور، مقر حکومت و محل سکونت مهدی آل محمد عجل‌الله تعالی فرجه‌الشریف باشد؟

هنوز داشتم با این سئوالات و با دانسته‌های خودم در مورد تاریخ کوفه کلنجار می‌رفتم که یک شیخ بزرگوار به سمت ما آمد. سلام و احوالپرسی گرمی با ما کرد و اصرار که ما را برای شام و استراحت به خانه‌اش ببرد. صمیمانه از او تشکر و عذرخواهی کردیم ولی دعوتش را به دلیل تقارن با وقت نماز مغرب نپذیرفتیم...   ادامه دارد.

۲ نظر ۱۸ مرداد ۰۲ ، ۲۳:۲۷
مرآت

نکته: سال گذشته، فضای سیاسی کشور، رنگ و بوی هرزگی و اغتشاشات می‌داد. یک عده شرابخوار و یاغی هم شده بودند میدان‌دار هرزگی و آشوب و بلوا در خیابان‌های تهران و سایر شهرها که دست به غارت و یاغی‌گری می‌زدند. در نتیجه، اخبار و گزارش‌های تحلیلی اکثر رسانه‌های نوشتاری، شنیداری و دیداری کشور هم، آن روزها بر محور اغتشاشات و بگو مگوهای سیاسی جریان داشت. به همین دلیل انتشار سفرنامه اربعین را در فضای پر التهاب آن روزها مناسب نمی‌دانستم و به ناچار، نوشتن آن را به روزهای پایانی محرم امسال موکول کردم.

و حالا، هرچند در سفرنامه نویسی، مهارت چندانی ندارم، اما اولین بخش از سفرنامه اربعین سال قبل را تقدیم زائران اربعین می‌کنم. ان‌شاءالله آغازی باشد تا دیگر راهیان این سفر، بهتر و پر بارترش را در بلاگستان به نمایش بگذارند.

قسمت اول:

سال قبل، علاوه بر پیاده روی، سه روز خدمتگزاری در یک موکب بزرگ و پر جمعیت را برای خودم رزرو کرده بودم.

صحن حضرت فاطمۀ زهرا سلام الله علیها در نجف اشرف، محل این موکب بود که با 60 خدمه پیر و جوان، به طور شبانه روزی، وظیفۀ اسکان و استراحت زائران ایرانی و غیر ایرانی را بر عهده داشت.

ویژگی خدمت در موکب‌های مردمی این است که هر خادم صرف نظر از پست و مقام و شأن و جایگاهی که در شهر و دیار خود دارد، باید جامۀ خدمت بپوشد و به هر کار خادمانه‌ای تن دهد! وکیل، مشاور حقوقی، رئیس بانک، مدیر مدرسه و دبیرستان، کارمند اداری، سردار سپاه، طلبه، دانشجو و تعدادی بازنشستۀ کشوری جزو خادم‌های این موکب بودند که تلاش خود را بی وقفه صرف خدمت به زائران می‌کردند،

ویژگی دیگر موکب‌های مردمی این است که خادم‌های داوطلب، ساعت کار ندارند، برای ارائۀ خدمت، شرط و شروط تعیین نمی‌کنند. آن‌ها هیچ‌گاه منتظر دستور نمی‌مانند و در انجام کار و بازدهی بیشتر، از همدیگر سبقت می‌گیرند.

زائران محترم اربعین، به برکت مهمان‌نوازی عراقی‌ها و به برکت موکب‌های اغذیه دهندۀ ایرانی، در مسیر راه از انواع میوه‌، نوشیدنی‌های سرد و گرم‌، غذاهای جورواجور، سبزیجات، مواد لبنی و پروتئینی به حد وفور بهره‌مند هستند. اما خادمان موکب‌ها، در برابر تلاش طاقت‌فرسایی که دارند، از غذاها و نوشیدنی‌های متنوع محروم و بی‌بهره‌اند، چون نه دسترسی به انواع غذاها دارند و نه امکان پخت و پز آن‌چنانی برای آن‌ها فراهم است. در نتیجه، سه‌هفته‌ای که در خدمت زائران اربعین هستند، با حداقل مواد غذایی و استراحت می‌سازند.

