درب آهنی زندان باز شد. وثوق با عمویش آمد بیرون. همین که چشمش به جماعت حاضر در مقابل زندان افتاد، تعجب کرد. چند لحظه ایستاد و چپ و راستش رو نگاه کرد. دلیل بُهتش معلوم نبود. اما دهانش از تعجب باز بود و حیرت همراه با عصبانیت، چهره عبوس او را زیر موهای ژولیده اش، ملتهب و پرخاشگر نشان می داد... وثوق با اشارۀ عمویش به سمت خانواده رفت. اما قبل از سلام و احوالپرسی، شال و روسری خانم ها را نشانۀ رفت و صدایش را به سمت مادر و دو خواهرش بلند کرد که: این چه وضعیه!؟ مگه هنوز تموم نشده؟! مگه هنوز هستن اینا؟!
مادر و هردو خواهر به سمتش رفتند، دوره اش کردند تا آرام شود و چیزی نگوید... مادر خواست در آغوشش بگیرد، اما او آغوش مادر را پس زد و دوباره با بغضی آلوده به عصبانیت گفت: باورم نمیشه، فکر نمی کردم دیکتاتورا هنوز باقی باشن!!
*** * ***
حالیا خانه براندازِ دل و دینِ من است
تا در آغوش که می خسبد و همخانه کیست
+ باز هم بیتی از جناب حافظ:
وصال دولت بیدار، ترسَمَت ندهند
که خفته ای تو در آغوش بخت خواب زده.
+ داستان حقیقی با اسامی و نسبت های حقیقی...