https://blog.ir/panel/a-ghannadian/template_edit/current

گذرگـاه فــکر و ذکـــر

خدا را رحمی ای مُنعم که درویش سر کویت + دری دیگر نمی‌داند رهی دیگر نمی‌گیرد

گذرگـاه فــکر و ذکـــر

خدا را رحمی ای مُنعم که درویش سر کویت + دری دیگر نمی‌داند رهی دیگر نمی‌گیرد

گذرگـاه فــکر و ذکـــر

........... بسم الله الرحمن الرحیم ...........

این جــا کلبــۀ کـــلام و رشـحات قـلمی من است. روزنگاشتــه‌های این جــا نوعاً کوتاه و مختصـر است که گـهـــگاهی رنگ دیانت بـه خــــود می‌گــیرد، گــــاهی با بـوی سیاست عجـین می‌شود، گــاهی بـه مسائل تربیتی و رخــدادهای زنــدگی می‌پردازد، گــاهی با حس و حال خـانواده و سبک زندگیِ مؤمنانه می‌درخشـد و در پـاره‌ای اوقـات نیـز با الفـاظ شاعرانه به وادی ادب و هنر اصیل این مـرز و بوم ورود می‌کند...
یادداشت‌ هـای این وبـلاگ گــاهی با طعــم واژه‌هایی از جنس سپیده و سحر می‌آمیزد. گاهی با صبغــۀ فـرهـنگ و اخـلاق نگاشتــه می‌شود و گـــاهـی نیــز با تیـشۀ عـقـــل و اندیشه، ریشه‌های جـهل و خرافه را هــدف می‌گیرد
نویسنده این وبلاگ خود را مدیون شهیدانی می‌داند کـه در روزهای عسرت و گــلولــه و خون مردانه جنگیدند و از حریت و استقلال و آزادی کـشور حـراست کـردند. از ایـن جـهت تـلاش دارد تا از تجـلیــل و نکــوداشت یـاد و حماسۀ آن‌ها نیز غفلت نورزد و هـر از گاهی با قـــلم صـداقت و مـهر، یاد و نام و خــاطرۀ شهامت و اخلاصشان را زینت‌افـزای صفحات این وبـلاگ کـند. باشد تا یادشان جاودانـه و راهشان ماندگار شود.
هــیـچ یــک از سیـاهــه‌ هــای ایـن وبــلاگ، کـپی‌پـیست نیست. امـــا کـپی بـــرداری از مــــطالب ایـن‌جــــا با ذکــــر مـنبــع و آدرس بــلامـانـع است...
پیشنهادها و نـقـدهــای منصفـانۀ دوستان و کاربـران عـزیز را پذیرایم،
از کامنت‌های چالشی و پرسشی عزیزان استقبال می‌کنم. ولی با عرض پوزش از پاسخ بـه کامنت‌هـای ناشناس معذورم. به کامنت‌های بدون آدرس هم در صورتی که آشنا نباشند پاسخ داده نخواهد شد.

۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مرآت» ثبت شده است

چرا بعضی‌ها مطالب را دقیق نمی‌خوانند و به ظرافت‌های نوشتاری متن دقت نمی‌کنند، اما فوراً نظر مخالف می‌نویسند به چه بلند بالایی...؟! اونم خصوصیِ یک‌طرفه، قاطعانه، آمرانه، شبه عالمانه و با کلی اعتماد به نفس بالا؟

 

شما رو نمی‌دانم ولی من شخصاً از این جور آدما بیمناکم و خب چاره‌ای ندارم جز این که دعاشون کنم :)

۴ نظر ۱۶ آبان ۰۲ ، ۲۱:۰۹
مرآت

طاق نصرت زندگی کافران همیشه زرین نیست. تصویر زندگی مؤمنان نیز همیشه غمگین نیست. اما سایۀ سالوسِ دیوسیرتان، همیشه سنگین است...

 

ز مِهْربانیِ جانان طمع مَبُر حافظ

که نقشِ جور و نشانِ ستم نخواهد ماند

 

پ.ن: بیت از غزل زیبای حضرت حافظ با این مطلع:

رسید مژده که ایامِ غم نخواهد ماند

چنان نماند، چنین هم نخواهد ماند

۰ نظر ۱۴ آبان ۰۲ ، ۲۱:۵۵
مرآت

حالم بهم میخورد از بعضی آدم‌های به ظاهر انسان که حتی یک ذره عاطفه و احساس در وجودشون پیدا نمی‌شود. حالم بهم می‌خورد از آدم‌هایی که از بودن و زندگی کردن فقط بلدند بخورند، بخوابند و عیاشی کنند و یاد گرفته‌اند که زنده باشند تا خوب بلولند! واقعاً حالم بد می‌شود از آدم‌هایی که اگر تمام انسانیت هم نابود شود، آن‌ها فقط نگران این هستند که مبادا شکم‌شان و عیاشی‌شان آسیب ببیند. به خدا قسم گاهی افسوس می‌خورم که چرا این ملوسک‌های عروسکیِ زن زندگی آزادی به اندازه یک ارزن هم درکی از زندگی و همزیستی انسانی ندارند.

