خواب بی تعبیر، نماز بی تکبیر!
نزدیک اذان صبح تماس گرفت و پرسید خوابی؟ گفتم خواب نیستم، ولی میخواهم خودمو بزنم به خواب!
پرسید چرا؟
گفتم: برای اینکه نبینم و نشنوم و ندانم!
پرسید: از دیدن و شنیدن و دانستن چه مَظلِمَت دیدهای که خواهی کر و کور و لال شوی؟
گفتم: میخواهم بدانم از نشنودن چه سودی زاید، از ندیدن چه بویی تراود و از ندانستن چه خورشیدی برآید؟
گفت: پس مراقب خواب خوشات باش!
گفتمش:
خوشبخت مرا که هیچ خوابم نَبرَد
بدبخت تو را که برنیایی از خواب! :)
گفت: من گرفتار خواب بی تعبیرم.
گفتمش: یک بار هم نگران نماز بی تکبیرت باش!
گفت:
غمنامه حیات مرا نیست پشت و روی
بیداریام به خواب پریشان برابرست
گفتمش:
گر تو از خواب درآیی ور از این باب درآیی
تو بدانی و ببینی به یقین مشعلهها را...
*** * ***
گفت: مزاحم شدم ببینم برای کار امروز قرار ما چیه و ... ... ...؟
پ.ن: خروس بد محل :))
سلام هیچی نفهمیدم
ولی یه جوری بود
یه جور راز آلود
خوشم اومد ازش
شبیه حرفهای نادر بود
نادر صاحب کارم