آقاپسر گل، دختر مورد علاقهاش را در دانشگاه یافته بود. بعد از مدتی، آدرس و تلفن منزل دختر را به خانواده داد و از آنها خواست در بارهاش پرس و جوی بیشتری کنند و قرار خواستگاری را مشخص بفرمایند.
همهچی بر وفق مراد پیش رفت و قرار خواستگاری مشخص شد. القصه، آقاپسر همراه پدر، مادر و خواهر به رسم خواستگاری به خانه دخترخانم رفتند و قریب سه ساعت گفتند و شنیدند آنچه را که لازم میدانستند.
پروسۀ تحقیق نیز قریب یک ماه به طول انجامید و خانوادهها از بد و خوب یکدیگر شناخت کافی پیدا کردند. اما، در این میان یک مسئلۀ ساده که دانستن آن بر سایر معلومات میچربید برای دو طرف ناشناخته بود! گویی که این مجهول میخواست در لحظهای حساس و در مراسم زیبای بلهبرون رخنمایی کند تا عرق شرم را بر پیشانی بزرگترهای هردو خانواده بنشاند...
عصر بله برون فرا رسید. بزرگان خانوادۀ دختر منتظر بودند تا ماه داماد و همراهان محترم را زیارت کنند...
بالاخره صدای زنگ خانه به صدا درآمد و لحظهای بعد، آقا پسر، همراه پدر و مادر، پدر بزرگ، عمو، زن عمو، عمه، شوهرعمه، دایی، زندایی، خالهها، شوهرخالهها، برادرها و خواهر داماد وارد شدند... اما، به محض ورود، هر دو خانواده در حیرتی عجیب و عمیق فرو رفتند و چندلحظهای به سکوت پناه بردند! جوری که تا چنددقیقه نمیدانستند چگونه باب گفت وگو را باز کنند و چگونه رسم احوالپرسی را به جای آورند!! شاید هم داشتند از خجالت یکدیگر آب میشدند!
بحمدالله این مراسم به شادی پایان یافت و ما شام و شیرینی عقد و عروسی آن ها را خوردیم... اما به نظر شما دلیل بُهتزدگی و شرمندگی این دوخانواده چه بود؟
+ داستان نبود. یک ماجرای واقعی بود :((