هر وقت به آستان بوسی مشهدالرضا، نجف، کربلا، کاظمین، سامراء و قم می روم، جوری هوای دلم بوی زیارت می گیرد که میل برگشت را از من سلب می کند. به حدی که آرزو می کنم مدت اقامتم در آن جا همیشگی باشد. یا این که همۀ قطارها، اتوبوس ها و هواپیماها از حرکت بایستند تا بیشتر آنجا بمانم. خلاصه این که دلم میخواهد بهونه ای پیدا کنم برای ماندن و بر نگشتن :)
اما انگار در قدَر محتوم، قبای دلدادگی شیعه را با تار و پودِ غربت بافته اند و انگار محکومم که دوباره برگردم به روزمرّگی، به زندگی عاری از سرزنده گی، به آسایش های تهی از آرامش، به تالار تنگ و تاریکِ دارالفنونِ فهم های وهم آلودِ! و برگردم به ترافیکِ اندیشه های روباتیک، بر پایۀ یافته ها و بافته های هرمونوتیک..
پ.ن: هیچ وقت از زندگی در تهران لذت نبردم و اگر به ضرورت خدمت نبود هرگز این شهر را برای زندگی انتخاب نمی کردم.