https://blog.ir/panel/a-ghannadian/template_edit/current

گذرگـاه فــکر و ذکـــر

خدا را رحمی ای مُنعم که درویش سر کویت + دری دیگر نمی‌داند رهی دیگر نمی‌گیرد

گذرگـاه فــکر و ذکـــر

خدا را رحمی ای مُنعم که درویش سر کویت + دری دیگر نمی‌داند رهی دیگر نمی‌گیرد

گذرگـاه فــکر و ذکـــر

........... بسم الله الرحمن الرحیم ...........

این جــا کلبــۀ کـــلام و رشـحات قـلمی من است. روزنگاشتــه‌های این جــا نوعاً کوتاه و مختصـر است که گـهـــگاهی رنگ دیانت بـه خــــود می‌گــیرد، گــــاهی با بـوی سیاست عجـین می‌شود، گــاهی بـه مسائل تربیتی و رخــدادهای زنــدگی می‌پردازد، گــاهی با حس و حال خـانواده و سبک زندگیِ مؤمنانه می‌درخشـد و در پـاره‌ای اوقـات نیـز با الفـاظ شاعرانه به وادی ادب و هنر اصیل این مـرز و بوم ورود می‌کند...
یادداشت‌ هـای این وبـلاگ گــاهی با طعــم واژه‌هایی از جنس سپیده و سحر می‌آمیزد. گاهی با صبغــۀ فـرهـنگ و اخـلاق نگاشتــه می‌شود و گـــاهـی نیــز با تیـشۀ عـقـــل و اندیشه، ریشه‌های جـهل و خرافه را هــدف می‌گیرد
نویسنده این وبلاگ خود را مدیون شهیدانی می‌داند کـه در روزهای عسرت و گــلولــه و خون مردانه جنگیدند و از حریت و استقلال و آزادی کـشور حـراست کـردند. از ایـن جـهت تـلاش دارد تا از تجـلیــل و نکــوداشت یـاد و حماسۀ آن‌ها نیز غفلت نورزد و هـر از گاهی با قـــلم صـداقت و مـهر، یاد و نام و خــاطرۀ شهامت و اخلاصشان را زینت‌افـزای صفحات این وبـلاگ کـند. باشد تا یادشان جاودانـه و راهشان ماندگار شود.
هــیـچ یــک از سیـاهــه‌ هــای ایـن وبــلاگ، کـپی‌پـیست نیست. امـــا کـپی بـــرداری از مــــطالب ایـن‌جــــا با ذکــــر مـنبــع و آدرس بــلامـانـع است...
پیشنهادها و نـقـدهــای منصفـانۀ دوستان و کاربـران عـزیز را پذیرایم،
از کامنت‌های چالشی و پرسشی عزیزان استقبال می‌کنم. ولی با عرض پوزش از پاسخ بـه کامنت‌هـای ناشناس معذورم. به کامنت‌های بدون آدرس هم در صورتی که آشنا نباشند پاسخ داده نخواهد شد.

۲۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «انقلاب هشتگی» ثبت شده است

بدون مقدمه و بدون شرح!

داداش سلام.

  • سلام داداش.

ببخشید، میشه بپرسم حال و هوای زندان چطور بود؟

  • زندان، زندانه دیگه حاجی، میخوای چطو باشه؟

یعنی مثلاً کتک، تنبیه، شکنجه، بیگاری و از این چیزا؟

  • نه دادش از این چیزا نیست. اما خونۀ خاله هم نیس.

میشه بگی در مجموع چطور بود؟

  • سرجمع این که یه خبطی کردیم، تاوونشم دادیم، برگشتیم سر خونۀ اول.

ببخشید، یعنی چی؟ مثلاً چه خبطی، چه تاوونی؟

  • یعنی این که نفهمیدیم، غلط کردیم و حالا هم با وثیقه اومدیم بیرون دیگه، همین!

خب حالا چی، چه کار باید بکنی؟

  • هیچی! باید نوکری مادرمو کنم که نجاتم داده.

