https://blog.ir/panel/a-ghannadian/template_edit/current

گذرگـاه فــکر و ذکـــر

خدا را رحمی ای مُنعم که درویش سر کویت + دری دیگر نمی‌داند رهی دیگر نمی‌گیرد

گذرگـاه فــکر و ذکـــر

خدا را رحمی ای مُنعم که درویش سر کویت + دری دیگر نمی‌داند رهی دیگر نمی‌گیرد

گذرگـاه فــکر و ذکـــر

........... بسم الله الرحمن الرحیم ...........

این جــا کلبــۀ کـــلام و رشـحات قـلمی من است. روزنگاشتــه‌های این جــا نوعاً کوتاه و مختصـر است که گـهـــگاهی رنگ دیانت بـه خــــود می‌گــیرد، گــــاهی با بـوی سیاست عجـین می‌شود، گــاهی بـه مسائل تربیتی و رخــدادهای زنــدگی می‌پردازد، گــاهی با حس و حال خـانواده و سبک زندگیِ مؤمنانه می‌درخشـد و در پـاره‌ای اوقـات نیـز با الفـاظ شاعرانه به وادی ادب و هنر اصیل این مـرز و بوم ورود می‌کند...
یادداشت‌ هـای این وبـلاگ گــاهی با طعــم واژه‌هایی از جنس سپیده و سحر می‌آمیزد. گاهی با صبغــۀ فـرهـنگ و اخـلاق نگاشتــه می‌شود و گـــاهـی نیــز با تیـشۀ عـقـــل و اندیشه، ریشه‌های جـهل و خرافه را هــدف می‌گیرد
نویسنده این وبلاگ خود را مدیون شهیدانی می‌داند کـه در روزهای عسرت و گــلولــه و خون مردانه جنگیدند و از حریت و استقلال و آزادی کـشور حـراست کـردند. از ایـن جـهت تـلاش دارد تا از تجـلیــل و نکــوداشت یـاد و حماسۀ آن‌ها نیز غفلت نورزد و هـر از گاهی با قـــلم صـداقت و مـهر، یاد و نام و خــاطرۀ شهامت و اخلاصشان را زینت‌افـزای صفحات این وبـلاگ کـند. باشد تا یادشان جاودانـه و راهشان ماندگار شود.
هــیـچ یــک از سیـاهــه‌ هــای ایـن وبــلاگ، کـپی‌پـیست نیست. امـــا کـپی بـــرداری از مــــطالب ایـن‌جــــا با ذکــــر مـنبــع و آدرس بــلامـانـع است...
پیشنهادها و نـقـدهــای منصفـانۀ دوستان و کاربـران عـزیز را پذیرایم،
از کامنت‌های چالشی و پرسشی عزیزان استقبال می‌کنم. ولی با عرض پوزش از پاسخ بـه کامنت‌هـای ناشناس معذورم. به کامنت‌های بدون آدرس هم در صورتی که آشنا نباشند پاسخ داده نخواهد شد.

جمعه, ۷ آبان ۱۴۰۰، ۰۹:۴۱ ب.ظ

رو بروی کتابخانه. حمام بهره مند.

 

به خاطـر شما متن اصلی این پست تقـریباً 50 درصد تلخیـص شده است.   پیشنهاد می کنم تا آخر بخوانید.

... وارد حمام که شدم؛ شلوغ بود. چشم چشم کردم تا قفسۀ خالی پیدا کنم. چشمم به یک قفسۀ خالی افتاد داشتم به سمتش می رفتم که جوانی شاید دو سه سال بزرگتر از خودم با لباس شیک و ساک سبز رفت طرف قفسه. تا رسیدم ساکش را توی قفسه گذاشت. عینک پنسی داشت. موهای خرمایی اش هم روی پیشانی اش رها بود. توی ذهنم گذشت بچه پولدار! بهش گفتم: این قفسه مال من بود! نگاهی به من کرد و گفت: هه! با این بقچه ت قفسه هم می خوای! شرق! خواباندم توی گوشش، عینکش افتاد. گردش اشک را توی چشمش دیدم. مثل برق از ذهنم گذشت عجب غلطی کردم.....

از خجالت سرم را پایین انداختم. جوان عینکی هم ساک سبزش را بر داشت و گذاشت توی قفسه شماره 22. سمت راست صورتش گل انداخته بود. با خودم کلنجار رفتم که معذرت خواهی کنم. تلاش بیهوده ای بود. حریف خودم نشدم. توی حمام هم حتی یک دقیقه از آن برق سیلی و حیرت آن جوان فارغ نبودم. می خواستم هر چه زودتر از حمام بیرون بزنم. آن جوان هم اصلا به من نگاه نکرد. به خانه که بر می گشتم، توی خودم بودم. چرا باید به آن پسر سیلی می زدم. چرا آنقدر محکم زدم؟ شیرینی اول شاگردی و دبیرستان همه دود شده بود....

