در آرزوی بهاری دیگر.
وقتی فانوس دلنوشتههایم روشن بود، آرزوهای عطرآگینم را با گلواژههای موجود، در میدان قیام و قعود به یادگار مینوشتم و بر سینۀ بهار میآویختم. اما اینک که بهار جوانیام دستفرسود خزان شده است، دلنگارههایم را با کلامی از جنس انتظار آرایه میبندم و در آرزوی بهاری نیکوتـر، به صندوق آرزوها میریزم. شاید از این میان یکی کارگر شود...
+ اللَّهُمَّ اکْشِفْ هٰذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هٰذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَعَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعِیداً وَنَرَاهُ قَرِیباً، بِرَحْمَتِکَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ.
وَ المستشهدینَ بینَ یدیه...
وَ المستشهدینَ بینَ یدیه...
وَ المستشهدینَ بینَ یدیه...
وَ المستشهدینَ بینَ یدیه...
دارد زمانِ آمدنت دیر میشود...
آقا! جوانِ سینهزنت پیر میشود...