پیغام حادثه...
با هر غروبِ غریبانۀ خورشید، در آسمان
دلم به سینۀ زمان چنگ می زند،
شرمنده ام، خرده مگیر،
من دیده ام
از بام نیرنگ این دیار،
هر بار آشفته کودکی، بر جنازۀ پدر سنگ می زند.
باید نگاهی دوباره کنم بر دفتر جنون، در سرزمین خون،
شاید پیغام حادثه ایست؛
که شیپور جنگ می زند!!
پ.ن: دلنوشته ای است آزاد و شعرگونه، برداشتش به هر گونه ای آزاد است :)
سلام و درود
خیلی زیباست.
من گاهی شعر نو یا متن ادبی می خونم متوجه بعضی استعاره هاش نمیشم و همیشه دوست دارم از نویسنده اش بپرسم که منظورش چی بوده.
الانم متوجه این قسمت از دلنوشته شما نشدم: هر بار آشفته کودکی...