با هر غروبِ غریبانۀ خورشید، در آسمان
دلم به سینۀ زمان چنگ می زند،
شرمنده ام، خرده مگیر،
من دیده ام
از بام نیرنگ این دیار،
هر بار آشفته کودکی، بر جنازۀ پدر سنگ می زند.
باید نگاهی دوباره کنم بر دفتر جنون، در سرزمین خون،
شاید پیغام حادثه ایست؛
که شیپور جنگ می زند!!
پ.ن: دلنوشته ای است آزاد و شعرگونه، برداشتش به هر گونه ای آزاد است :)
۹ نظر
۰۲ آبان ۰۰ ، ۲۰:۴۳