مادرت؟ مگه چکار کرده برات؟

  • حرفشو گوش نکردم افتادم زندون. الآنم وثیقمو جور کرده که آزاد شم. دیگه چیکار باید می کرد؟

بابات چی،

  • (با بغض و اشک) بابامو چندساله ندارمش!

یعنی چی نداریش؟

  • یعنی چند ساله ازش جُدام! ...

ببخشید داداش! نمی خواستم ناراحتت کنم! اما میشه بگی شغلم داری یا نه؟

  • قبلاً پخش محصولات غذایی کار می کردم... اما...

یعنی قبل از زندان شاغل بودی؟

  • نه داداش! یه جورایی ول بودیم. سال قبلش بود!

منبع درآمدت؟

  • فقط کمک مادرم...

چندسالته؟

  • 24 سال

چقدر درس خوندی؟

  • 9 کلاس!

چی شد که رفتی تو فاز اغتشاشات؟

  • حاجی این یکیو دیگه بی خیال شو!

چرا؟

  • ولّاع به صدجا جوب دادم اینو!

طوری نیست حالا یه بارم به ما جواب بده.

  • حقیقتش خریّت! یعنی رفیقا فاز دادند، مام جوگیر شدیم!

ممکنه بازم دوباره جو گیر بشی؟

  • نه ولّاع حاجی، عمراً

حالا اگه کاری واست جور بشه قبول می کنی؟

  • نوکرتم حاجی. چرا که نه! ... ... ... 

 

پ.ن:  این پست و دو  پست قبل را بدون برداشت و بدون شرح و توضیح به درخواست بعضی عزیزان نوشتم. اگر فرصت کنم گفت و شنود های بعدی را هم خواهم نوشت.

 

۶ نظر ۱۲ آذر ۰۱ ، ۲۳:۳۸
مرآت

درب آهنی زندان باز شد. وثوق با عمویش آمد بیرون. همین که چشمش به جماعت حاضر در مقابل زندان افتاد، تعجب کرد. چند لحظه ایستاد و چپ و راستش رو نگاه کرد. دلیل بُهتش معلوم نبود. اما دهانش از تعجب باز بود و حیرت همراه با عصبانیت، چهره عبوس او را زیر موهای ژولیده اش، ملتهب و پرخاشگر نشان می داد... وثوق با اشارۀ عمویش به سمت خانواده رفت. اما قبل از سلام و احوالپرسی، شال و روسری خانم ها را نشانۀ رفت و صدایش را به سمت مادر و دو خواهرش بلند کرد که: این چه وضعیه!؟ مگه هنوز تموم نشده؟! مگه هنوز هستن اینا؟!

مادر و هردو خواهر به سمتش رفتند، دوره اش کردند تا آرام شود و چیزی نگوید... مادر خواست در آغوشش بگیرد، اما او آغوش مادر را پس زد و دوباره با بغضی آلوده به عصبانیت گفت: باورم نمیشه، فکر نمی کردم دیکتاتورا هنوز باقی باشن!! 

***  *  ***

حالیا خانه براندازِ دل و دینِ من است

 تا در آغوش که می خسبد و همخانه کیست

 

+ باز هم بیتی از جناب حافظ: 

وصال دولت بیدار، ترسَمَت ندهند

که خفته ای تو در آغوش بخت خواب زده.

 

+ داستان حقیقی با اسامی و نسبت های حقیقی...

