1- از جوان 21 ساله نجفآبادی که روزانه 8 تا 9 ساعت پیوسته در چایخانه موکب فنجان میشست، خیابان جارو میزد، بار سنگین جا بهجا میکرد، گاهی هم در هوای داغ نجف برای خنک کردن مسیر زائران، با شیلنگ کارواش آب میپاشید و البته یه وقتهایی هم نوحهخوانی میکرد؛ پرسیدم چرا توی این شرایط سخت، کاری که در حد و اندازهات نیست انجام میدهی؟ در جوابم میگه: این که چیزی نیست، حاضرم به عشق ارباب بی کفن جان بدهم!
2- به یک نوجوان لاغر و ریزه میزه در موکب نجفآبادیها که تقریباً به همان اندازه کار میکرد گفتم چه خبرته؟ یه کم استراحت کن، چرا اینقدر کار میکشی از خودت؟ گفت: به عشق قاسم بن الحسن لباس خدمت پوشیدم و هرکاری لازم باشه انجام میدهم. ازش پرسیدم خانوادهات چهجور رضایت دادند بیایی اینجا؟ گفت بابام شهید مدافع حرمه، منم همراه مادرم و داداشم آمدیم برای خدمت!
با مادرش حرف زدم، چرا و چیستی و دلیل کار کردنشان در موکب را پرسیدم. گفت:
... شهادت همسر و فرزند، کفایت از وظیفه ما نمیکند، بلکه شهادت هر عضوی از خانواده، وظیفۀ ما را دوچندان میکند!!