به خدا قسم شرم دارم از این که بگویم در سرزمین تمدنی ایران عزیز من، آدم‌هایی هستند که نه فقط از تیکه تیکه شدن هزاران زن و کودک بی‌گناه غزه ناراحت نیستند، بلکه حاضرند پای جلادان آمریکایی و اسرائیلی را هم به خاطر این جنایت‌ هولناک ببوسند:(

و حالا وقتی این آدم‌نماها را می‌بینم تازه معنی فریاد سرور آزادگان جهان را می‌فهمم که چرا به آن قوم سیاه‌دل فرمود: اگر دین ندارید، حداقل آزاده باشید!! و تازه مفهوم کلام مولا علی علیه‌السلام را می‌فهمم که چرا خطاب به مردم منافق و بی‌غیرتِ زمان خود فرمود: یا اشباه‌الرّجال ولا رجال...

***   ***   ***

اما دیروز و امروز به همراه چند نفر از دوستان رفته بودیم مراکز سپاه و بسیج و هلال احمر و امثال این‌ها که ما را به عنوان نیروی داوطلب به فلسطین یا غزه اعزام کنند. اما به هر دری زدیم نشد. گفتیم آموزش دیده‌ایم، گفتند مجوز اعزام نداریم! گفتیم خدمات پزشکی بلدیم، گفتند فعلاً نمی‌شود! گفتیم در رانندگی حرفه‌ای هستیم، گفتند دستور نداریم! گفتیم کار خبرنگاری و فعالیت رسانه‌ای بلدیم، گفتند فعلاً اجازۀ این کار را نداریم! گفتیم کار کفن و دفن شهیدان و نماز میت و این چیزها، بازهم قبول نکردند! آخر به همین تجمع حمایت از فلسطین اکتفا کردیم و رفتیم میدان انقلاب و به عنوان کمترین اقدام، خودمون را در مصیبت جانکاه مردم مظلوم غزه و فلسطین سهیم کردیم و شعار دادیم و از جنایت‌‌های وحشیانۀ صهیونیست‌ها اعلام انزجار کردیم. بعد هم به اتفاق هم تصمیم گرفتیم حداقل 50 درصد موجودی کارت بانکی‌مان را برای حمایت از مردم غزه و فلسطین هدیه کنیم. ولی چون مبلغ آن چشمگیر نبود، در سایت اطلاع رسانی دفتر مقام معظم رهبری به حساب مخصوص واریز کردیم تا به برکت کمک‌های خوب دیگران، محلی از اِعراب داشته باشد و ان‌شاءالله قبول افتد.

اماتر این‌که، بسیار خوشحالم از این‌که می بینم در کنار آدم‌نماهای جریان آلودۀ زن زندگی آزادی و در کنار یک عده آدمک‌های جیره‌خوار سلیبریتی که فقط بلدند جَویده‌های جاهلیت مدرن را نشخوار کنند؛ بحمدالله انسان‌های شریف و غیرتی فراوان داریم که از قضا وظیفۀ اصلی دفاع از شرافت این مرز و بوم همیشه بر دوش آن‌ها بوده و اتفاقاً همین‌ها هستند که همیشه برای کشور دوست داشتنی ایران اسلامی اعتبار و افتخار می‌آفرینند. کثرالله امثالهم...

 

۴ نظر ۲۶ مهر ۰۲ ، ۲۳:۳۳
مرآت

از دیروز (۲۵مهر) روی درب اتاق محل کارم با فونت درشت نوشتم:

اگر امکان اعزام به فلسطین برایم فراهم شود، حتی یک لحظه‌ هم درنگ نخواهم کرد. ان‌شاءالله.

                                                                                                                    تقدیم به شهدای مقاومت فلسطین.

۳ نظر ۲۶ مهر ۰۲ ، ۲۰:۳۷
مرآت

جاده و جابر!

مهمان بودن در خانۀ چهار سرهنگ بازنشسته ارتش سابق عراق، برای ما خیلی عبرت آموز بود. از این جهت که یک نمونۀ عینی از تحولات فردی و دگردیسی شخصیتی آدم‌ها را در اختیار داشتیم و دانستیم که انسان‌ها چگونه می‌توانند در طول زندگی و در مسیر تحولات شخصیتی خود، انتخابگر باشند، چگونه می‌توانند به انتخاب برسند و چه راهی را انتخاب کنند. دیدیم که هر انسانی می‌تواند در صیرورت حیات یا بی‌تفاوت باشد و بازیچه! یا تأثیرگذار باشد و بازیگر!

سه میزبان ما در خانۀ محقر روستایی، از کسانی بودند که به گفتۀ خودشان هم حکومت ظالمانه و جنگ‌طلبانه صدام را تجربه کرده بودند، هم دستخوش حوادث کور و فتنه‌های به ظاهر حق‌طلبانه، شده بودند و هم توانستند با استعانت از حضرت حق، راه صحیح را از ناصحیح باز شناسند و اگرچه دیرهنگام، اما خدا را شاکر بودند که فرصت یافتند ادامه عمر را به جبران اشتباهات قدم بردارند.

