روزهای شنبه و سهشنبه وضعیت کارم به گونهای است که برای رفتن به محل کار و برگشت به خانه از مترو استفاده میکنم. مترو را تهرانیها خوب میشناسند و میدانند که در ساعاتی از روز، صندلی خالی برای نشستن که هیچ، حتی یک سانتیمتر جای ایستادن هم ندارد. مخصوصاً اگر از ایستگاههای بین راه سوار شده باشی! اما بر حسب اتفاق، همین امروز صبح برای اولین بار، درختِ بختِم به بار نشست و در ایستگاه دوم یک صندلی برای نشستن خالی شد.
این واقعۀ خوشایند آن قدر شگفت انگیز و غیر مُترقّبه بود که داشتم بال در میآوردم و به این میاندیشیدم که چگونه چند و چونش را در تاریخ متروسواری خودم بنگارم و با چه قلمی بعنوان یک پدیدۀ نادر ثبتش کنم!
تازه داشتم برای این اتفاقِ هیجان انگیز رنگ و لعاب میساختم که یک باره چشمم افتاد به مردی که توانِ ایستادن نداشت. اما داشت با فشارِ مسافرین - که کم از فشار قبر ندارد- له و لَوَرده میشد!! فوری بلند شدم و از طریقِ بغل دستیها صدایش کردم و آمد روی صندلی نشست. من هم خودم را چپاندم لابلای جمعیت و محو تماشای چهرۀ مهربانش شدم.
مرد همسفر، سن زیادی نداشت. اما، لرزش نه چندان خفیفِ دستِ راستش، حکایت از رنج مُدامش میکرد که میکوشید عصا را به دست چپ بگیرد و دست راستش را داخل آستین لباسش پنهان کند. او لبهایش هم مثل دستهایش بیقرار بود و نرم نرمک میجنبید! اما نه بیاختیار، بلکه با عزم و اراده و افتخار، که ذکرهای بی شمارش را آهسته و آرام بر صفحۀ معرفتِ دلش نقش میزدند...
در آن شرایط پر هیاهو مجال گفت وگو با این مرد بی های و هو فراهم نبود. فقط دانستم که از غیرتمندانِ عصر ترکش و گلوله و خون است. موقع پیاده شدن از قطار، دست روی پیشانیِ پر از نشانیاش گذاشتم و التماس دعایش گفتم. من روانه بودم به سمت چهار راه پارکوی، اما او رهسپار زیارت حضرت عبدالعظیم بود در شهرری!
+ عنوان پست، های و هو [ی] هم صحیح است.