سه شبانه روز خدمت با کارهای جورواجور از تخلیۀ بار، نظافت، رفتگری و انتقال زباله گرفته تا جمع و جورکردن پتوها، رسیدگی به درخواست زائران، مراقبت از بیماران و انواع کارهای دیگر، برای من بسی دلچسب و گوارا بود که دعا می‌کنم هرساله ادامه یابد و افتخارش الی‌الابد برایم باقی بماند... ادامه دارد. 

 

پ.ن:

سفرنامه نویسی یک هنر است که صاحبان فن، آن را جذّاب و شیرین می‌نگارند. اما متأسفانه بنده از داشتن این هنر محرومم. پس کاستی‌ها و زمختی‌های نگارش را بر من ببخشایید...

۳ نظر ۱۷ مرداد ۰۲ ، ۲۳:۲۸
مرآت

 

  1.  چند وقتی هست آن قدر مشغله های حجیم احاطه ام کرده اند که به معنای واقعی وقت سرخاراندن را ندارم. یعنی در شبانه روز فقط 4 ساعت سهم خواب من است آن هم با خورد و خوراک های نامنظم و ناجور.
  2. تا پایان ماه صفر فقط 20 یا 21 روز، وقت باقیست. در حالی که من هنوز چند یادداشت محرّمی و اربعینی دارم به اضافه یک یادداشت خوب در بارۀ ماه صفر که برای انتشارشون در وبلاگ فقط مختصری ویرایش و خلاصه سازی نیاز دارند. اما چون فرصت ندارم، لابلای یادداشت ها راکد و معطل مانده اند! و بعید هم می دانم که در این روزهای پر مشغله مجال انتشارش را پیدا کنم.
  3. هیچ وقت از حجم زیاد و تلمبار شدن کارها احساس نگرانی نمی کردم. اما انگار این روزها دارم یه جورایی نگرانی پیدا می کنم. نمی دانم چرا! اما فکر می کنم نگرانی و دلشوره ام به خاطر این است که می ترسم زیارت اربعین را از دست بدهم. با این وجود ته دلم  هنوز امیدوارم و یک حسی دارد بهم نوید می دهد که ان شاءالله زائر اربعین خواهم بود. اما چگونگی اش هنوز برایم معلوم نیست.
  4. در این حیص و بیص، بعضی خانم های خانواده و همسایه و فامیل هم انگار رزق و روزی اربعین شان گره خورده به سرنوشت نامشخص من که امیدوارم شرمنده شون نشوم.

+ ان شاءالله اگر زائر اربعین شدم، نایب الزیاره و دعاگوی دوستان و همراهان وبلاگی خواهم بود.

 

پ.ن: برای اوضاع عراق هم دعا کنید. امیدوارم شرایطش هرچه زودتر بهبود پیدا کند و ملت عراق روزهای خوشی را تجربه کنند...

 

۴ نظر ۱۵ شهریور ۰۱ ، ۲۳:۲۲
مرآت

در سفر اربعین باید شیفته و شیدا باشی تا خرس خستگی به سراغت نیاید. باید اشتیاق داشته باشی تا هیولای ترس و پریشان حالی بر سر راهت سبز نشود. در پیاده روی اربعین باید از خود رها باشی و آمادۀ بلا باشی تا شمیم زیارت، مشام جانت را بنوازد و عطش اشتیاقت را فزون تر کند...

****

خدایا، در اربعین دلدادگی و عطش، قدم های ارادتم را به یاد زنان و کودکانی بر می دارم که سفر عشق را با پاهای پر از تاول تا خط پایان دویدند و پایان خط را به قدم های قیادت ما سپردند...

 

خدایا، در جادۀ جدّ و جهد، مددی کن که راه را گم نکنم...

۱ نظر ۱۰ شهریور ۰۱ ، ۲۳:۴۸
مرآت

از آموزه های پیاده روی اربعین این است که در مسیر حرکت عاشقانۀ زائران، پاک ترین رفتارها در روابط انسانی ظهور و بروز می یابد و ناب ترین جلوه های زندگی مؤمنانه به نمایش گذاشته می شود.