مصاعد میگفت، عکس‌های نظامی‌گری و جیش مقتدا صدر را به این دلیل روی طاقچۀ خانه‌ گذاشته اند تا گذشتۀ خود را فراموش نکنند و یادشان باشد که چه بوده‌اند، از کجا آمده‌اند و به کجا باید بروند.

بعد از خداخافظی به جاده زدیم. این آخرین روز پیاده روی بود که تا شب باید به کربلا برسیم. جاده بسیار شلوغ است و هرچه به دوراهی حله -طویرج نزدیک‌تر می‌شویم جمعیت فشرده‌تر و پیاده روی سخت‌تر می‌شود...

در جادۀ حلّه به سمت کربلا، مرد 34 سالۀ لاغر اندامی با عارضۀ «کلاب فوت» یا همان پاچنبری، همراه با همسر و فرزند هشت ساله‌اش در شلوغی جمعیت راهی کربلا بودند و تند و بی وقفه، جاده را می‌پیمودند... هرچند پاهایش از مچ خم شده بود و سخت و غیر عادی راه می‌رفت، اما استیل حرکتی و چهرۀ مصمم و شال عزایی که عالمانه به سرش بسته بود، نشان از این داشت که آدم معلول و درمانده‌ای نیست که نیاز به یاری این و آن داشته باشد...!

وسوسه شدم تا مقداری از راه را همراهی‌اش کنم و از او در بارۀ خودش، وضعیت پاهایش و چرایی حضورش در پیاده‌روی بپرسم. اما برای این که مبادا ناراحت شود، دنبال فرصتی بودم که باب آشنایی و صحبت از طرف ایشان باز شود...  :)

ترفندها کارساز بود و بالاخره قفل زبانش به سمت ما باز شد. اول در بارۀ خودم پرسید و بعد هم در بارۀ شیعیان و رابطۀ شیعه و سنی در ایران سئوالاتی کرد. منم مختصر اطلاعاتی که داشتم برایش گفتم. اما، ایرانی بودن و گویش نصفه نیمه عربی ما برایش غنیمتی بود تا آن چه دوست داشت در بارۀ ایران و آب و هوای کشورمان و شهرهای قم، مشهد، اصفهان، شیراز و شاهچراغ بداند، از ما بپرسد. ماهم بحمدالله کم نگذاشتیم و آنچه از بلاد و بلد، بلد بودیم به ارمغانش دادیم و ذوق و شوقش را مضاعف کردیم... و حالا نوبت جابر بود که پاسخ سئوالات ما را بدهد.

او گفت: زیارت اربعین میراث پدر و اجدادش است که هرساله پیاده یا سواره به کربلا می‌رفتند. هر دو پایش مادرزادی ناقص بوده. اما، یازده سال متوالی در چنین روزهایی با همین پای از مچ خمیده شده و با قوتی لایموت، مسافر این جاده است!

جابر، با دو برادر دیگرش یک شرکت حمل و نقل جاده‌ای دارند که درآمد زندگی آن‌ها را تأمین می‌کند. اما در ایام اربعین، یک چهارم از اتوبوس‌ها، ون ها و تریلی های اتاق دار شرکت را به تردد رایگان زائران و جابجایی مسافران کربلا اختصاص می‌دهند.

جابر تحصیلات عالیه هم دارد و به قول همسرش مخ کامپیوتر است که ظاهراً در عراق یک برند محسوب می‌شود. جابر، به صورت مستقل یک مؤسسۀ مردم نهاد (N.G.O ) در حمایت از معلولان حسی بی‌بضاعت را هم شخصاً مدیریت می‌کند...

 وضعیتش واقعاً حیرت آور بود. هرچه فکر کردم تا بفهمم این راه طولانی را چرا و برای دریافت چه مدال و نشانه‌ای می‌پوید و چه منافعی را در این مسیر می‌جوید؟ دلیل کاسبکارانه‌ای پیدا نکردم.

از لب ها و صدایش فهمیدم تشنه است. یک لیوان شربت لیمو (با شربت آبلیمو فرق می‌کند) برایش گرفتم تا جرعه‌ای بنوشد. اما او ابا داشت. چون تصمیم گرفته بود در طول مسیر، جز به حد ضرورت، غذایی نخورد و آبی ننوشد. فقط از باب ادب و برای این که دستم را پس نزند، به اندازۀ نمی از شربت لیمو را نوشید و بقیه را به فرزندش داد!!

15 کیلومتر مانده بود تا کربلا و جابر دو روز و اندی بود که آب و غذا نخورده بود. فقط با چند دانه خرمای عراقی راه را همچنان طی می‌کرد و زیر لب ذکر می‌گفت... به حال و هوای جابر و به عشق و ارادتش و به همسر صبور و پسر نازنین 8 ساله‌اش عباس، واقعاً غبطه خوردم...

خواستیم از جابر جدا شویم. فوراً دستم را چسبید و گفت کجا؟

گفتم برای راحتی شما و این‌که به خاطر ما در معذوریت نباشید.

گفت ما راحتیم.

بعد آدرس یک موکب و شماره تلفن خودش را برایم نوشت و گفت حالا برای جدا شدن مانعی نیست. اما قول بده کربلا همدیگر را ببینیم.

