چکیده: ویروس کرونا اگر برای خیلی ها دلیل بیماری و بیکاری و بیقراری شد و خاکساری و گرفتاری و شرمساری را برایشان رقم زد؛ اما برای عده ای موجب رستگاری و پرهیزکاری شد و مآلاً بیداری و دینداری را برای آنها به ارمغان آورد...
******
پردۀ اول: امشب افطاری جایی دعوت بودم. یه جایی که اگر برخی دوستانم میدانستند، با پیشاپیش تکفیرم میکردند و یا نصیحتم میفرمودند که از رفتن به این مهمانی صرفنظر کنم. تا مبادا به پرستیز مذهبیام خدشه ای وارد شود!
افطاری امشب مهمان کسانی بودم که اهل چاپ و نشر و رسانه و سینما هستند، کسانی که در حرفۀ خودشون محلی از اِعراب دارند و در حوزۀ فرهنگ و رسانه، خود را صاحب نظر می دانند. امشب مهمان سفرۀ کسانی بودم که در نقد حکومت دینی و رد شریعت، مدتها با من کلکل داشتند. جوری که نه اونها با عقاید من کنار میآمدند و نه من با افکار اونها همراهی می کردم. فقط بنا به اقتضائات فرهنگی و تعاملات اجتماعی با هم مراوده و حشر و نشر داشتیم و همدیگر را میپذیرفتیم. بی آنکه نسبت به هم توهین، خصومت یا بی احترامی داشته باشیم. به همین دلیل، امشب تصورم از سفرۀ افطاری این بود که دارم به یک مهمانی شام دوستانه و سلیبریتی می روم. با این وجود، تلاش کردم تا خودم را به موقع و تا قبل از اذان مغرب به آدرسی که داده بودند برسانم و البته با چند دقیقه تأخیر رسیدم...
ورودی محل مهمانی را با شرشره و چراغ های رنگی و با آیه و حدیث و دعا آذین بسته بودند، هردو میزبان و آقا پسرهایشان لباسهای بزم بر تن داشتند، گل و گلاب و شیرینی و شربت هم فراهم بود و خیلی چیزهای دیگر. گویی که مجلس را برای جشن و سرور آماده کرده بودند!
تقریباً جزو نفرات آخر این مهمانی دوستانه بودم که وارد مجلس شدم. موقع ورود، هردو میزبان به استقبال آمدند، اما استقبالشان مثل یک مهمانی معمولی نبود. مثل یک عزاخانه بود با اشک و احساس، بلاتشبیه مثل مراسم ترحیم بود که انگار دونفر داغدیده همدیگر را بغل کرده و دارند با گریه نسبت به هم ابراز احساسات می کنند! جوری که اگر اون چراغانی و آذین بندی ها نبود، شخصاً از تعجب دچارسکته میشدم و چراغ این وبلاگ برای همیشه خاموش می شد! :))
پردۀ دوم: اوایل بهمن سال قبل، یک نفر از دو میزبان به علت کرونای شدید تا مرز مرگ پیش رفته بود. ایشان هنوز بهبود نیافته بود که نفر دوم در اتاق دیگری از همان بخش بستری شد. او نیز تا حد مرگ پیش رفت. اکسیژن خون هردو نفر در چندنوبت تا حد نزدیک به صفر پایین آمده بود و هردو قریب دوهفته با ونتیلاتور اکسیژن میگرفتند.
قبل از اینکه حال نفر اول در بیمارستان وخیم شود، علیرغم قرنطینه بودن، به عیادتش رفتم. او در شرایطی نبود که بتواند حرف بزند، اما من در حد چند جمله سلام و احوالپرسی با او حرف زدم و برایش آرزوی سلامتیکردم و بهش گفتم که روند درمانش دارد به خوبی پیش می رود و ان شاءالله به زودی مرخص خواهد شد... عیادت که تمام شد دیگر او را ندیدم تا روزی که ایشون با همسر و برادر زادهاش درحال ترخیص بود و من داخل بیمارستان داشتم برای عیادت نفر دوم چک و چونه می زدم و ایشون همون وقت بود که فهمید دوستش (نفر دوم) در همان بخش بستری است. او آن روز مرخص شد و رفت، اما بیماری نفر دوم تازه داشت وخیمتر میشد که من متأسفانه موفق به عیادتش نشدم. فقط از دور دیدمش و برای سلامتیاش دعا کردم...
پردۀ سوم: نمی دانم چرا، اما برخلاف گذشته که هیچوقت نسبت به این دو نفر احساس دلتنگی نمیکردم، بعد از ترخیص این دو عزیز از بیمارستان، واقعاً دلتنگشان میشدم و دوست داشتم بیشتر ببینمشون. اما شاید به دلیل مشغله های پایان سال فقط یک بار در دورۀ نقاهت به دیدارشان رفتم و تعارف کردم که اگر کاری دارند برایشان انجام بدهم. بعد هم تا قبل از افطاری امشب فقط دوسه نوبت با احوالپرسی تلفنی مزاحمشون شدم...
و حالا امشب مهمان کسانی بودم که تا چند هفتۀ اخیر با اصول اعتقادی من مشکل داشتند، با نماز و روزه و مناسک دینی بیگانه بودند، به احکام شرعی تقید نداشتند و با احکام سیاسی و حکومتی اسلام هم که از اساس مخالف بودند... اما نمیدانم کرونا با آنها چه کرد و آنها در روزهای بیماری چه دیدند که به شکرانۀ سلامت و تغییر عقایدشان نذری افطاری داده بودند و به رسم شادی سفرۀ پذیرایی آراسته بودند !!
و من امشب در این مهمانی، با یک تحول عمیق اعتقادی و سیاسی مواجه بودم. بازگشت به فطرت و بازگشت به عقلانیت را دیدم. در مهمانی امشب چگونگی رویش را حس کردم و به عیان دیدم که اگر کسی اهل خصومت و کینه و نفاق نباشد و ناهمسازی اعتقادیاش را با گستاخی و بی ادبی آلوده نکند، خداوند درهای هدایت را حتی اگر از دل کرونای مرگبار باشد برایش فراهم می سازد... گوارایشان باد.