این ویژگی، در شرایطی که سبک زندگی غربی، فرهنگ ها را احاطه کرده، نشان از این دارد که امکان خروج از هژمونی حاکم بر جهان برای مسلمانان فراهم است و ملت های اسلامی می توانند بر ضد بردگی فرهنگی و استحمار نوین بشورند و خود را از قید و بند مدرنیسم بی روح رها کنند و مآلاً زمینه ساز تمدن بزرگ اسلامی باشند...

۰ نظر ۰۶ شهریور ۰۱ ، ۱۹:۳۴
مرآت

 

در اربعین های پیشین، صحنه های عجیب، منحصر به فرد، حیرت انگیز و افتخار آمیز زیادی را دیده بودم که بعضی هایش را در وبلاگ های قبلی به اشتراک گذاشتم. این بار هم با سه مورد اعجاب انگیز مواجه بودم که هرکدام در جای خودش قابل تحسین و تعریف است. اما دوست دارم لطیف ترین آن را اینجا به اشتراک بگذارم:

روز اول سفر، داخل صحن حرم امیرالمؤمنین زن و شوهر جوانی را با نوزاد همراهشان دیدم که روی دستان پدر بود. طفلکی آن قـدر ریـزه مـیزه بود که فـکر کردم عروسک است... ولـی چون می دانستم آوردن عروسک به داخل حرم ممنوع است. یقین کردم که عروسک نیست! با این وجود جلو رفتم و با باباش سلام و علیک کردم و ازش در مورد شهر و دیار و نوزادش پرسیدم. خانمش هم همراهش بود.

اهل زنجان بودند و نوزادشان پنج ماهه! به باباش گفتم در هتل مستقر هستید؟ گفت نه! گفتم در خانۀ دوست و آشنا مهمان هستید؟ گفت نه!  بهش گفتم کجا استراحت می کنید؟ گفت داخل یک حسینیه! پرسیدم قصد کربلا هم دارید؟ گفت بله، گفتم با ماشین؟ گفت نه قراره پیاده بریم! کم کم داشت مغزم هنگ می کرد. اما پرسیدم برای نوزادتون کالسگه هم دارید. گفت آره! با خودم گفتم چه عجب که حداقل کالسکه با خودشون آوردند! دیگه چون سئوالی نداشتم که ازش بپرسم، به صورت جدی و بدون تعارف های مرسوم بهش گفتم ما یک زن و شوهریم اجازه می دهید همراهتان باشیم و کمک تون کنیم. تشکر کرد و گفت نه، خودمون از پس کارمون بر می آییم. با توجه به تجربه ای که داشتیم بهشون توصیه کردیم خیلی خیلی مراقب باشند و هرجا احساس سختی یا خطر کردند از ادامه سفر صرف نظر کنند و بعد با آرزوی سلامتی، باهاشون خدا حافظی کردیم و رفتیم.

برای من عجیب این بود که در آن مسیر طولانی رفت و برگشت و با آن شلوغی جمعیت سیاه پوش که خیلی ها همدیگر را گم می کنند، چرا من باید این زن و شوهر را در پنج نوبت با همین وضعیت که نوزاد، آرام و بی صدا روی دستان پدرش هست ببینم! یک بار در موکب بین راه، یک بار هم دو روز بعد از اربعین در بین الحرمین، یک بار نزدیک حرم عسکرین و یک بار هم  داخل حرم در کاظمین!

راستش از چند جهت حیرت زده شدم. یکی اینکه هربار این نوزاد کوچولو را روی دستان پدر دیدم، آرام و ساکت بود و لباس تمیز بر تن داشت و باباش هم با همان پوشش اولیه اما تمیز و مرتب بود . دوم اینکه خدارو شکر حتی یک ذره آثار خستگی در چهره این پدر و مادر عزیز ندیدم. سوم اینکه متعجب بودم که در آن شرایط سخت بین راهی و شلوغی و سر و صدای موکب ها چگونه این نوزاد ریزه میزه را نگهداری کردند! و نکته آخر این که چطور تونسته بودند در اون فرصت کم، مسیر نجف تا کربلا  و بقیه مسیر ها را پا به پای ما طی کنند.