جابر و خانواده‌اش باید تا بعداز ظهر به کربلا می رسیدند. اما ما تا شب فرصت داشتیم و لازم بود کمی به افراد گروه استراحت بدهیم و این از اقتضائات سفرهای گروهی است که باید حواسمون به همه باشد و مخصوصاً هوای افراد ضعیف‌تر را داشته باشیم.

شب هنگام به کربلا رسیدیم... کربلا آن شب با تمام شب‌های سال تفاوت داشت. کربلا در شب‌ها و روزهای منتهی به اربعین قیامت است. فقط شور است و شعور و شعر که با صدای فریاد انسان‌های شیفته و شیدا در قاب تقدیس اهل ایمان می‌درخشد و روشنایی و نور را به جهان نوید می‌دهد...

 

پ.ن: امسال، افتخار خادمی زائران اربعین نصیبم شده. همین یکی دو روز آینده باید بروم با کلی کارهای بر زمین مانده که مثل همیشه در دقیقه نود انجام می‌شود. از این جهت انتشار دو قسمت آخر یادداشت‌های سفر احتمالاً امکان پذیر نیست.

 

+ اگر قابل باشم به یاد دوستان و همراهان عزیز وبلاگی خواهم بود... لطفاً حلال بفرمایید. ان شاءالله به امید دیدار تا بعد از اربعین.

۵ نظر ۰۱ شهریور ۰۲ ، ۱۸:۱۳
مرآت

خانۀ سرهنگ بازنشستۀ ارتش صدام!

پیاده‌روی اربعین از نظر من یعنی قبول یک عقیده سرخ و سوزنده، یعنی پذیرش مسئولیت، یعنی بیداری، یعنی نیاسودن و نفرسودن. یعنی حرکت به سمت صلاح و فلاح با سلاح عشق و ایمان و استقامت. یعنی که در صراط حق، صبور و جسور باشی. یعنی در هم‌آوایی با مظلومان و ظلم‌ستیزان جهان، پیرایه‌های حقوقی و آرایه‌های دروغی را از زندگی‌ات، از خلقیات اکتسابی‌ات و از عادت‌های روزمره‌ات جدا کنی و به جای آن، لباس عزم و رزم بپوشی و آمادۀ کارزار شوی. یعنی خود را از قیود مرگ‌آور مدرنیته رها کنی و در زمین سنت و صداقت و یکرنگی، بذر پاکی و چالاکی و ایثار بیافشانی.

نهضت اربعین، نه آن ‌قدر شیک و بی دردسر است که در گزارش‌های تبلیغی نمایش می‌دهند و نه آن‌طور ناهماهنگ و بی‌برنامه است که در رسانه‌های معاند بازتاب می‌دهند، حقیقت پیاده روی اربعین نه در قاب رسانه‌های تصویری می‌گنجد و نه با فهم و وهم شبکه‌های تزویری قابل خدشه است.

در نهضت اربعین، هم زیبایی و شکیبایی و پارسایی و سُرور نهفته است و هم درد و رنج و زحمت و وصله‌های ناجور در آن دیده می‌شود. با این همه، سفر اربعین مثل آن‌چه که در بعضی خاطرات می‌گویند، فانتزی و بی دغدغه نیست. اصلاً خوشگل‌ترین و راحت‌ترین سفر اربعین، در درونش مرارت موج می‌زند. و اربعین بدون ملالت و رنج تقریباً محال است. حتی اگر زائر اربعین در هتل‌های 5 ستارۀ نجف و کربلا هم اقامت داشته باشد، باز هم بدون صعوبت و سختی نخواهد بود..

اقلّ سختی اربعین این است که زائر چه مرد باشد یا زن، پیر باشد یا جوان، نظم و آرامش و عادت‌های روزمرۀ زندگی را از دست می‌دهد و قدم در راهی می‌گذارد که کمترین سختی‌اش راه رفتن با یک کوله در گرمای 45 تا 50 درجۀ عراق است که کم خوابی، بدخوابی و ناملایمات زیست هم، افزون بر آن خواهد بود. بنابراین، کسی می‌تواند سختی‌های این سفر را تحمل کند که عاشق باشد و اگر عشق نباشد، چه بسا برای آب خوردن هم دچار مشکل خواهد شد..

اما از برکات و حسنات پیاده روی اربعین این است که در مسیر حرکت عاشقانۀ زائران، پاک ترین رفتارها در روابط انسانی ظهور و بروز می‌یابد و ناب‌ترین جلوه‌های زندگی مؤمنانه به نمایش گذاشته می‌شود و این ویژگی، در شرایطی که سبک زندگی غربی، فرهنگ‌ها را احاطه کرده، نشان از این دارد که امکان خروج از هژمونی حاکم بر جهان برای مسلمانان فراهم است و ملت‌های اسلامی می‌توانند بر ضد بردگی فرهنگی و استحمار نوین بشورند و خود را از قید و بند مدرنیسم بی روح رها کنند و مآلاً زمینه ساز تمدن بزرگ اسلامی باشند.

****   *****   ****

انس و الفتی که بین خانم‌ها و دخترخانم‌های گروه با دو سیده‌بانوی میزبان برقرار شده بود، خداحافظی را برای ما مشکل کرده بود. نه مهمان حاضر بود از میزبان دل بکند، نه میزبان می‌پذیرفت که مهمان را رها کند. تا بالاخره کار ما به خواهش و تمنا کشید.