اول رفتم خانه حاج آخوند. حاج آخوند نبود گفتند رفته سرپل دو آب. شب می آید. رفتم خانه عمو نبی. مهمانی توی اتاق چهاردری نشسته بود. عمویم داشت برایش دعا می نوشت. توی مرکب زعفران می ریخت. رنگ مرکب برقی ارغوانی پیدا کرده بود. گفتم آمده ام به حاج آخوند سر بزنم! عمویم نگاهی کرد و گفت: خیر باشد. ساعتی نگذشت که محسن پسر حاج آخوند که شوهر عصمت دختر عمویم بود آمد و گفت: حاج آخوند آمده. گفته که برای شام بروم خانه اشان. رفتم. در آغوشم گرفت. پیشانی و میان ابرو هایم را بوسید. روی هر دو شانه ام دست گذاشت. توی چشمانم نگاه کرد. پرسید وضع درس و بحثم چطوره. برایش از اول شاگردی گفتم و این که اول پاییز باید بروم دبیرستان. از نماز جماعت پرسید. برایش از مسجد اکبر و حاج تقی خان صحبت کردم. از تفسیر شب های آقای احمدی و سئوال هایی که از آقای امامی خوانساری می پرسیدم.

تبسمی کرد و مستقیم نگاهم کرد و پرسید: حال دلت چطوره! گفتم خوب نیستم و صدای سیلی بی آرامم کرده. دستم را هم نشانش دادم. داستان را برایش تعریف کردم. گفت:" می توانی آن پسر را پیدا کنی؟ مثلا همیشه به همان حمام برو. پسر جوانی را دیدی دقت کن شاید همو باشد. از او بخواه که تو را ببخشد و حلالت کند. اگر پیداش نکنی کار مشکل می شود. با صدایی ارام و محکم گفت:" سیلی می خوری... مکث کرد... یک روزی سیلی می خوری. نمی دانم زودتر بخوری به نفعت هست یا دیرتر. سی سال هم که بگذرد سیلی خواهی خورد...

...همه جا در جستجوی آن جوان برآمدم پیدایش نکردم. حتی از متصدی حمام پرسیدم. نشانی از او نداشت. گمان کردم شاید مهمان و مسافر بوده است. از آن داستان سی سال گذشت! سال های دوران دانشجویی در اصفهان و شیراز و بعد سال های انقلاب آن داستان را در ذهنم محو کرده بود. البته هر وقت واژه سیلی را می خواندم و می شنیدم. اگر در یک فیلم سینمایی می دیدم کسی سیلی می زند و می خورد انگار برق از چشمم می پرید. تکان می خوردم،

درست سی سال بعد! روز جمعه 13 شهریور سال 1377 رفتم نماز جمعه تهران. خوش نداشتم به صف اول بروم انگار دور بین و مقامات نمی گذاشت نمازم شکل و شمایل نماز پیدا کند. مثل این که توی ویترین مغازه ای به نماز بایستی. تشییع شهدای جنگ هم بود. خیابان ضلع شرقی دانشگاه، همان جا وسط خیابان سجاده انداختم و نماز خواندم. نماز تمام شده بود. آقای میان سالی آمد و از برنامه طعم آفتاب انتقاد کرد. چند نفر دیگر هم جمع شدند و صداها بلند شد. یک نفر با مشت روی شانه ام کوبید. اولین تصویری که توی ذهنم آمد این بود که این برخورد برنامه ریزی شده است. هر چه ناسزا گفتند و از پایین لگد پراندند و از بالا با مشت به شانه ها و بازو ها و سینه ام می زدند. آرام بودم و لبخند می زدم. نرم نرم هم در همان حال و احوالی که گریبانم را گرفته بودند به سمت بلوار کشاورز می رفتیم.

جوی آب جلوی پایم بود؛ گریبانم هم در چنگال دوستان؛ مراقبت کردم که توی جوی آب نیفتم که یک نفر انگشت کوچک دست راستم را گرفت و پیچاند و درست در همان لحظه فرد میان سال کوتاه قامتی با دست پرگوشت و سنگین سیلی توی گوشم خواباند که برق از سرم پرید و خندیدم.

می خواستم با صدای بلند بخندم با خودم گفتم لابد خیال می کنند دیوانه شدم. سرم را بالا گرفتم و همچنان خندان بودم. جواب سیلی سی سال مانده را خورده بودم. صدای حاج آخوند توی گوشم زنگ می زد: "سیلی می خوری...سی سال هم که بگذرد سیلی خواهی خورد!" سیمای خندان و شادمان حاج آخوند در برابرم بود...

