توی مترو، توی بازار و توی وجب به وجب خیابانهای تهران را که نگاه میکنی میبینی پر از خانمهای بیحجابه، پر از هنجارشکنیه، پراز عجله و شتاب و خشم و نفرت وعصبانیته، پر از روزهخواری و متلکگوییه، میبینی همه دارند آدامس میجوند. کیک میخورند و سیگار دود میکنند. انگار نه انگار که اینجا مردم مسلمانند و نه انگار که الآن ماه رمضانه. بعد نتیجه میگیری که دینداری در این شهر منسوخ شده و دینگریزی تا هزارتوی جسم وجان این مردم رخنه کرده است. اینجاست که اگر کسی مثل من سطحی نگر و کمظرفیت باشه، فکر میکنه که هیچکس توی این کلانشهر تهران اهل دین و دیانت نیست!
بعد از انجام چندرشته کار بانکی و اداری، با مترو تا ایستگاه سعدی و از اونجا با اتوبوس برقی به سمت سه راه جمهوری رفتم. درتقاطع شهید کشوردوست پیاده شدم ... دقت نکردم که این خیابان یکطرفه تا دفتر وجوهات بیت رهبری چهقدر فاصله است. اما دیدم خط سیر رفت و برگشت خانمها و آقایانی که در تردد به دفتر بودند، آن قدر پرآمد و شد هست و آنقدر جلب توجه میکند که هنجارشکنی و روزهخواریها ناخودآگاه از ذهنت پاک میشود! بعد هم که وارد دفتر وجوهات میشوی،میبینی آنقدر شلوغ است که باید مثل بانکها شماره بگیری و منتظر بنشینی تا نوبتت بشه. اونجا هم که نشستی بخواهی نخواهی صدای آقای تحویلدار را میشنوی که از مراجعه کننده میپرسه چقدر؟ اونوقت آدم حسابگری مثل من که اونجا نشسته تا بعد از 8 نفر نوبتش بشه، بی اختیار توی ذهنش محاسبه میکند اعداد و ارقام را که نفر اول صد میلیون خمس، 12میلیون حزبالله، 15میلیون جبهه مقاومت، 12 میلیون غزه. نفر دوم هشتاد و سهمیلیون خمس، سه میلیون کفاره، 10 میلیون حزب الله، 10 میلیون غزه. نفر سوم چهارصد و پنج میلیون خمس، 33 میلیون حزب الله و 20 میلیون یمن. نفر چهارم.... نفر پنجم.... تا نفر هشتم که با یک حساب سرانگشتی میشه دو میلیارد تومان که خلقالله در کمتر از یک ربع ساعت کارت کشیدند و رسید گرفتند و رفتند و حالا نوبت من شده و هشت نفر جدید که بعد از من دوباره در نوبت نشستهاند... تازه این درحالی است که طلاهای اهدایی خانمها در اتاق دیگری توزین و تحویل میشود که اونجا هم صندلیهایش نوبتی است.
از دفتر که برمیگشتم، مقداری از خیابان را به سمت مسجد جامع جمهوری پیاده رفتم. توی راه تصورم این بود که از این خیابان کسی روانۀ مسجد نمیشود. حداقل من مدعی بروم نمازم را در مسجد بخوانم... یادمه که قبلاً هم چندباری به طور اتفاقی در این مسجد نماز خوانده بودم.
بعد از نماز، تمام تصوراتم بهم ریخت. از خودم پرسیدم که این جمعیت نمازگزار، واقعاً از همین خیابان و از همین مغازهها هستند؟! واقعاً مونده بودم که از درون این جماعت هنجارشکن چطور این همه مرد و زن نمازگزار جوشیدند؟ توی همین فکر بودم که از مسجد زدم بیرون و باز دوباره خیابان، دوباره مترو و دوباره صحنههای روزهخواری و هنجارشکنی! خداییش پارودوکس عجیبیه!!
پنج روز بعد: چهارشنبه از روزهای آخرساله که تهرانیها خیلیهاشون زدهاند به جاده و شهر را کاملاً خلوت کردهاند. هوای بهاری فضای شهر را حسابی لطیف و بامزه کرده. تصمیمم گرفتم به خاطر خلوتی خیابانها احیای شب نوزدهم را در مرقد امامخمینی باشم. خیلی راحت و بدون توقف تا ورودی پارکینگ حرم رانندگی کردم. داشتم فکر میکردم چون تهران خلوته، لابد امشب توی مراسم احیاء راحت جا گیرمون میاد. خودمون را از هر نظر آماده کرده بودیم که بریم صفهای جلو و تا آخر مراسم نیاز به بیرون آمدن نداشته یاشیم. اما وقتی ماشینهای پارکشده را توی پارکینگ دیدم، تصورم بهم ریخت... وقتی هم خواستیم داخل سالن بشیم یادم آمد که این مردم اصلاً قابل پیش بینی نیستند. همیشه غیرمترقبه و غیرمنتظرهاند...
هیچی دیگه. همون کنارگوشهها نزدیک کفشداری چمپاتمه زدیم و ذوق میکردیم که در عوض موقع خروج از سالن راحتتریم و زودتر به پارکینگ میرسیم.
شب بیست ویکم ماه رمضان مصلای تهران و شب بیست و سوم هم امامزادهصالح به همین صورت غیرقابل پیشبینی بود و بالاخره روز قدس که حسابی سورپرایز شدیم!
یک دوست خیلی سیاسی دارم که فاز اصلاحطلبیاش فوقالعاده بالاست. ایشون میگفت: همین رفتارهاست که نمیشود مردم ایران را پیشبینی کرد.
+ خوشا به حال اونهایی که در ماه بندگی خدا حرمتشکنی نکردند و رمضان را با عبادت و بندگی و طهارت به پایان بردند.
پ.ن: این یادداشت را روز قدس نوشته بودم. اما به خاطر مشغلۀ زیاد فراموش کردم منتشر کنم. الآن دیدمش. گفتم حیف است خاک بخورد.