 نمی‌دانم در بارۀ این نوع محبت و مهرورزی و جاذبه‌های انسانی چه باید بگویم. فقط می‌فهمم که این‌جور علاقه‌های فرا قومی و فرا ملی در هیچ کجای فرهنگ‌ کلیشه‌ای دنیای مدرنیه نمی‌گنجد که مثلاً یک خانم روستایی کم‌برخوردار، جماعتی ناآشنا را به خانه‌اش مهمان کند، به آن‌ها آب و میوه و غذا بدهد، محبت بورزد، اسکان و استراحت و نظافت و خواب راحت‌شان را فراهم کند، بعد هم موقع خداحافظی در آغوششان بگیرد و در غم جدایی‌شان آن‌قدر اشک بریزد که حتی مهمان هم از خود بی‌خود شود و زار زار گریه کند!!  به راستی رمز و راز این علاقه و محبت چیست و حقیقت این ماجرا از کجا سرچشمه می‌گیرد؟ به نظر من این عطوفت و محبت انسانی جز در سایۀ عشق به خاندان نبوت و امامت امکان‌پذیر نخواهد بود؟

 آن روز صبح جدایی برای ما سخت بود. اما چاره‌ای نبود و ما ناگزیر از رفتن بودیم. به همین دلیل عذرخواهی کردیم ولی موقع خداحافظی شماره تماس و آدرس و یک یادگاری مخصوص به میزبان دادیم و از آن‌ها قول گرفتیم که در فصل مناسب برای زیارت حرم امام رضا علیه السلام و حضرت فاطمۀ معصومه سلام‌الله علیها قدم رنجه بفرمایند تا در خدمتشان باشیم.

به این ترتیب روز چهارم قبل از طلوع آفتاب به جاده زدیم و دعای صباح، دعای عهد و زیارت عاشورا را به صورت انفرادی در حال حرکت ‌خواندیم. با این نیت که هم، زمان و مسافت را مدیریت کنیم و هم ان‌شاءالله صدای ارادتی، نالۀ استعانتی و اشک ندامتی از ما در آسمان آن دیار به یادگار بماند، شاید تا در روزهای نیستی و تهیدستی دستگیر ما و نسل آیندۀ ما باشد.

از تفاوت‌های مسیر فرات با جادۀ اصلی نجف کربلا این است که بلندگو‌های این مسیر، در طول شب تا حدود یک ساعت بعد از طلوع آفتاب  خاموش هستند. اما با طلوع  آفتاب در طول مسیر به صورت متمرکز، تلاوت قاریان مصری شنیده می‌شود که دل سپردن به آن بسی روح‌بخش و دل‌انگیز است.

از تفاوت‌های دیگر این مسیر، نوع مداحی‌ها و نوحه‌خوانی‌هاست که بر خلاف قاریان عراقی که هیچ صوت و لحن زیبایی در تلاوت قرآن ندارند، اما مداحان عراقی مخصوصاً مداحان استان حلّه عموماً نوحه و مرثیه را با لهجۀ خوش‌ عربی و با نوای بسیار ناب و جذاب می‌خوانند و من به خاطر صوت هنرمندانه‌ای که مداحان عرب دارند و به خاطر مفاهیم اصیل شعرهایشان، بعضی از مداحی‌های آن‌ها را زیادی دوست دارم و در طول مسیر با صدای‌شان هم‌نوایی می‌کنم.

ساعت چهار بعداز ظهر، آقا رضا و خانمش که اولین سفرشان بود و از روز دوم همراه ما شده بودند، باخبر شدند که بخشی از لوازمشان در موکب نماز و ناهار جا مانده است. آقارضا  می‌خواست بی‌خیال شود. اما همسرش به خاطر برخی لوازم مهم داخل کوله نمی‌توانست بی خیال شود. یکی از جوون‌های چست و چابک گروه پیشقدم شد برای کمک به آقارضا... با چشم بهم زدنی پرید عقب وانت بار تا آقارضا تنها نباشد...ساعتی بعد، نزدیک غروب آفتاب هردو نفر با کولۀ سالم و دست‌نخورده برگشتند.

...آمادۀ حرکت بودیم که یک آقای درشت ‌اندام راهمان را سد کرد و با تکلم فارسی ما را به خانه‌اش دعوت کرد. خواستیم عذر بخواهیم و ادامۀ مسیر بدهیم. اما افاقه نکرد... در فاصلۀ 50 متری از جاده و نزدیک رودخانه، خانه‌ای بود باز‌سازی شده، اما هنوز نیمه کاره. خانم‌ها به بخش اصلی و قدیمی خانه هدایت شدند و آقایان به قسمت دیگری از خانه که معلوم بود تازه‌ساز است و هنوز رنگ و پرده و فرش مناسب نداشت.

