دخترک...
دخترک قامت طوبای مروت می دید
ولی از قافلۀ غربت و غم می نالید
جگرش داغ و دلش لرزان بود
پشتِ آسودگیِ ظاهر خود پنهان بود
مادر حوصله کم کم به زبان آمد و گفت:
مثل یک سایۀ همرنگ در آرامش شب،
گوشۀ مرحمت چشم سحر پنهان باش.
مثل یک باغ پر از لاله و گل،
همه جا محتشم و پاک و تمیز، همه جا شادان باش
دخترک رفت به فردا گل لبخند فروخت.
پای دیوار دعا آمد و با کوله ای از جنس نیاز
از هیاهوی حریفان گریخت،
سر سجادۀ ایمان به تکاپو ایستاد
پای هر نغمه و آواز و ندا
نه فقط غنچۀ لبخند نشاند.
بلکه با حوصلۀ تیغ خرد،
بند تقدیر به سرپنجۀ تدبیر گشود
و در آن عصر غم انگیز و غم اندود، چه زود،
شاخۀ خشم خزان بود که با دست مدارا شکست
و غم از سینۀ فردای زمستان زدود...
+ تمثییل شعرگونه ای بود از یک ماجرای حقیقی برای دختری که به خاطر فقر خانواده تن به ازدواج نمی داد. اما با نصیحت های مشفقانۀ یکی از همسایگان، با اعتماد به نفس و تحصیلاتی که داشت بر عقدۀ فقر فائق آمد و خانۀ بخت خویش را به زیبایی آراست.
پ.ن: عهد کردم که دگر شعر نگویم هرگز ...... جز همین امشب و فرداشب و شب های دگر :)
جناب مرآت سلام
داشتم صفحهی مدیریت را چک میکردم، دیدم پستی گذاشتید و حیفم آمد نخوانمش. حال عجالتاً سه نکته مینویسم: ۱. عبارت «همه جا محتشم و پاک و تمیز» شعرتان را درخشان کرد. ۲. تبصرهی آخر شما کمک کرد خواننده سوژهی فکری شما را بشناسد و مقصد شعر درک کند. خوب بود. ۳. این قسمت اوج گرفتید و سُرایش را بامعنا کرد. هر چند قید «بند» را برای مفهوم مهم تقدیر نارسا و نادرست میدانم. تقدیر که بند نیست. این منظورمه که نوشتید:
«بلکه با حوصلۀ تیغ خرد،
بند تقدیر به سرپنجۀ تدبیر گشود»