یک روز در باغ تخیّل، زیر درخت تعقل آرمیده بودم. ناگهان مردی از قبیلۀ فرهاد، با نگاه شیرین، اقلیم سکوتم را شکست و باروی تشویش و تحیّرم را فرو ریخت... فیالفور دست ادب روی سینه نهادم و به شکرانۀ احسانش، بیتی از خواجۀ شیراز برایش خواندم:
- ساقیا لطف نمودی قدحت پر می باد
- که به تدبیر تو تشویش خمار آخر شد
او نیز لبخندی گشود و دل سرگشتهام را با نگاهش ربود و فرمود:
- حکایت لب شیرین کلام فرهاد است
- شکنج طره لیلی مقام مجنون است
اما من، همچان سر در جیب تفکر، عرضه داشتم:
- چگونه شاد شود اندرونِ غمگینم؟
- به اختیار، که از اختیار بیرون است.
در دم جوابم داد:
- سخن ز حد مَبر ای محتسب که مستی من
- نه از پیاله خورشید و خم گردون است
پس رائحهای خوش، مشام جانم را نواخت و خیلی زود تسخیر کلامش شدم و گفتم:
- دلم بجو که قدت همچو سرو، دلجوی است
- سخن بگو که کلامت لطیف و موزون است
- ز دورِ باده به جان، راحتی رسان ساقی
- که رنجِ خاطرم از جورِ دورِ گردون است
آنگاه دستم را به محبت گرفت و گفت برخیز که وقت شکفتن است، مجال خفتن و گفتن و شنفتن نیست...
از خواب برخاستم، دیدم که دیگر پای اختیارم، در اختیارم نیست...
+ تعبیر خواب نمیدانم. هرکس چیزی می داند، کلامی به یادگار بنگارد.
پ.ن: خدا قبول کند، در زیارت کریمۀ اهل بیت حضرت فاطمۀ معصومه سلام الله علیها نایبالزیاره و دعاگوی همراهان وبلاگی بودم.