بررسی این مسئله با عقل و تجربۀ من قابل هضم نبود. فقط به این نتیجه رسیدم که اگر عشق و صبوری و تفاهم و مدیریت داشته باشیم، انگار همه سختی ها قابل تحمّل است و بلکه شیرین و گوارا...

 

پ.ن: این پست قرار بود در قسمت آخر نوشته شود. اما به خاطر یکی از کاربران عزیز، اولویتش را تغییر دادم.

 

۱۰ نظر ۱۶ مهر ۰۰ ، ۱۵:۲۴
مرآت

چون ابلهان، ننگ ملامت ماند بر ما

تاوان این خون تا قیامت ماند بر ما...

 

مختصر امام شناسی را در حد بعضی از مفاهیم زیارت جامعه مرهون نام و یاد عارف معروف «مرحوم علی اکبر معلم دامغانی» می‌دانم که در نوجوانی فقط اسمش را شنیده بودم و هرگز او را ندیدم و صدایش را نشنیدم. اما بعد از وفاتش بارها بر مزارش رفتم و برایش فاتحه‌خوانی کردم.

آغاز این معرفت، با خوابی شروع شد که تمام صحنه‌ها و گفتگوهای آن خواب، بی کم و کاست فردا و پس فردایش برایم اتفاق افتاد و نتیجه‌اش شد آن‌چه که تصورش را هم نمی‌کردم. ماجرای این خواب البته کمی طولانی است که شرح آن مجال دیگری را می‌طلبد.

از آن موقع تا الآن، نجف و کربلا و کاظمین و سامرا و مشهدالرضا را هیچ وقت بدون اشک و آه و اشتیاق نرفتم و هیچ وقت به قصد گرفتن حاجت‌های مادی با ائمۀ اطهار درد و دل نکردم. همیشه یا به قصد خدمت رفتم یا به قصد زیارت و عرض ارادت و تجدید بیعت و  دعا برای سلامتی و ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه‌الشریف.

در سفر کربلا و مخصوصاً زیارت اربعین علاوه بر آن‌چه گفتم، تعهداتی هم برای خود قائلم و بر این تعهدات بسی پایبندم. مثل کم‌خوری، کم‌گویی، کم‌خوابی، پرهیز از شوخی و خنده و بذله‌گویی، پرهیز از راحت طلبی‌ها و بهانه‌جویی‌ها، دادن حق تقدم به دیگران، مسخره نکردن فرهنگ‌ها، عدم عیب‌جویی‌ها و جدال‌های بیهوده، درخواست هدایت و عاقبت بخیری برای دوست و همسایه و همکار، دعا برای بستگان و آشنایان و حق‌داران شناخته و ناشناخته و بالاخره دعای خیر برای دیگران و استفادۀ حد‌اکثری از فرصت‌ها و رخصت‌های سفر.

از نظر من حرم مطهر امامان شیعه، همیشه تبرک است، امامان ما همه باب الحوائج و صاحب کرامتند، هریک از امامان ما چه حاضر و چه غایب، مقام و مرتبت‌شان حتی از حضرات عیسی، موسی، نوح، ابراهیم، داود و سلیمان هم بالاتر است. زنده کردن مردگان، شفای بیماران، گره گشایی از گرفتاران، رفع نیاز از حاجتمندان و اطلاع از اسرار عالم، کمترین مقامی است که می‌شود برای ائمۀ اطهار علیهم‌السلام بر‌شمرد. اما محدود کردن مقام امامت به این کرامت‌ها و حاجت‌خواهی های حاصل از ناشکیبایی‌ها را جفا در حق آن‌ها می‌دانم.