۳ نظر ۱۱ آذر ۰۱ ، ۲۱:۳۸
مرآت

مادر، خواهر، دایی و نامـزدش، با این که اشک می ریختند و غــرق در شـادی و شوک بودند؛ امــــا امـان نمی دادند که احوالپرسی شان با کامی تمام شود. دوست داشتند فی الفور آن چه را در زندان دیده و آن چه را کشیده براشون تعریف کند. کامی هم می دانست که 11 روز خاطرۀ صندوقی را نمی شود به صورت آبدوغی در چند ثانیه روایت کند. به همین خاطر دوست داشت هرچه زودتر از محوطۀ جلوی زندان دور شود و به خانه برگردد. اما آنها اصرار می کردند و او انکار! تا این که بالاخره زهره با ورجه وورجه و لوس بازی راه کامی را بست تا او را به حرف آورد! کامی هم وقتی دید مقاومت کردن بی نتیجه است، تنها یک جمله گفت: مامان، آبجی، زهره! همین قد بگم که دنیام عوض شد. فقط بدونید اون چه می دونستیم با اون چه که هست خییییییییلی متفاوته!! حالا بریم بقیه شم تو راه براتون می گم...

***   ***

از بس که بی گمان به در دل رسیده ام

باور نمی کنم که به منزل رسیده ام

 

+ نمی از یمی.

++ حقیقت بود داستانش نپندارید. اسامی و نسبت ها واقعی هستند.

پ.ن: کامی را نمی دانم. احتمالاٌ مخفف کامران یا کامبیز باشد و یا اسمی دیگر.

۱ نظر ۱۰ آذر ۰۱ ، ۲۳:۵۱
مرآت

یادتون هست تجلیل جناب مکرون از خانم مصی علی نژاد را؟ دیدید که دوبار او را در آغوش گرفت؟ دیدید که یک بار همراه با بوسیدن و یک بار هم به صورت دیپلماتیک بود؟! دقت کردید که شبکه های خبری ما فقط نوع دیپلماتیک آن را نشان دادند؟!

یادم هست یک تحلیل گر اصلاحاتی، این تجلیل را و در آغوش گرفتن مصی علی نژاد را، برای اغتشاشگران نشان قدرت می دانست و می گفت تجلیل از مصی علی نژاد یعنی که برگ برنده دست آنهاست و آن ها را چندقدم به پیروزی نزدیک تر می کند!!

وقتی این حرف را زد، واقعاً داشتم از تعجب شاخ در می آورم. بهش گفتم اگر مثل آدم های کر و لال زبان به دهن می گرفتی و حرف نمی زدی، کسی بی سوادت نمی پنداشت، اما الآن دیگه هیچ رقمه مدرک سیاسی ات برای من قابل دفاع نیست.

بهش گفتم برخلاف شما، بنده  این تجلیل را سند فاحشگی مصی علی نژاد می دانم که تن فروشی و وطن فروشی و زن فروشی را به دنبال دارد! و من از این ماجرا فهمیدم که جریان آشوبگر، هیچ بهره ای از دانش، بینش، نخبگی، شرافت و هوش سیاسی ندارد، به همین دلیل است که سطح و وزن و اندازۀ خود را تا حد فاحشه گری دوره گردی تنزل داده است...

 

+ و ما چه زود فهمیدیم معنی زن، زندگی، آزادی را!

۱ نظر ۰۷ آذر ۰۱ ، ۲۱:۱۹
مرآت

چند روزی پاتوقم شده بود جلوی زندان ها! کارم شده بود گپ و گفت با خانوادۀ زندانیان و حرف زدن کوتاه با اراذل و اوباشی که با تخفیف آزاد می شدند. اما محصول این گفت و شنودها، بیش از همه و بیش از هر چیز برای خودم مفید بود که فهمیدم این آدم کشی ها، این تخریب ها، این آشوب ها، این دروغ پردازی ها و این شایعه سازی های حجیم حتی یک خش هم نمی تواند به چهرۀ انقلاب و به چهرۀ نظام جمهوری اسلامی بیندازد! مطمئن شدم که پرچم پرافتخار سرزمینم به رغم هوچی گری فاحشه ها و دریوزه ها و سلبریتی های بی درد، برافراشته تر از همیشه خواهد ماند.

+ به قول شیرازی ها جاتون سبز! دیروز، دیدار با مقتدا و رهبرم بسیار شیرین و انرژی بخش بود...