 از عکس‌ها و تابلوهای آویخته بر در و دیوار خانه می‌شد فهمید که میزبان از چه طایفه و طرفدار چه گروهی از سیاسیون عراق است. تعدادی عکس‌های نظامی‌گری با یونیفرم ارتش صدام در کنار پوسترهای آیت الله محمدباقر صدر، مقتداصدر، آیت‌الله سیستانی و شهیدان ابومهدی المهندس و سردار سلیمانی و یک عکس‌ نسبتاً بزرگ از مقام معظم رهبری، معجونی از خط و خطوط سیاسی بود که شناخت فکری و گرایش سیاسی میزبان را مشکل می‌کرد. قبول اقامت در چنین مواقعی برای بعضی زائران دشوار است. همراهان ما هم تا حدودی از این شرایط نگران شده بودند. همان‌طور که قبل از ما چندنفر مهمان اهوازی به خاطر عدم اعتماد به میزبان، خانه را ترک کرده بودند. اما من ته دلم قرص بود و مطمئن بودم که این عکس‌های نامتجانس رمز و رازی دارد که با پرس و جو بر ملا می‌شود.

میزبان چهارمین شب ما در روستایی نزدیک طویرج، یک نفر نبود، چهار همرزم و همسنگر بودند که زندگی پر فراز و نشیبی را گذرانده بودند... سوغاتی‌ها را به بزرگ خانواده تقدیم کردیم و اجازه خواستیم تا برای نماز مغرب و عشاء آماده شویم.

بعد از نماز و صرف شام. سه نفر از آقایان میزبان در جمع ما نشستند. اما تمایلی برای توضیح دادن زندگی خود نداشتند. انگار نگران تاب‌آوری ما بودند که مبادا بی‌اعتماد شویم و خانه را ترک کنیم!! ولی بالاخره با اصرار ما، آقا مصاعدکه نفر بزرگ‌تر بود به زبان آمد. خودش را جمع و جور کرد و به زبان فارسی سلیس یک جملۀ صوفیانه تحویل ما داد: حاصل عمرم سه سخن بیش نیست. خام بُدم، پخته شدم، سوختم.

اما مصاعد دوباره سکوت کرد و چیزی نگفت. انگار منتظر بود فهم ما را محک بزند! منم با یک لبختد تحسین‌آمیز فهمم را این طور برایش گفتم:. خام صدام، آتش مقتدا، سیادت سیدعلی.

با این حرف، آقا مصاعد مثل کسی که عالم را فتح کرده باشد، بلند شد دست داد، منو بغل کرد و کلی ابراز صمیمیت و دعا به جان سیدعلی و... و...

حدود یک ساعت با افراد میزبان به گپ و گفت نشستیم. هرچهار نفر از افسران شیعه در ارتش صدام بودند، بعد از حمله آمریکا به عراق، از پیروان سرسخت مقتدا صدر شدند. بعد از ماجرای مقتدا صدر و کناره‌گیری آیت‌الله سیدکاظم حائری از مرجعیت عراق، به گفتۀ خودشان حقیقت تشیع و مبارزه هدفمند را فهمیدند و حالا جزو مقلدان و سربازان سید علی خامنه‌ای و دوست‌دار زائران ایرانی هستند.

 

پ.ن: طولانی نوشتم به خاطر بعضی عزیزان.

 

۴ نظر ۲۹ مرداد ۰۲ ، ۲۰:۴۱
مرآت

هوالفتاح الحلیم

بالاخره بعد از 35 روز، با مساعدت جناب آقای قدیری عزیز، وبلاگم باز شد. ان‌شاءالله از فردا مطالبم را توی همین وبلاگ منتشر می‌کنم.

.

.

از جناب آقای قدیری بسیار سپاسگزارم. امیدوارم این نقیصه از سرویس بیان کلاً برطرف شده باشه که هیچکس با این مشکل مواجه نشود.

 

پ.ن: بر خلاف میلم قصد داشتم سفرنامه اربعین سال گذشته را از فردا در وبلاگ قبس منتشر کنم . اما بحمدالله این وبلاگ باز شد و سفرنامه ها را چند روز آینده در همین جا خواهم نوشت..

۷ نظر ۱۶ مرداد ۰۲ ، ۰۰:۰۹
مرآت

... بعضی آدم ها، زیادی خودباخته اند و برج و باروی اندیشۀ خود را فرو ریخته اند! هر روز، بر اساس یک عادت معیوب، به عَیادت هووی هرزگی می روند و شب ها، در بستر سرد بی عاری به خمار خاموشی می خزند و خوش حالند که بر چهره قشنگ زندگی، فِشنگ تردید و شک، شلیک میکنند!

بعضی آدم ها، از همه خوبی ها برخوردارند و هر روز در باغچۀ نشاطشان برای این و آن گُل های شادمانی می کارند. اما بعضی ها همیشه سر در آخورِ خود دارند و به اپیدمی تک خوری گرفتارند!

 

+ مَنْ أَصْبَحَ و لا یَهْتَمُّ بِأُمورِ الْمُسْلمینَ فَلَیْسَ بِمُسْلِمٍ

++ وَ مَنْ سَمِعَ رَجُلاً یُنَادِی یَا لَلْمُسْلِمِینَ فَلَمْ یُجِبْهُ فَلَیْسَ بِمُسْلِمٍ .

 

بعداً نوشت:

کاش نوای مردم بینوای افغانستان را کسی می شنید...

