سفر عشق (5)
ماجده و ساجده.
روز سوم در شرایطی قدم به جاده گذاشتیم که مثل روز قبل همهمون قبراق و سرحال بودیم و عزممان جزم بود که تا موقع اذان ظهر پیوسته اما بی شتاب حرکت کنیم تا بتونیم در شب اربعین به کربلای اباعبدالله برسیم... اما از موانع ما دو چیز بود. اول اینکه در این مسیر از عمودهای شمارهگذاری شده خبری نبود که بتوانیم در عمود مشخصی قرار بعدی را مشخص کنیم. دوم اینکه خدمات رومینگ همراه اول و غیر اول، زائران اربعین را در این مسیر همراهی نمیکرد و همراهان ما هم همه سیمکارت عراقی نداشتند... به همین دلیل باید به گونهای حرکت میکردیم که هیچکس عقب نماند و در ازدحام جمعیت سرگردان نشود. مخصوصاً دخترخانمهای جوان که بیش از بقیه به همراهی و مساعدت نیاز داشتند. به قول یکی از دخترخانمها که میگفت. «ما گمگشتۀ محبت آل رسولیم در همه حال. اما خدایا تو نگذار که با حال نزار گم بشویم»
راه فرات هم مثل جادۀ اصلی نجف -کربلا، پر از موکبهای جورواجور است که با انواع خدمات رفاهی، بهداشتی و روشهای خنک کننده سنتی و غیر سنتی به زائران اربعین خدمترسانی میکنند و زائران عزیز هم به نسبت روحیات خودشون و به اندازۀ نیازی که دارند، از این موکبها بهرهمند میشوند. اما تجربۀ چندین ساله حکم میکند که زائران اربعین سرگرم این موکبها نشوند و وقت ارزشمندشان را در این مسیر معنوی، بیهوده تلف نکنند! بر اساس همین تجربه بود که در این سفر نمونههای زیادی از این آدمهای با تجربه را دیدیم که از لحظه لحظۀ مسیر برای خود فرصتسازی میکردند.
دستهای از زائران لبنانی (خانم و آقا) نمونهای از این آدمهای با تجربه بودند که زیارت عاشورا را با صد لعن و صد صلوات در حال حرکت و به صورت هماهنگ همخوانی میکردند. جوری که تا پایان زیارت، نه بگو مگوهای سرگرم کننده داشتند، نه توقف داشتند و نه تمایلی به آب و استراحت و غذا...
گروهی دیگر، دانشجویان خارجی دانشگاه بینالمللی قزوین بودند که به گفتۀ خودشون اولین بار بود که از این مسیر میرفتند. اینها هم برای خودشون هدفهایی را برنامه ریزی کرده بودند که هر روز سه بار زیارت اربعین را در حال حرکت همخوانی کنند. ذکر صلوات داشته باشند و نوحهخوانی و سینهزنی کنند.
بر و بچههای همراه ما هم هرکدام به صورت انفرادی برای خودشون مشغول دعا و ذکر و صلوات و زیارت بودند. یکیشون نذر هزار صلوات داشت در هر روز، دیگری به نیابت از پدر و مادرش استغفار میکرد. آن یکی به ذکر روزهای هفته مشغول بود. یک آقا هم همراه ما بود که اگرچه خوش مشرب و بذلهگو بود، اما عشق صلوات داشت و در طول پیاده روی لاینقطع و ناایستا صلوات می فرستاد. یکی از همراهان هم که قاری قرآن بود، گاهگاهی در بین راه میایستاد و آیهای از قرآن را با صوت زیبا و تحسین برانگیز تلاوت میکرد و حال خوشی به زائران میداد. آقا پسرهای گروه هم بلد بودند که کمک حال خانمها باشند و در حمل کولههای سنگین یاری رسانی کنند... خدا خیرشون بده که وجودشون برای گروه بسیار مغتنم و پرفایده بود...
عکسها ، بنرها و تصاویر نقاشی شدۀ مراجع تقلید کثیرالمقلد ایران و عراق، حضرت آیت الله سیستانی و مقام معظم رهبری، جزو نمادهای پرتکرار موکبهای این مسیر بود. اما در کنار این تصاویر پر طرفدار، تصاویر سردار شهید سلیمانی و شهید مهندس ابومهدی هم بیشترین فراوانی را داشت. به نظرم با همین نمادهاست که سیاستمداران جهان و قدرتهای جهانی جهت گیری فکری و سیاسی زائران و موکبداران اربعین را به سمت انقلابیگری و ضد استکباری ارزیابی میکند.
...عادت موکبهای عراقی این بود که پیش از اذان، صدای قرآن پخش میکردند تا زائران از نماز اول وقت غافل نشوند. موکبهای بزرگ هم که سالن یا فضای مناسب داشتند، به زائران تعارف میزدند که برای نماز و استراحت مهمانشان شوند...
نماز ظهر و عصر را در یک ساختمان مجهز و نوساز داخل یکی از نخلستانها خواندیم. بعد هم مختصری ناهار و کمی استراحت در همان باغ که میگفتند صاحبش اهل حلّه و مهندس نفت است. اما، ما با وجود کنجکاوی زیاد، تا آخر نماز و ناهار و استراحت، ایشان را ندیدیم. تا اینکه موقع خروج از باغ، بالاخره یکی از خادمان همون موکب، محمد عامر (صاحب باغ) را نشانمان داد که دیدیم خودش هم لباس خدمت پوشیده و مشغول تخلیۀ تانکر آب شرب به داخل مخزن بود.
