اولین سفرم به نجف و کربلا در سال 85 اتفاق افتاد. یکی از خاطرات آن سفر را قبلاً اینجا نوشتم و حالا خلاصهای از خاطرۀ دوم را تقدیم میکنم که موضوعش یک ملاقات ناباورانه است:
در اطراف حرم، داخل کوچهای تنگ و باریک که صدها رشته کابل مازاد برق و تلفن از در و دیوارش آویزان بود، دنبال منزل آیت الله میگشتیم. کوچه ای که یک خودروی سواری سبک به سختی از آن میگذشت؛
درب خانه آیت الله نیمه باز بود، طلبۀ دربان جلو آمد و پرسید کی هستید و چه میخواهید؟ گفتیم مسلمان ایرانی هستیم و میخواهیم حضرت آیت الله را زیارت کنیم:) پرسید چه کارهاید و در چه رابطهای کار دارید؟ گفتیم جوان هستیم و صاحبدلی را میجوییم که نصیحتمان کند و راه را نشانمان دهد. گفت وقت حاج آقا محدود است و برنامه دیدار ندارد. گفتیم ما هم جوان هستیم و به دیدار ایشان نیازمندیم! و دور از شأن است که از خانۀ علما دست خالی برگردیم:) گفت این همه عالم در این شهر است، چرا فقط این جا؟ گفتیم اینجا بیت فقاهت و سقایت است، میخواهیم بعد از سالها عطش و تشنگی، جرعهای کلام از چشمۀ احکامش بنوشیم... مکثی کرد و گفت آخه حضرت ایشان نمیتواند پاسخگوی عموم مردم باشد. گفتیم ما عموم جامعه نیستیم، لطفاً ما را اختصاصی بدانید و اجازۀ دیدارمان دهید :)
طفلکی دربان محترم بیت، به بنبست رسیده بود و دیگر توجیهی برای رد کردن ما نداشت. ما هم کمکم حرفهای مان داشت رنگ جدی میگرفت اما تلاش کردیم دامنۀ کلام را از دایرۀ شوخ طبعی و ادب بیرون نبریم تا شاید فرجی حاصل شود. بر این نسق، سماجت کردیم و سنت چانه زنی را ادامه دادیم و این بیت از جلال الدین رومی را برایش خواندیم:
گفت پیغامبر که چون کوبی دری
عاقبت زان در برون آید سری
و با این ترفند حاجب محترم را به خنده واداشتیم و او را مجاب کردیم تا خواستۀ ما را نزد مهتر بیت به اندرون ببرد شاید تا مرحمتی کند و رخصت دیدار دهد!!
در همین حیص و بیص دیدیم که عزیز دیگری از درون خانه جلو آمد و پرسید چه میخواهید؟ گفتیم حضرت آیت الله را می خواهیم:) و باز همان حرفهای قبلی را با رتوش بیشتر تکرار کردیم و... و... ... تا اینکه بالاخره مقبول طبع ایشان افتاد و برای فردای آن روز، به تعداد 9 نفر به ما نوبت دیدار عنایت فرمود.
فردا ساعت 10 صبح در اتاق انتظار با یک سینی چای نیمه تازهدم از ما پذیرایی فرمودند. اما در هنگام صرف چای، تذکر اکید می دادند که بیشتر از 5 دقیقه وقت حاج آقا را نگیریم. ما هم پذیرفتیم و اطمینان دادیم که حرفهای ما بیشتر از یک دقیقه طول نمی کشد. و گفتیم که البته اختیار گفت و شنود حضرت آیت الله دست ما نیست و ما دور از ادب میدانیم که در گرماگرم وعظ و کلام کسی، محضرشون را ترک کنیم :))
بعد از صرف چای به اندرون رفتیم که اتاقی کوچک و بدون مبل و صندلی بود. در دو ضلع اتاق به تفکیک مجرد و متأهل روی پتوهای ملحفه شده نشستیم! :) هنوز در حال جا به جا کردن پاهایمان بودیم که ناگهان حضرت آیت الله وارد شدند. بلافاصله برخاستیم، صلوات دادیم، سلام و عرض ادب کردیم و منتظر ایستادیم... حضرت آیت الله بدون تکلف و بدون آداب، همان جا جلوی درگاه اتاق نشستند و ما هم به تبع ایشان سر جایمان آرام گرفتیم، اما این بار خیلی مؤدب و سر به زیر و روی دو کُندۀ زانو به حالت دست به سینه نشستیم...
حالا دیگر وقت آن بود که حضرت آیت الله حرفهای ما را بشنود و به موعظه و نصیحت مهمانمان فرماید. رئیس دفتر ایشان هم که به خاطر ناشناس بودن ما دچار استرس شدید شده بود و دل توی دلش بند نبود، به نمایندۀ جمع اشاره کرد که صحبت را شروع کند.
نمی دانم چرا؟ اما حس قومیت و ناسیونالیستی ما گل کرد و خود را با شهر زادگاه و محل سکونت، خدمت آیت الله معرفی کردیم و در آخر نیز با چاشنی مزاح درخواستمان را به صورت مختصر خدمت ایشان این جور عرضه داشتیم:
- دلهای سخت ما را با کلامی و پیامی نوازش دهید.
- بعنوان هدیهای متبرک، مجردهای ما را فیالمجلس و متأهلهای ما را در نماز شب خودتون دعا فرمایید:))
پ.ن: و حالا چکیدهای از فرمایشات حضرت آیت الله سیستانی.
- شما عزیز هستید، دل های شما نرم است، من وقتی هم وطنان ایرانی را می بینم. خوشحال میشوم...ان شاءالله مورد عنایت خداوند باشید و ان شاءالله امر ازدواج جوان ها هم آسان شود :)
- شما بحمدالله جوانید، فرصت مطالعه دارید، فرصت کار دارید، شناخت خودتان را از مسائل بالا ببرید. برای رشد خودتان، برای دینتان و برای کشورتان کار کنید. مطمئن باشید که خدا هم به شما کمک می کند.
- قدر کشورتان و رهبرتان را بدانید. آرامش و امنیتی که شما دارید، خیلی از کشورهای به اصطلاح جهان اول ندارند. ما که این جا هستیم میفهمیم شما از چه نعمت بزرگی برخوردارید. شما مثل ماهی درون آب هستید. از جهنم بیرون آب خبر ندارید. ماهی وقتی ارزش آب را میفهمد که بیرون از آب بیفتد. بین خودتان وحدت داشته باشید. یک پارچه باشید.
- من بیش از چهل سال است که از ایران دورم، آنجا نیستم که بخواهم بگویم چه کار کنید و چه کار نکنید. اما اخبار ایران به من میرسد و میدانم که چه قدر تفاوت است بین آن جا و جاهای دیگر... برای مردم عراق هم دعا کنید. وضعیت عراق دشوار است. خودتان می بینید و دیدید حضور آمریکاییها در عراق را...