و کاش برای مصیبت افغان های مظلوم، صدای آه و افغان از جایی بر می خاست... :(

۴ نظر ۰۲ تیر ۰۱ ، ۱۹:۴۶
مرآت

بعد از یک هفته سفر پر مشغله، امروز تصمیم گرفتم به جای استراحت، کارهای معطل ماندۀ شخصی را دنبال کنم... کارها به گونه ای بود که باید به چند نقطۀ شلوغ در غرب، جنوب و مرکز شهر می رفتم. باید وارد محدودۀ طرح ترافیک می شدم و باید تا قبل از پایان وقت اداری به چند مؤسسه هم مراجعه می کردم. پس چاره ای نداشتم جز این که برای سهولت و پیش برد کارهایم با موتور سیکلت تردد کنم...

موتورسواری در تهران فرهنگ خاص خود را دارد. همان طور که مترو و اتوبوس و تاکسی هم مرام ویژۀ خود را دارند و همین طور که انواع خودروی های شخصی و استیجاری هم برای خود آدابی دارند! مثلاً صبح ها به خاطر محدود بودن زمان و هول و ولایی که مردم دارند، آن قدر با عجله می رانند که گویی چیزی به نام قانون رانندگی وجود ندارد و آن قدر بی قاعده و عصبانی و طلبکارانه حرکت می کنند که با کمترین غفلت، دنیایی مصیبت می آفرینند که دعوای لفظی و درگیری و ناسزاگویی و خسارت مالی و جراحت بدنی، کمترین آن است.

در این میان بیشترین تلفات رانندگی در تهران، مربوط به موتورسواران بیچاره است و البته بیشترین مقصر حادثه آفرینی ها هم همین بیچاره های موتور سوار هستند که صد البته باید بگویم که بین موتورسوار بیچاره و بیچارۀ موتورسوار، تفاوت هایی وجود دارد که بیانش بماند برای بعد!! :)

و هزار البته من جزو هیچ یک از این دو گروه نیستم. چون جایی که مناسب ببینم کمی تندتر می رانم، جایی که لازم باشد شدیداً احتیاط می کنم و گاهگاهی هم به اقتضای حال و با رعایت حق تقدم، یواشکی لایی می کشم تا به سهم خودم گرۀ ترافیکی ایجاد نکنم. اما در هیچ شرایطی مرتکب خلاف قانون نمی شوم! :)

اما، از آنجایی که عادت دارم در هر شرایطی فرهنگ و سیاست و اقتصاد و اخلاق جامعه را رصد کنم! و از آنجایی که گفته اند شنیدن کِی بوَد مانند دیدن؟ * امروز خودم شخصاً به عنوان موتورسوار از این زاویه به جامعه نگاه می کردم تا ببینم در حین رانندگی، چه کسانی با چه خودروهایی، بیشتر از بقیه، هوای موتورسوارهای بیچاره را دارند و چه افرادی با چه خودروهایی حتی بیشتر از خود موتورسوارها حق طرف مقابل را نادیده می گیرند؟

در این پژوهش میدانی - دیداری که حداقل با 30 مورد مثبت و حداقل با 20 مورد منفی مواجه شدم، به نتیجۀ جالبی رسیدم و حالا تصمیم گرفتم یافته هایم را برای شما به اشتراک بگذارم تا اگر روزی در این باره چیزی شنیدید، دچار تعجب نشوید.

نتیجه: کمترین مراعات ها به ترتیب مربوط به آقا جوان های پرایدسوار و خانم های پراید سوار است!

اما بیشترین رعایت ها به ترتیب مربوط به راننده های خانم با خودروهای سواری غیر ایرانی و آقایون راننده با خودروهای سواری غیر ایرانی است!!

و من مانده ام که ریشۀ این قانون پذیری و آن قانون گریزی در کجاست؟ در سن و سال راننده است؟ در جنسیت راننده است؟ در شخصیت راننده است؟ در کیفیت و کمیّت وسیلۀ نقلیه است؟ و یا... ؟؟؟؟؟


* به یاد بیتی از آهنگ لاله های عاشق با صدای محمد اصفهانی افتادم که می گوید: برید از اونا بپرسید ـــ که شنیده ها رو دیدن (دیدند)

۳ نظر ۲۷ دی ۰۰ ، ۲۳:۵۹
مرآت

در روزهای که گذشت، مردم ایران اجرای سه برنامه بزرگ را در کارنامۀ افتخار خود ثبت کردند:

  1. ایام عزای فاطمۀ زهرا سلام الله علیها را به سوگ نشستند،
  2. یاد و نام قهرمان ملت و امت را گرامی داشتند،
  3. به تشییع جنازه شهدای تازه تفحص شده و به تجلیل از شهدای گمنام قدم برداشتند.

و چه خوب این سه آئین با هم رقم خوردند و بار دیگر مسیر زندگی و هدایت ما را روشنایی بخشیدند و...