۸ نظر ۰۶ آذر ۰۱ ، ۲۱:۴۴
مرآت

هرچند این روزها کام ما از وحشی گری اراذل و اوباش و جنایت گرگ های منافق و تجزیه طلب، زهرآلود است؛ هرچند داغ شهیدان مظلوم این دیار، دل های ما را محزون و پرخون کرده است، اما این روزها بعضی آیین های عقد و عروسی هم کم و بیش در حوالی خانۀ خوبان جریان دارد که اگرچه بی آرایش و بی آلایش هستند و به خاطر همدلی با بازماندگان شهدای شاهچراغ، مشهد، اصفهان و ایذه و تهران، هیجانات همیشگی را ندارند؛ اما خدایا، شادی هایش را برای عروس خانم ها و آقاداماد های نازنین خوشگوار کن و برکاتش را برای خانواده های بزرگوارشون ماندگار و یادگار نگهدار...

 

+ بسیجی خستگی را خسته کرده :)

++ انتقام از منافقین و آشوب طلبان ادامه دارد.

۲ نظر ۰۱ آذر ۰۱ ، ۲۳:۱۴
مرآت

یک استاد «مبانی تاریخ اجتماعی ایران» (رشتۀ جامعه شناسی) که آدم رک و گزیده گویی است و در عین حال به کوتاه گویی شهرت دارد، منو به یک چالش پرسشی دعوت کرد و خواست که پاسخ خیلی شفاف و کوتاه به او بدهم. اولش قبول نمی کردم. چون نمی دانستم در مورد چی می خواهد بپرسد. ولی چون شخصیت منصفی است، بالاخره قبول کردم.،. فایل صوتی این چالش محفوظ است. اما برای انتشار متن آن، از ایشان اجازه گرفتم. اگر مایل هستید بخوانید:

گفت: ایران در حال تغیر است، چرا به این جنبش نمی پیوندی؟

گفتم: نه ایران، بلکه جهان در حال تغییر است و ما با لوای جمهوری اسلامی در تغییرات جهان، نقش کلیدی خواهیم داشت.

گفت: ولی ایران خودش بیشتر به تغییر نیاز دارد!

گفتم: ایران، 43 سال است که تغییر را آغاز کرده، اما این دجّالان و رجّاله های آدمکش هستند که تغییر را بر نمی تابند!

 گفت: ولی الآن ایرانی ها هستند که به عزم تغییر به خیابان آمده اند! در بارۀ این ها چه می گویی؟.

گفتم: هروقت لیدراشون دوزار علم و ادب و مرام به اضافۀ دوزار حیا و عفتِ کلام از خودشون نشون دادند و هروقت دست و دل و زبان رو از قاذورات زدودند و به جای قمه و قداره، زبان به مطالبات خوش قواره گشودند، تازه باور می کنم که هویت ایرانی شان قلابی نیست و باور می کنم که خون یک ایرانی با غیرت در رگ های شان جریان دارد...

گفت: پس باور کنم که در ایران دوستی خود صداقت دارید؟

گفتم: اگر بی بند و باری جنسی و انگاره های لذت جویانه را به نام آزادی به مردم تحمیل نکنید و اگر انسانیت را در زیر شکم خلاصه نفرمایید؛ بنده را جزئی از خود، در میان خود و بلکه ایرانی تر از خود خواهید دید...

پرسید: نظرت در مورد این جنبش و پیروزی اش چیست؟

گفتم: جنبشی که سر در آخور لاشخورهای حرامخور داشته باشد، حتی اگر پیروز هم شود، همان روز، روز مرگ آزادی اش خواهد بود!

پرسید: و شما آن روز کجای ماجرا هستید؟

گفتم: نعمت استقلال و آزادی این ملت ممکن است از یاد برود، اما بر باد نمی رود. بنابراین آن روز را نه من، نه شما و نه هیچ کس نخواهد دید!

و دیگر هیچ....!

