دخترک قامت طوبای مروت می دید
ولی از قافلۀ غربت و غم می نالید
جگرش داغ و دلش لرزان بود
پشتِ آسودگیِ ظاهر خود پنهان بود
مادر حوصله کم کم به زبان آمد و گفت:
مثل یک سایۀ همرنگ در آرامش شب،
گوشۀ مرحمت چشم سحر پنهان باش.
مثل یک باغ پر از لاله و گل،
همه جا محتشم و پاک و تمیز، همه جا شادان باش
دخترک رفت به فردا گل لبخند فروخت.
پای دیوار دعا آمد و با کوله ای از جنس نیاز
از هیاهوی حریفان گریخت،
سر سجادۀ ایمان به تکاپو ایستاد
پای هر نغمه و آواز و ندا
نه فقط غنچۀ لبخند نشاند.
بلکه با حوصلۀ تیغ خرد،
بند تقدیر به سرپنجۀ تدبیر گشود
و در آن عصر غم انگیز و غم اندود، چه زود،
شاخۀ خشم خزان بود که با دست مدارا شکست
و غم از سینۀ فردای زمستان زدود...
+ تمثییل شعرگونه ای بود از یک ماجرای حقیقی برای دختری که به خاطر فقر خانواده تن به ازدواج نمی داد. اما با نصیحت های مشفقانۀ یکی از همسایگان، با اعتماد به نفس و تحصیلاتی که داشت بر عقدۀ فقر فائق آمد و خانۀ بخت خویش را به زیبایی آراست.
پ.ن: عهد کردم که دگر شعر نگویم هرگز ...... جز همین امشب و فرداشب و شب های دگر :)