برای قاسم بن الحسن علیه السلام.
سلامی جانانه به مولایش داد و مولا با جوابی مهربانانه یادگار برادر را بویید و عوض پدر او را بوسید. او که از خرد سالی، نزد عمویش رشد کرده بود و در کنار علی اکبر رشادت آموخته بود، اینک، ماهپاره ای سیزده ساله است با چهره ای زیبا و با چشمانی دل ربا...!
در آن نیمروز پر از داغ و درد، چند لحظه ای در آغوشِ امن حسین، به شوق گریست و لختی بعد، سرمست از بادۀ محبتِ امام، به نگاهِ مهرِ او نگریست که پر از غم و غربت و اشک بود. زبان بر محور ادب به تکلم گشود که عموجان:
- عنایتی کن. سورۀ صبرم به سر رسیده است!
- عزیز دلم، یادگار برادرم! بگو چه می خواهی؟
تمام خواسته اش این بود که امام، اجازۀ جهادش دهد!
- قاسمم، یادگار برادرم! دلم به رفتن تو رضا نمی دهد. دل کندن از تو برایم سخت است. چگونه اجازۀ میدانت دهم؟
قلب مردانۀ قاسم لختی از غصه شکست و گوهر اشک بر چهرۀ زیبایش نشست. گریست، اما آرام نگرفت. دوباره بر دستان عمو بوسه زد و مقابل امام به ادب ایستاد. این بار، زانوی التماسش را بر زمین زد و با صدایی اشک آلود عرضه داشت:
عموجان؛ تقاضایم را پذیرا باش و رخصت ده تا دَینم را به دینم ادا کنم...
بیان شوق چه حاجت که سوز آتش دل
توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد
... اسب را زین بست و پا در رکاب گذاشت. با نوازش امام و با دعای اهل حرم، روانۀ میدان شد... قاسم رفت. در حالی که نگاهِ تمامِ اهلِ حرم، بدرقۀ راهش بود...
رَجَز موجزش، بسیارهَیجایی بود و رقص شمشیرش بسیار تماشایی...
آنجا، بارانِ کمان و نیزه و تیر بود و گَرد و غبار و وحشت و فرار لشگرِ کفر، که از رزمِ دلاورانۀ قاسم حکایت می کرد ...
اما ساعتی بعد، تیغ کینۀ دنیا طلبان، فرق نازکش را شکافت و قاسم در حالی که به خون می غلتید و آخرین نفس ها را می کشید، در آسمانِ سیاه درد، باز هم، مَرهم سبز حسین (ع) را می جُست:
بیا که فرقت تو چشم من چنان در بست
که فتح باب وصالت مگر گشاید باز
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.