خب از آنجا که ایشان مشغول کار بود، مزاحمش نشدیم و با دعا برای سلامتی خودش و خانوادهاش و دعا برای زندگی و عاقبت بخیریاش از خادمان موکب خداحافظی کردیم و به راهمان ادامه دادیم. قریب 3/5 ساعت دیگر پیاده رفتیم. با پیشنهاد خانمها کنار یکی از شاخههای انشعابی رود فرات نشستیم تا آبی به سر و صورت بزنیم و شست و شویی بکنیم...
در این محل افراد گروه حدود سه ربع ساعت وقت داشتند تا با آب خلوت کنند، با آب حرف بزنند، چیزی بگویند و چیزی بشنوند... دیدم که یکی از افراد گروه، آب را ملامت میکرد که چرا عمو را از خیمه گرفت و چرا خیمه را بی عمو کرد، نفر دیگر گروه، از آب روان تشنگی و عطش را میآموخت و جاری بودن و ساری بودن و حیاتبخشی خود را از امواج آب عاریت میگرفت و خلاصه آب فرات برای آنها شده بود مایۀ گفت و شنود از عالم غیب و شهود...
همین که پایمان به جاده رسید و عزم حرکت کردیم، چند نوجوان پسر، ما را به مبیت خودشون دعوت کردند. اما چون تازه نفس بودیم. عذرخواهی کردیم و به مسیرمان ادامه دادیم. اما یک ساعت بعد، دوخانم عرب با دو نوجوان گاری به دست راهمان را سد کردند و با اصرار و سرسختی تمام، وسائل خانمهای گروه را روی گاری دستی گذاشتند تا به کنار جاده ببرند.
وقتی زنان روستایی عراق، وسایل زائر را میگیرند و به سمت خانه میبرند، معنیاش این است که دعوتش جدیست و عذر مهمان چه زن باشد چه مرد، پذیرفتنی نیست. منم بر اساس تجربه میدانستم که مقاومت و مخالفت و نپذیرفتن ما بی فایده است. فقط نگاهی به خانم های گروه انداختم و مطمئن شدم که رضایت در چهرهشان دیده میشود.
خانۀ میزبان نزدیک بود. با 50 متر فاصله از جاده وارد خانه شدیم. ابتدای ورود، هیچ مردی در خانه نبود. فقط یک بنر بزرگ از عکس شهید سردار سلیمانی، شهید ابومهدی المهندس و عکس دوشهید از حشدالشعبی عراق به نام ... و ... روی دیوار داخل حیاط نصب شده بود.
هرچند با دیدن این بنر متوجه خیلی چیزها شده بودم. اما از صالح (همون پسری که کیف و کولۀ خانمها را آورده بود) در بارۀ نسبتش با این خانه سئوال کردم و سراغ صاحبخانه را گرفتم. گفت یکی از خانمها مادر او و دیگری خالۀ او و نوجوان دوم هم پسرخالۀ اوست. در باره پدرش پرسیدم. خیلی راحت گفت: پدرش و عمو (شوهرخالهاش) هردو در چنگ با داعش شهید شدهاند. دستی به سرش کشیدم و پیشانیاش را بوسیدم. پرسیدم کجا شهید شدند؟ گفت هردو در نینوا (آزادسازی موصل) با فاصلۀ یک ماه شهید شدند.!
وقتی از ماجرای این خانواده با خبر شدم به خانمهای گروه سفارش کردم که هم مراقب رفتار و گفتارشان باشند، هم آنها را خیلی به زحمت نیندازند و هم در کارهای خانه حتی المقدور با آنها همکاری کنند.
برای من خیلی عجیب بود که هردو بانوی این خانه (ماجده و ساجده) هم مهتر بودند و هم کهتر. یعنی هردو همزمان هم امور خانه و رسیدگی به مهمانان را مدیریت میکردند، هم آورد و بُرد و کارهای پذیراتی از مهمانان را شخصاً انجام میدادند و صالح و عماد هم با ششدانگ حواسشون گوش به فرمان مادرها بودند..
در همین حال فرصتی یافتیم تا سهم سوغاتی این خانواده عزیز را تقدیمشان کنیم و تا اذان مغرب هم هر فرصتی که پیش میآمد در بارۀ زئدگیشان پرس و جو میکردیم. در جریان کنجکاویهای هدفمند و آموزنده به این نتیجه رسیدم که چقدر ما (خودم) با این خانواده تفاوت داریم و اصلاً ما کجا و اینها کجا.
با همین کنجکاویها معلوم شد که پدر بزرگ مادری صالح و عماد و دو دایی آنها در مسیر جاده مشغول طبخ نان هستند و در طول روز نان گرم به زائران میدهند. مادر بزرگ مادری آنها هم در خانۀ همسایۀ بغلی مشغول آشپزی است برای شام مهمانان. اما پدر بزرگ و مادر بزرگ پدری و سه عموی صالح به اتفاق پدربزرگ و مادربزرگ پدری عماد و دو عمویش هم کربلا بودند که با لباس حشدالشعبی در تأمین امنیت زائران حسینی انجام وظیفه میکردند. با این شرح و احوال بود که از خودم خجالت کشیدم و فهمیدم که:
هزار نکتۀ باریکتر ز مو این جاست
نه هر که سر بتراشد قلندری داند...
ادامه دارد.
سر مزار شهدای گمنام این پست رو خوندم
و...
خب...
من بدجور تسلیم...