این روزها و این مناسبت ها آمدند و رفتند. اما از رهگذر این فضای آکنده از نور و هور و عطر شهیده و شهید و شهادت، بخش عظیمی از ملت مؤمن و دوست داشتنی ما حسابی عشق ورزیدند، رخت و لباس و تسبیح و دستمال و چفیه و جانمازشان را تبرک کردند، دست توسل زدند، تولی و تبری جستند، به تجدید خاطره نشستد و به حال امروز خود اشک ریختند، دوباره انرژی گرفتند، به مظلومیت شهدا گریستند، شعار دادند، ضجه زدند و علیه استکبار فریاد کشیدند. با شهدای روزهای خون و خطر عهد و میثاقی دوباره بستند، دلگویه ها گفتند، دلواژه ها نگاشتند و دلدادگی ها را از خود به یادگار گذاشتند و...

این روزها و این مناسبت ها و بزرگداشت ها آمدند و رفتند. اما ما ماندیم و روزگاری که باید در آن نفس بکشیم. زندگی کنیم، به بلوغ برسیم، قد بکشیم تا به وقت پدیده های خوش و ناخوش، امتحان پس بدهیم و ببینیم که در طوفان حوادث و ابتلائاتی که همچنان می آیند و می روند و جزو لاینفک «زنده» گی انسان هاهستند؛ ما چه کاره ایم، کجای قصه ایم، و در کدام ضلع حادثه می ایستیم، به کدام سو می نگریم، آیا فقط نظاره گریم، آیا دنبال بهانه می گردیم، آیا شبیه منور الفکرهای آسوده طلب، با ادبیات ذائقه پسند ان قلت های نرم و لطیف بهم می بافیم و یا در مسیر حق بینی و حق جویی و کمال، قدم می گذاریم؟

آری حوادث جامعۀ بشری و مناسبت های تاریخی، گاهی بی آن که تکراری شوند، برای ما تکرار می شوند و هرروز نو به نو می آیند و می روند تا ما را بیازمایند و هوش و حواس مان را محک بزنند. تا آزموده شویم و ببینیم آیا ما هم می توانیم برای خود و دیگران خاطرات خوب بسازیم؟ یا فقط خاطره خوان خوبی های این و آن باقی می مانیم و خاطره نگار خون های دیگران می شویم! واقعاً ما کدامیم؟

این روزها، خیلی ها خوب نقش زدند، بزرگداشت ها را خوب پاس داشتند، از وقت خود، از زندگی خود، از مال خود، از قدم و قلم و ذوق و قریحه و سلیقۀ خود، در فضای رسانه های دیداری، شنیداری و نوشتاری از نوع حقیقی و مجازی اش انصافاً مایه گذاشتند،

این روزها، کسانی پا به عرصۀ بزرگداشت شهیدان گذاشتند که نه حوادث دوران دفاع مقدس را دیده بودند و نه با شهدای عزیزی که فقط مشتی استخوان و پلاک از آن ها برجای مانده بود، قرابت خونی و خانوادگی داشتند؛ اما جوری در تشیع جنازه شهدا و در گرامیداشت یاد قهرمان ملی و دینی خود اشک ریختند و گریستند و آن قدر خوش درخشیدند و نقش حضور زدند که گویی به اندازۀ یک تاریخ، با آنها پیوند روحی و عاطفی دارند و انگار برادر و پدر و دوستِ عزیزتر از جان خود را بدرقه می کنند.

اما در این میان عده ای شُهره و صاحب نام و معدودی قلم به دست هم بودند که مثل همیشه از کنار زیبایی های این روزها با سکوت و غفلت و بی خبری گذشتند. عده ای هم منصف مآبانه، خودی نشان دادند و به گونه ای قلم زدند که اگرچه شهید و شهادت و ایثار را کتمان نکردند. اما زیرکانه از کیسه به خلیفه بخشیدند و بر قداست روح و راه شهیدان عزیز خاکواژۀ تردید پاشیدند! بعضی نو نویسان نواندیش هم رندانه با اما و اگرهای بنی اسرائیلی، معبر بهانه تراشی را گشودند و با ژست روشنفکرانه، آرمان الهی شهیدان را به مسلخ بردند.

عده ای دیگر نیز، با ایما و اشاره و کنایه، به مردم خندیدند، آن ها را بیکارمانده و فرصت طلب پنداشتند و حرف ها، مصاحبه ها، گزارش ها، اظهار نطرها و تجمعات مردمی را تصنعی و کانالیزه شده معرفی کردند.

مناسبت های هفتۀ پیش آمدند و رفتند و به ما گفتند که دنیای دیروز، امروز و فردای انسان ها همیشه لبریز از فرصت ها و رخصت هاست. آن ها به ما یاد آوری فرمودند که: هرنوع خوشی و ناخوشی می تواند برای ما پله ای باشد به سمت جاودانگی و کمال و می تواند بهانه ای باشد برای هبوط و سقوط به درۀ فراموشی و اضمحلال. تا ما کدام را بخواهیم و کدام را برگزینیم.

شعله های مهر و محبت بانوی دوعالم، حضرت فاطمۀ زهرا سلام الله علیها در دل های ما پرفروغ، یاد شهدای گمنام و سرداران شهید سپاه و ارتش گرامی، راهشان مستدام و نورانیت وجودشان روشنگر راه ما باشد. ان شاءالله...

۶ نظر ۱۷ دی ۰۰ ، ۱۵:۰۶
مرآت