۴ نظر ۲۸ آبان ۰۱ ، ۲۱:۳۴
مرآت

شرمتان باد ای هرزه های بیگانه پرست! چه کردید با وطن مظلوم خود ای آشوب گران بی وجدان؟ با تمدن و ادب این سرزمین چه کردید؟ احساسات انسانی شما کجا رفت، ادب و عفتِ کلامتان چه شد، مهر و عاطفۀ ایرانی تان را کجا بردید؟

شما آن قدر حرمت ها را دریدید، آن قدر قمه و قداره کشیدید، آن قدر وقاحت کردید، آن قدر درّندگی از خود نشان دادید، آن قدر طمع بیگانگان را برانگیختید، آن قدر عوعو کردید و آن قدر شب ها زوزۀ کشیدید که مطالبات اقتصادی و معیشتی ملت، زیر زوزه های شما گم شد و مشکلات منطقی مردم زیر آشوب های وحشیانۀ شما از یاد رفت...

 

+ شیراز تسلیت، تهران و البرز تسلیت، مشهد تسلیت، ایذه تسلیت، اصفهان تسلیت...

++ ایران تسلیت.

۳ نظر ۲۷ آبان ۰۱ ، ۲۰:۳۰
مرآت

ما دوست داریم نام زیبای زن را از ورطۀ هرزگی به پردۀ فرزانگی بنشانیم و رتبۀ زندگی را از بازندگی به ارزندگی ارتقاء دهیم؛ ما دوست داریم پرچم آزادی ملت را بر بام برازندگی این مرز و بوم برافراشته تر سازیم!

 

پ.ن: مجری بی حجاب، با حرارت سخن می گفت و نوید می داد که به زودی شعار زن، زندگی، آزادی به پیروزی می رسد و مردم آزاد می شوند، یک جماعت توهم زده هم، با سوت و کف تشویق می کردند و داخل سالن هوار می کشیدند! منم جملۀ بالا را با خط درشت نوشتم و دادم یک دختر خانم برایش برد، خیال کرد باید بخواند، بعد که پشت بلندگو خواند، طفلکی بدجوری مچاله شد. اونوقت برای این که مچاله شدنش رو جبران کند، با عصبانیت فریاد زد: بی شرف، بی شرف! :))

+ خواستم بهش بگم زن، زندگی، آزادی یعنی این!

 

۳ نظر ۲۵ آبان ۰۱ ، ۲۲:۴۸
مرآت

این هایی که به اسم زن زندگی آزادی، قرآن را آتش زدند، آدم سوزاندند، طلبۀ مظلوم را، جوان بسیجی را و مأمور امنیت را کشتند، این هایی که به ناموس مسلمین تعرّض کردند، اموال عمومی را به غارت بردند و امنیت کشور را به نفع بیگانگان به مخاطره انداختند؛ این هایی که دیکتاتور مآبانه بازاری ها را وادار به تعطیلی مغازه شون می کنند؛ این ها به نظر من نه فهم سیاسی دارند، نه حد اخلاقی خود را می شناسند، نه حیای انسانی را می فهمند، نه معیشت مردم را درک می کنند، نه به اخلاق جنسی معتقدند، نه علم و ادب و معرفت دارند و نه از غیرت و حماسه و ایران دوستی چیزی خوانده اند!!  این ها، مزدورِ شرورِ کر و کور  هستند که بارِ عده ای وحوش و وطن فروش را به دوش می کشند...

امروز قبل از ظهر، سمت لاله زار تهران بودم، با چشم خودم دیدم که افرادی نقاب زده، قمه به دست و با پنجه بوکس، مغازه دارها را وادار می کردند کرکره مغازه رو پایین بکشند!!

 

+ همون جا یک شرور رو دیدم که مشروب خورده بود و با حالت مستی داد می زد مرگ بر دیکتاتور :))

++ تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل!!

 

۳ نظر ۲۴ آبان ۰۱ ، ۲۰:۳۸
مرآت