مهدی نصیری صاحبقران
مهمان باجناق بودیم. ما را برد به یکی از روستاهای شمالی شهرشان، موقع ورود به انگورستان بر حسب اتفاق، آقای مهدی نصیری هم با دوستانش اونجا بود.
به دلیل آشنایی و صمیمیت قبلی، رسم ادب به جا آوردم و صدالبته ایشان هم ابراز لطف و اشتیاق کرد.
لازم شد همدیگر را ببینیم. اما چون موقع نماز بود و ماهم تازه از راه رسیده بودیم. گفتم که بعد از نماز خدمتشون برسم...
*** *** ***
...با کمی فاصله از همراهان، دونفری روی پله مشغول گپ و گفت شدیم.
در حین گفتوگو یکی از دوستان ایشان آمد که از ما عکس بگیرد. بهش گفتم عکس من با آقامهدی به نفع ایشان نیست. اما اگر دوست داری بگیر. متوجه نشدم که عکس گرفت یا نه؟
در 30 دقیقه زمان حرفهایی بین ما رد و بدل شد. ولی نتیجهاش این بود:
هیچ و هیچ...
برای خودش یه جورایی حس خاقان یا خسرو صاحبقران را داشت. اما در کلام و نگاهش انبوهی از تنهایی و پریشانی موج میزد.
خوبتر که نگاهش کردم دیدم داغونتر از آن است که فکر میکردم.
خلاصه خیلی دلم برایش سوخت...
نه من پیش او رنگ باختم، نه او به بند دلم چنگ انداخت