دیروز (30 خرداد) در مراسم نماز جمعه با یک اتفاق خیلی زیبا وخوشحالکننده مواجه شدم:
یک دوست قدیمی را توی صف جماعت دیدم که سال 401 جزو جریان زن زندگی آزادی بود و با جرم ثابتشده، محکومیت قضایی گرفته بود.
اما بعد از هشتماه با عفو رهبری از زندان آزاد شد.
آزادیاش از زندان را خبر داشتم. اما از وضعیت فکری و سیاسیاش بی اطلاع بودم.
چند صف جلوتر از من با پسر 8 سالهاش توی جمعیت نمازگزار نشسته بود.
اولش فکر میکردم اشتباه میکنم. اما مطمئن شدم خودش هست.
رفتارش در صف نماز خیلی برام دلچسب بود...
هربار که صدای تکبیر جماعت بلند میشد، او هیجانیتر از بقیه با هردو مشت گره کرده شعار میداد. درست مثل بچه حزباللهیهای دوآتشۀ خودمون. 😊
و من همهش منتظر بودم زودتر نماز تمام بشه تا ببینمش و یک دل سیر بغلش کنم.
.
.
رفتم به سمتش..با یک سلام و یک بغل صمیمانه با کلی گریه و اشک و روبوسی که هیچجوره نمیتونم توصیفش کنم...
فقط میتونم بگم یک حس بسیار شیرین بهم منتقل شد که تا حالا تجربه نکرده بودم...
اما در آخرین لحظه برای اینکه خوشحالیام را بهتر به ایشون منتقل کنم، بعداز صورت و پبشانی، دستش را هم بوسیدم. بعدهم راه افتادیم برای راهپیمایی جمعه خشم و نصر...
+ معتقدم که این، نشانۀ عقلانیت و غیرت همه ایرانیهای وطن دوست و همۀ بچه مسلمونهای کشور عزیزمون است که سر سفرۀ خانواده بزرگ شدهاند و حق را از باطل خوب تشخیص میدهند. به همین دلیل هیچوقت حقیقت را و منافع دینی و ملی را پای منافع شخصی ذبح نمیکنند...