یک دوست توهم زدۀ برعنداز امروز داخل یک کتابفروشی سر راهم قرار گرفت و وادارم کرد نیم ساعتی با هم حرف بزنیم. حرف ما شروعش با خبر مربوط به دستگیری همزمان 30 گروه تروریستی توسط وزارت اطلاعات بود که من از آن بی خبر بودم و او برایم نقل کرد. جالبه که این آقا دسترسیاش به اخبار داخلی و خارجی خیلی بالاست و اگر او صحت یک خبری را تأیید کند، معلوم میشود که اون خبر، خیلی واقعی و غیر قابل انکار است! :)
- - گفتمش از چند و چونش هم خبر داری؟
- - گفت فقط از تعدادشان خبر دارم و میدانم که اکثرشان سابقه دار و وابسته به تروریستهای داعش هستند.
- - پرسیدم داعش!! گفت بله.
- - گفتم شما که میگفتی داعش وجود خارجی نداره!
- - نگاهش را به زیر انداخت و هیچی نگفت...
- - بعد بهش گفتم: با این حساب، شما و داعشیها هر دو در یک جبهه هستید و هردو یک هدف مشترک دارید. چون هردو دنبال برعندازی هستید.
- - بازهم نگاهش را به زمین دوخت و چیزی نگفت.
اما من هنوز دلم پر بود و دوست داشتم چندتا جملۀ دیگر بارش کنم. ولی رعایت کردم و فقط بهش گفتم:
- - با این خبر، واقعاً برای من سئواله که آیا تو و دوستانت دارید توی زمین داعش بازی میکنید یا داعشیها به پشتوانۀ شما دنبال فروپاشی نظام هستند؟
... بقیهاش را نقل نمی کنم. فقط بگم که حرفهای ما به خوبی تمام شد و با روبوسی و دادن یک یادگاری به همدیگر پایان یافت.
او کتاب، «پاییز فصل آخر سال است» را از داخل کتابفروشی برداشت دوبیت شعر با مفهوم پاییز روی صفحۀ اولش نوشت و داد به من:
برگریزان شد و پاییز دگرباره رسید
رنج گرمازدگان باد به یک باره خرید.
وقت آن است که پاییز غنیمت شِمُریم
چه بسا هیچ خزان دیگری دیده ندید.
کتاب را ازش گرفتم و تشکر کردم. اما کنار شعر او یک رباعی پاییزی نوشتم:
رنج گرما زدگان رفت، خزان نیز رَوَد
سبزه از باغ جهان گذران نیز رَوَد
کاش در دشت دل از عشق بهاری شِکُفد
تا غم از غمکدۀ غمزدگان نیز رود...
بعد کتاب را بهش برگرداندم و بهش گفتم. قلم این نویسنده را میپسندم. اما داستان و نتیجهاش را نه :)))
گفت مگه داستانش را خواندی؟
گفتم بله...
...، ...، ... کمی بعد همدیگر را بغل کردیم و با روبوسی از هم جدا شدیم.