دیروز با نویسندۀ یکی از روزنامههای دگراندیشِ اصلاح طلب صحبت میکردم که از زمان دانشجویی با هم دوست بودیم، بحت ما به جاهای باریک رسیده بود. بحث رفراندوم و نظر خواهی از مردم در بارۀ نوع حکومت مطرح شده بود. با حالتی جدی و حق به جانب و محکم استدلال میکرد که با توجه به شرایط کشور باید طبق قانون اساسی، رفراندوم انجام شود.
در پاسخ چهار نکته را برایش گفتم:
- به او گفتم که موضوع رفراندوم در اصل 59 قانون اساسی تصریح شده که به موضوعات و مسائل مهم سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی اختصاص دارد. آن هم در صورتی که قوۀ مقننه و مجریه، راهکار قانونی برای آن نداشته باشند. بنابراین، انجام رفراندوم، تغییر نظام را به هیچ وجه شامل نمیشود.
- از او پرسیدم شما چه اصراری داری که قبل از اقناع سازیِ خودت و نخبگان و مسئولان کشور، این مسئلۀ مهم و حیاتی را در بستر رسانه پیگیری کنی و از آن برای بیگانگان دستاویز بسازی؟
- بهش گفتم: گیرم که ضرورت رفراندوم پذیرفته شد و قرار شد به آراء عمومی مراجعه کنیم، جنابعالی که این قدر سنگ رفراندوم را به سینه میزنی، گزیئۀ مورد نظرت چیه؟ یعنی چه پرسشی را می خواهی از مردم به صورت آری یا نه سئوال کنی؟ حرف اصلی و سئوال اساسیات را بگو.
- در نکتۀ آخر این سئوال را مطرح کردم که اگر شش ماه یا یک سال بعد، دوباره گروه دیگری مثل خودت پیدا شدند و بعنوان تحلیلگرِ معترض، خواستار انجام رفراندوم و همه پرسی جدید در بارۀ نوع حکومت شدند، شما در برابر خواستۀ آنها چه پاسخی خواهی داد؟ آیا در برابر خواستۀ آنها تمکین میکنی؟ اگر نپذیری که مثل شرایط الآن ما خواهی بود و اگر قبول کنی معنیاش این است که هرسال گروه جدیدی حق دارند تا تحت تأثیر دیگران هوس رفراندم کنند و تغییر نظام را بخواهند. اونوقت در کشور چه اتفاقی خواهد افتاد و مردم جهان چه تصویر و تصوری از ایران و ایرانی در ذهنشان نقش خواهد بست؟
در برابر حرف من جواب قانع کنندهای نداشت. کمی هم به گیروگور کلامی افتاده بود. اما از آنجایی که حرف جناحش را باید به کرسی مینشاند، گفت: مگه مردم سال 57 با ما چه فرقی داشتند؟ چرا اونها اجازه داشتند که در برابر حکومت پهلوی بایستند و حکومت را تغییر بدهند و ما این اجازه را نباید داشته باشیم؟
بهش گفتم، این اجازه را کسی از شما سلب نکرده. شما هم میتوانی معترض باشی و اعتراضت را پیگیری کنی. اما بحث این جاست که مردم سال 57 اولاً اهل مبارزه و جانفشانی بودند، زندان کشیدند، شکنجه شدند، کشته هم دادند و از همه مهمتر این که حرف حساب و منطقی هم داشتند، طرف مقابلشون هم یک جنایتکار جلاد بی رحم و ضد دین وابسته به اجنبی بود که خودش را سایۀ خدا و مردم را نوکران خود میدانست. اما الآن نه شما اهل مبارزهای و نه حتی تحمل یک سیلی را داری، زندان و شکنجه و کشته شدن هم پیشکش! ضمن این که ما الآن یک حکومتی داریم که اولاً مردم نقش تعیین کنندهای در آن دارند. ثانیاً رهبری داریم که نه تنها از این نظام چیزی برای خود و خانوادهاش نیندوخته، بلکه جانش را هم حاضر است برای مردم و کشورش فدا کند. آیا شاهان پهلوی این گونه بودند؟ و خیلی چیزهای دیگر را بهش گفتم و او هم در سکوت کامل حرفهای منو گوش کرد. اما با این همه زیر بار حرف من نرفت و گفت الآن چهل سال از آن زمان گذشته، مردم اون دوره از کار افتاده شدند، رفتند، مردند، شرایط مردم و نیاز مردم تغییر کرده و دنبال نوگرایی هستند و خیلی چیزهای دیگر.
حرفش که تمام شد بهش گفتم باشه، اولاً این نابسامانی های اداری، اقتصادی و اجتماعی که الآن میبینی، معلول انتخاب های نادرست من و شماست. معالوصف حرف شما قبول، منم با شما موافقم که حکومت جدیدی را روی کار بیاوریم.... بهش گفتم اما مردم سال 57 در برابر حکومت خودکامۀ سلطنت موروثی و وابسته به مستشاران آمریکایی، با یک شعار نابِ برخاسته از یک مکتب و ایدئولوژی الهی به میدان آمدند و فریاد زدند: «نهضت ما حسینیه، رهبر ما خمینیه» و گفتند: استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی... الان من و شما در برابر حکومت جمهوری اسلامی چه شعار مقبولی داریم که بخواهیم مطرح کنیم؟
اگر جنابعالی شعار خوبتر، هدف بهتر و حکومت مقبولتر و رهبری بیدارتر و شجاعتر سراغ داری و مطمئن هستی که راه را درست طی میکنی، بسیار خوب، شما بیفت جلو، بنده هم پشت سرت تا آخر میایستم. اما اگر حکومتی بهتر و هدفی ایده آلتر از این نداری، سکوت بهترین گزینه است برای زندگی شما. باید درست بیندیشی و عالمانهتر و منصفانهتر به مسائل نگاه کنی و به جای این حرفها به دنبال خدمت به مردم و پاسدار حرمت شهیدانی باشی که خون پاکشان را پای درخت این انقلاب ریختند و من و شما را مدیون و مرهون خود ساختند... با این حرف، اشک در چشم هایش جمع شد و بلند شد با رعایت شرایط کرونایی منو بغل کرد و گفت حرفات به دلم نشست...
شب به من زنگ زد و گفت از فردا دنبال کار جدید میرود تا از اون روزنامه و اهالیاش کناره بگیرد... منم او را به یکی از آشنایانم در یک مؤسسۀ مطالعاتی معرفی کردم و خواستم که چند صباحی کمکش کنند تا بتونه کار جدید پیدا کنه.
پ.ن: این ماجرا را با اجازه ایشان نگارش و منتشر کردم.