 

*** * ***

پ.ن: آن چه خواندید، گزیدۀ کوچکی بود از متن کتاب خاطرات سید عطاءالله مهاجرانی به نام «حاج آخوند»

مهاجرانی مدتی وزیر ارشاد این کشور در دولت اصلاحات بود و سال هاست که با اختیار خود جلای وطن کرده و به خارج از کشور رفته و مدتی هم به نفع انگلیس و عربستان علیه ایران نقش اپوزیسیون را بازی کرده است. بعدها هم البته برای اظهار فضل گاهی در دفاع از سیاست های جمهوری اسلامی یکی به نعل می زد و یکی هم به میخ.

مهاجرانی آدم باسوادی است، اما سوادش بیش از آن که وزنۀ سیاسی داشته باشد، صبغۀ فرهنگی دارد. در نویسندگی هم قلم بسیار شیوا و خوش بیانی دارد. اما ایشان با اعمال مواضع سیاسی و فرهنگی خود جزو اولین نفراتی است که در فرهنگ و اخلاق انقلابی این کشور انحراف ایجاد کرده است.

و حالا حرف اصلی این است: وقتی صدای یک سیلی خودخواهانه به یک جوان، سی سال بعد به بار می نشیند و برق از سر او می جهاند، یقین دارم که ایجاد انحراف در مشی فرهنگی و سیاسی یک ملت هم بی صدا نخواهد ماند... شاید اولین صدایش وقتی بود که مهاجرانی در سال 1390 مجبور شد در مقابل شاه عربستان به دریوزگی خم شود و جیره معیشت بستاند...

 

نظرات  (۳)

۰۷ آبان ۰۰ ، ۲۲:۱۹ ابراهیم طالبی دارابی دامنه

جناب مرآت سلام

زنده‌یاد منوچهر نوذری چه خوب در نقش «آقای ملوّن» شخصیت آدمای دورو را که دایم رنگ عوض می‌کنند، ایفا می‌کرد. آقای سید عطاءالله مهاجرانی هم از منظر من فردی‌ست که به چند رنگ درآمده. هنوز هم ممکن است به رنگ‌های دیگری درآید. بدترین کارش آن بوده که با دادن امتیازهای کیلویی به روزنامه‌ها، فضای جامعه‌ی سیاسی پرتنش و غوغاگرانه ساخته بود.

پاسخ:
سلام و درود بر جناب طالبی.
یکی دیگر از کارهای بد او ثبت نام بی حد و حصر از زائران حج تمتع است که هنوز هم داریم بهای گزاف آن را می پردازیم.
باور کنید اون صحنه ای که ایشان بعنوان فردی از اپوزسیون ضد ایرانی در ضیافت شام آل سعود شرکت کرد، برایم بسیار مشمئز کننده بود.
اما بدتر از آن وقتی بود که سید محمد خاتمی برای دیدار ملک فهد رفته بود و خارج از عرف دیپلماتیک ملک فهد یک قدم هم جلو نیامد. اما خاتمی تا یک قدمی شاه عربستان پیش رفت و در مقابل او خم شد تا مثلاً حلقۀ گل را به گردن او بیندازد.
۰۷ آبان ۰۰ ، ۲۳:۳۸ ماه توت‌فرنگی

خیلی قشنگ بود. در ادامه بند آخرتون، وقتی یه سیلی بعد سی سال جواب داده میشه، باید حواسمون باشه که کوچیک ترین کارها و حرفاهامون هم بی جواب نمی مونه. چه راحت دل می شکونیم و بدی می کنیم، همشون رو خواهیم دید. 

پاسخ:
نظر لطف شماست.

در واقع خانۀ مکافات همین دنیاست. به قول معروف جو بکاری گندم نَدرَوی...
۰۹ آبان ۰۰ ، ۲۰:۰۱ سارا سماواتی منفرد

سلام

من با توجه به رشته تحصیلی خودم و حالا خارج از بحث اخلاقی و دینی خیلی به قانون عمل و عکس العمل معتقدم و این قانون زمان ندارد.

یادم هست اگر اشتباه نکنم این اتفاق همزمان با طرح استیضاح ایشان در مجلس بود که خیلی هم تو روزنامه های آن موقع سر و صدا کرد.

پاسخ:
سلام بر شما.
واقعاً این قانون و سنت الهی ردخور نداره، به قول معروف دیر و زود داره اما سوخت و سوز نداره. منم خیلی بهش پایبندم و خیلی مراقبت میکنم.
آره یادمه که اون موقع فقط جمعه هایی که هاشمی رفسنجانی قرار بود نماز جمعه رو بخونه میومد و گاهی داخل دانشگاه اما دور از جایگاه و گاهی هم که دیرتر میومد همون خیابان کنار دانشگاه می نشست.

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">