ما امام معصوم را حجت خدا و واسطه فیض الهی به کل موجودات عالم می‌نامیم. ما امام را مظهر حق و حق محض می‌دانیم. امامان ما صاحب مقام عصمت و طهارتند و ما نفس کشیدن در دنیای بدون امام را جز مرگ و ننگ و عذاب نمی‌دانیم. برای ما امام «ﺍﻟﺴَّﺒَﺐُ ﺍﻟْﻤُﺘَّﺼِﻞُ ﺑَﯿْﻦَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ‌ﺍﻟﺴَّﻤﺎﺀ» است. به همین دلیل، همیشه خود را مدیون و بدهکار آن بزرگواران می‌دانم و هرچه غیر از اطاعت و ارادت در برابر آن‌ها را برای خود، خسران و در حق آن‌ها جفا می‌پندارم... و باز به همین دلیل است که غیبت امام زمان را دلیل بی لیاقتی خود و امثال خود می‌دانم و تلاش و مجاهدت و دعا برای فرج مولای وحید و طرید و شرید را بر ذمّۀ خود واجب عینی تلقی می‌کنم...

از این رو سفر اربعین، برای من هیچگاه نه جنبۀ سیاحتی دارد و نه جنبه هوس و جَو زدگی. اربعین سفر عشق و دلدادگی و دلباختگی است. اربعین همایشی قیام انگیز است همراه با عشق به اباعبدالله الحسین با هدف ظلم ستیزی و فریاد علیه استکبار و مستکبران عالم با هر رنگ و لعابی که باشند. اربعین فرصتی است برای زمینه‌سازی و گسترش عدالت‌خواهی در جهان توسط شیعیان و محبان راستین امام زمان عجل الله تعالی فرجه تا تشنگان حق و عدالت را برانگیزانند و دنیای پر از ظلم و جهل را مهیای ظهور منتقم خون حسین علیه‌السلام نمایند.

 

پ.ن:

  1. بیت از شاعر بزرگ انقلاب، علی معلم دامغانی مربوط به واقعۀ عظیم عاشوراست که با مفاهیمی بسیار سنگین اما پر مغز و جانسوز سروده شده و من مصرع اول این بیت را با عرض پوزش از ایشان تغییر داده ام.
  2. مرحوم علی اکبر معلم دامغانی عارف مشهور نیز، از دوستان صمیمی حضرت امام خمینی رحمة الله علیه و عموی آقای علی معلم دامغانی است.
  3. علی معلم  روی سنگ مزار عموی مرحومش، با شعری مخصوص و مختصر رابطۀ مکتبی و معرفتی ایشان را به زیبایی و به صورت منحصر به فرد بازگو کرده است.
  4. این پست نسبتاً طولانی مقدمه ای بود برای نوشتن چند یادداشت کوتاه از سفر اربعین امسال که ان شاءالله بعد از فرصتی کوتاه در سه چهار قسمت تقدیم حضورتون خواهم کرد.

+ مقدمات سفر اربعین امسال چه از مرزهای زمینی و چه از مرزهای هوایی آن‌قدر تلخ و آزار دهنده بود که ندیدم حتی یک نفر هم از این وضع ناراضی و عصبانی نباشد. کاش دولت آقای رئیسی در این زمینه با مردم روراست تر و مهربان تر رفتار می‌کرد...

۷ نظر ۱۴ مهر ۰۰ ، ۰۰:۲۱
مرآت

وای بر روزهای خالی از غیرت. وای بر دل های بی رشک! و اُف بر دیده های بی اشک! همان دل های سنگ و چشم های بی رمق که سال 61 هجری نظاره کردند روزگار قحطی عشق را و دیدند که بر خاکِ داغِ تألّم، غنچه های سرخِ تبسّم می رویید!

و امروز، حسرت و آه بر من که هنوز سایه های سردِ سکوتم در سرمای زمان می رویَد و تکثیر می شود و باز هم مأیوسانه مثل سالی که گذشت از قافلۀ زائران اربعین جا می ماند...

 

پ.ن: دعا کنید تسهیل ویزا و بلیط و اعزام برای من هم رقم بخورد.

۷ نظر ۲۷ شهریور ۰۰ ، ۲۰:۵۷
مرآت