توصیه میکنم کسانی که عشقی به شهید سردار سلیمانی عزیز ندارند، وقت شان را صرف خواندن این یادداشت نکنند.
راستش را بگم، زمانی که شـهید ابومهدی المهندس در تهران زندگی می کـرد، خانۀ ما با محل سکونت ایشان چندان فاصله ای نداشت،.. من هم گاهی وقت ها الزاماً باید از نزدیک منزل ایشان عبــور می کردم.... بـرای اولیـن بـار چـند سال پیش بـود کـه ایشان را دیـدم در حـالی کــه نمی شناختمش. فقط قیافه اش برایم جذاب بود و دوست داشتم بدانم چه کاره است؟ قریب شش ماه بعد برای بار دوم او را نزدیک منزلش دیدم که سوار ماشین بود. وقتی بار دوم دیدمش بیشتر شیفته اش شدم و بیشتر کنجکاو که بدانم کیست و چیست؟
بالاخره بعد از مدت ها کنجکاوی و فضولی از طریق این و آن فقط فهمیدم که غیر ایرانی است و در نهادهای نظامی رفت و آمد دارد. علاقه ام به او آن قدر زیاد شده بود که دوست داشتم هر روز ببینمش و چهره موجه و دوست داشتنی اش را نظاره و حتی المقدور سلامی هم تقدیمش کنم. اما او نه هر روز یا هفته بلکه گاهی ماه ها طول می کشید تا دوباره دیده شود و منهم هر بار در حسرت دیدنش می سوختم.
بالاخره بر حسب اتفاق برای بار پنجم در حالی که پیاده از آن محل عبور می کردم او را داخل ماشین دیدم و فقط تونستم از فاصلۀ چند متری برایش ادای احترام کنم و دیگر هیچ وقت او را ندیدم. تا این که چند ماهی قبل از شهادتش در قاب تلویزیون وقتی که داشت در مورد ماجراهای سوریه، لبنان، عراق و همکاری و رفاقتش با سردار سلیمانی عزیز صحبت می کرد، او را دیدم و آن شب بود که فهمیدم او کیست و چه کاره است و فهمیدم که دریایی از خلوص و شجاعت و ولایتمداری و گمنامی و رفاقت خالصانه اش با شهید سردار سلیمانی بوده است که مرا شیفتۀ خود کرده بود. از این رو در شهادت سردار سلیمانی و ابومهدی عزیز به یک اندازه سوختم و گریستم.
در اربعین امسال، برنامه ریزی کرده بودم تا به هر قیمتی سنگ مزارش را ببوسم و به پاس گمنامی و خدمات صادقانه اش ادای احترام کنم.
روز آخر سفر، حدود ساعت 10 صبح از مقابل وادی السلام نجف یک ماشین دربست کرایه کردیم و به راننده گفتم که اول ما را به مقبره شهید ابومهدی ببرد، بعد به مسجد کوفه برساند و بعد از کوفه هم مستقیم روانه فرودگاه شویم...
نمی دانستم مقبره شهید ابومهدی در کجای وادی السلام است. اما راننده می گفت تا آن جا راه زیاد است. من هم در این فاصله از داخل ماشین برای شهدای عراق، برای شهید محمد هادی ذوالفقاری (جانباز فتنه 88 و شهید مدافع حرم) و برای مرحوم قاضی عزیز و دیگر بزرگانی که می شناختم در وادی السلام مدفونند فاتحه می خواندم...
ماشین کنار یکی از خیابان های داخل وادی السلام توقف کرد و ما پیاده شدیم. وقتی به چند قدمی مقبره شهید ابومهدی رسیدیم، به یاد گمنامی و مظلومیت و ولایت پذیری اش بی اختیار پاهایم لرزید و به دیوارۀ یکی از قبرها تکیه دادم و آن جا بود که ناگهان فریادمان به گریه بلند شد. وقتی هم که چشممان به عکس بزرگ ایشان افتاد، دیگر اختیار ناله و شیون دست خودمون نبود. فقط می شنیدم که صدای گریۀ همسرم بلندتر از من است.
صدای شیون و گریۀ ما آن قدر بلند و اشک هایمان آن قدر روان بود که باعث شد کسانی که آنجا مشغول مرمت و بازسازی بودند دست از کار بکشند و فقط ما را نگاه کنند. جوان عکاسی هم آنجا حاضر بود و ماهرانه اشک های ما را به قاب تصویر می سپرد.
به رسم ادب چند دقیقه ای پایین پای قبرش ایستادم تا کمی بیشتر بگریم شاید عقده های دلم باز شود و بتوانم فاتحه ای با صدای غیر لرزان برایش بخوانم و با روحش حرفی بزنم. اما وقتی نشستم و دست روی اسم حک شده بر سنگ قبرش گذاشتم، دوباره فریاد ناله هایم بالا گرفت. بگونه ای که نزدیک بود واقعاً از غصه بمیرم... اما انگار هنوز به لیاقت لازم نرسیده بودم...
بعد از فاتحه خوانی که دیگر آرام تر شده بودیم کسی آنجا بود و آمد سئوالی از من پرسید... خب پاسخش در آن شرایـط برایـم سخت بود. امـا ناگـزیر جواب کـوتاهی بهش دادم کـه متن آن را می توانید در این جا بخوانید...
به مقام والای شهیدان عزیزمان انصافاً غبطه می خورم و پاسداشت حرمت خونشان را همیشه بر عهدۀ خود واجب و لازم می دانم.