ای حجت موجّه حق! قافله های شب شکن رفتند، اما من هنوز به شوق شب های بودنت، شعله های فانوس را می بوسم.
مولای من! در سرمای نبودنت، با گریه های گرمِ قنوت مأنوسم و در آرزوی سیادت خورشیدانه ات، زیر آوارِ حادثه های مُدام، با خِرس خستگی می ستیزم و خیس تر از سرشکِ اشک ها، برسینۀ سپیدِ سپاس، قطره های یاس می ریزم.
اللَّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الامَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعِیداً وَ نَرَاهُ قَرِیباً، بِرَحْمَتِکَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ...
کَتَبتُ قصة شوقی و مَدمعی باکی
بیا که بی تو به جان آمدم ز غمناکی
بسا که گفتهام از شوق با دو دیدۀ خود
ایا منازل سِلمی فَاینَ سلماک...
تا آخر
پ.ن: غزل از حضرت حافظ.
۵ نظر
۲۴ آذر ۰۱ ، ۲۰:۰۴